داستان کوتاه از دل تاریکی
زاویهی دید عدسی میکروسکوپ
اسب و گاری و گاریچی سهشمشیر در یکنیام. با صورت دراز و چشمان درشت و کپل لرزان در سایهی شلّاق مردک گاریچی و گاری درقفا، از پشت سکوی آزمایشگاه، درخیابان زیر زاویهی دید عدسی میکروسکوب میبیند؟
آره عزیزم، اسم او جالینوس است، اسب سیهفامِ جالینوس عرب.
آن زن لبخند او را از لبانش دزدیده. آنگاه نیمخیز شد و تنگ بلور با گیلاس بلور آشنا شد و صدای گریه شراب بلند شد. آنگاه مُژه برهم زد و آن خال رنگین را دید که زنهای هندی بر پیشانی خود میگذارند تا آنسوی خاکِ معلّق را ببینند. آنگاه پیش از آنکه برود بهچکاد گیسوان او دست کشید و گفت، موسیقی را با چشم بسته گوش کن.
پس شراب وگیسوان موجاموج به همین سادگی آغوش میگشایند.
نتیجه آزمایش. در آزمایش منظم از مدفوع بیمار، تخم انگل، کیست آسکاریس مشاهده گردید.
کنار دریا با ماسههای خیس خانه پیوپاچین کردهاند اتاقها تودرتو، راهرو و ایوان و حیاط، باغوباغچه با صدفهای رنگارنگ و خُردهپاشهای لبدریا، آنگاه موج کاکل سفید آمد خانه و باغوبولاغ را با خود بُرد.
کسبوکار او آزمایش شاش و فضله و سنده و تعقیب وگریز با آسکاریس و ژیاردیا و فلانوبهمان، از روده مهاجرت ریوی میکند این آسکاریس نابکارِکاروانشکن، از حلق بیرون میآید. بچههای بیبغل را در خواب خفه میکند، آنان که با خار زمانه بزرگ میشوند.
آزمایشگاه اتاق کوچکی است رجسونجس، پنجرهی آزمایشگاه بهخیابان یکطرفه باز میشود. دوروبر لامولامل است و پیپت و لولههای آزمایش و دستکش لاتکس و وسایل رنگآمیزی و نمونهبرداری خون وکمیز و غائط روی کابینت صفحهسنگ. پشت پنجره برگهای دارودرخت آهسته تکان میخورد و زیر میکروسکوپ بهمیدان دید او سایه میاندازد.
زیرشاخ وبرگ درختان حاشیهی پیادهرو، نبش باریکه راه روستایی، با دهنه و مالبند و گاری لکنته، با مردک گاریچی لبشتری شلاق بهدست، اسم او جالینوس است.
میخوای پِهن و پیشاب تو را آزمایش کنم؟ نکنه مشمشه گرفتهای؟ میخوای انگشت زیر بغلات کنم تو را بجنبانم؟
آزمایشگاه. همکار محترم. لطفا آزمایش اعتیاد.
اعتیاد، اعتیاد، اعتیاد. سایش سنگ روی سنگ. خاکستر رنگینکمان سوخته. آره عزیزم. گره از اشک چشم واکن. گوش و دماغ و چک و چانه و انگشتهای دست و پا در تطهیر با آب سدر و کافور و آب خالص، از تن زار و نزار جدا میشود.
آزمایشگاه. همکار محترم. لطفا آزمایش U/A.
تعداد گلبولها در ادرار، در میدان دید، ایله وبیله.
مرگ بازیگوش در شکل وشمایل دخترک آلبینو دستش را سایهبان چشمانش کرده و بهگلبولهای خون در ادرار خیره نگاه میکند.
آن زن لبخند او را از لبانش دزدیده.
غروب، شهربازی، باران باریده طبیعت را شسته ولی هوا هنوز بیمار است. بچهها با سر و صدا از سروکول هم بالا میروند. روی بادپیچ سرپا میمانند، در هوا عقب وجلو میروند. از سرسره سُر میخورند میدوند الاکلنگ و دارحلقه، سورتمهی گردان، نمایش عروسکی. پرههای چرخفلک نصف کتاب آسمان را پوشانده. میچرخد، بچهها جیغ میکشند. میایستد، بچهها دست میزنند.
آنگاه از باریکهراه شنریزی شده، زن میانهسال و دختربچهیی در زاویهی دید عدسی خُرده ریزبین.
زن دامن بلند چیندار بهتن دارد. دخترک گوی بلورین قرمز در دستش.
زن:”وای، تویی؟”
گردش چرخفلک. همهمه و شادی بچهها.
با موهایی به رنگ آلبالوی نارس، عطری بهخودش زده بوی کرشمهی استخوان سرشانه میدهد.
زن:”اون موهای بناگوش را کجا سفید کردی؟ اون زلفهای آغشته بهژلِ کتیرا.”
مرد:”یه روزی دوباره سیاه میشه. زمان فرار میکنه، اما همه چیز حالت دَورانی داره. میچرخه و میچرخه.”
زن:”این همهسال کجا بودی؟”
مرد:”رفتم سروصورتمو آب بزنم.”
زن:”صدات هیچ عوض نشده.”
دختر بچه چمباتمه زده، گوی بلورین را روی زمین میغلتاند.
مرد:”در سرای فریب موج آمد باغوبولاغ را با خود بُرد.”
زن:”ازچی حرف میزنی؟”
یارو مردکِ گاریچی توی گهواره شیر بوزینه خورده، با بار ارابهاش کود حیوانی سیاه لختهلخته کود باغ وباغچه، با لب ولوچهی نجیباش رو بهزمین خاموش، بیاعتنا به دوروبرش جلوی دروازهی شهربازی، جالینوس. انگار آن زن و مرد و کودک کنار نیمکت، پشت نردهها، سایههای نظربازی روشنایی دَم غروباند که با پلک زدنی میلرزند، موج برمیدارند و محو میشوند. جالینوس از زاویهی دید میکروسکوپ بیرون میرود.
زن با گوشهی روسریاش حفرههای بینیاش را پوشانده است: “اونروز خیلی منو خندوندی. بهام گفتی بعد از من هرکس تو را با دست بسوی خود طلب کند، آنکس من باشم.”
چرخفلک از چرخش باز میماند. بچهها دست میزنند.
زن:”یهروز با زنت بیا خونهی ما، با شوهرم آشنا بشو.”
مرد:”با کدوم یکی؟”
زن:”مگه چندتا زن داری؟”
دختر بچهیی با پوشک و کفش صدادار از پشت تنهی درختان بیرون میآید و بسوی تونل وحشت میدود. زن جوانی روسری اش شُل وول، میخندد و دوان دوان سر در پی دختربچه میگذارد.
زن:”گذشتهها را فراموش کن.”
گردش چرخفلک. جیغ وداد بچهها.
زن برمیگردد و از راهی که آمده دور میشود. دخترک سرش را برمیگرداند و دست تکان میدهد. با گوی سرخ بلورین و دامن بلند، چون ستارهی دنبالهدار دور میشوند.
همکار گرامی. لطفا نظریهی بهداشتی صدور پروانهی کسب نانوایی لواشی.
هوای بیمار رنگ بر آب میزند. باد در شاخوبرگ درختان افتاده. چرخفلک در چرخهی باد یک دَم مکث میکند و از راست به چپ میچرخد. یک مشت برگ خزانزده جلوی پای او به زمین میریزد. زنها شال و پولیورشان چَپَرپیچ، روی شانههایشان.
یک ترانهتراش با سهتار آهنگی بافته و گسترش میدهد. آهنگی که آهنگی را تمنّا میکند. آهنگی به آهنگ جواب نمیدهد.
ستارهها، ستارههای کتاب آسمان با سرفصلهای اسب، روباه، قو، زرافه.
در توده ابرهای گنبد مقرنس گاونری دور خودش میچرخد و دُم خمیدهاش را به تاج ماه میزند. با زخم شمشیر در کوهان خرناسه میکشد و از کوکب شب عبور میکند. کوکب شب تاریک میشود. از تاریکی بیرون میآید و دُم خود را به مدار زمین میزند و به آسمان شهربازی میآید.
از دل تاریکی گنبد هوروماه، نور سفید چون گُل گاردانیا بیصدا شکفته شد و به اطراف پخش وپلا شد و چرخ فلک و درختان و جانداران چوبکبریتی را روشن کرد. در بطن جهان بزرگ، گنجروان، اَبَرنواختر گداختهیی منفجر شده بود. رگباری از تیر ِآتشینِ شهابسنگ جوّ زمین را چپ وراست پاراف کرد. رگبار دیوانداز از صورت فلکی اسب بزرگ جهش میکرد، آسمان را نشاندار کرد و شهر و شهربازی و دارودرخت زیر باران خاک وخاکستر.
ژیاردیا در محلول قرص مترونیدازول، در ترشحات روده به رقصسماع درآمده بیآنکه نفس تازه کند، شب و روز تخمافشانی میکند.
اسرار جهان و جهانهای موازی در حافظهی اسب و یونجه و عدد پی کُدگذاری شده است.
حالا دیگر آنجا نیست. درخیابان، نبش باریکه راه روستایی. دَمدمای صبح پاییزی، درقره یونجهی سوت وکور به امان احدواحد رها شده. در مِه صبحگاهی چند سگ بیابانی پاچه ورمالیده دوروبرش دندان قروچه میروند. روی مژهها و دک و پوزهاش غبار و خاک و خاکستر، تکه پارچهی دستباف پاره پوره ازگردنش آویزان، یال سفید بلندش زیر پوششی از نوارهای سبز دراز جلبک، بیصدا عطسه میکند. نه شوق چریدن میوهی صدفی یونجه، نه خاطرهیی از مادینه و زادورود، انگار سرتاسر شب چشم بهراه دمیدن خورشید، تا استخوانهای سرد میان تهی او گرم شود.
عدسی پرتو نور را میشکند. رنگهای روشن، رنگهای مبهم، نقطهها و میلههای ریز، باکتریها کُرکهای رنگی دوروبرشان. تصویر مردی با روپوش سفید، خمیده روی عدسی چشمیِ خرده ریزبین، در زاویهی دید.
صندلیاش را عقب میراند، ازکابینت و بندوبساطِ ببینوبترک فاصله میگیرد و با مفصل استخوان اشاره گوشهی چشمش را مالش میدهد.
کیست ژیاردیا، کیست آسکاریس، تریشین، فاسیولا، در این چهاردیواری، در این گارگاه داسودلوس، دوروبر تیپاتیپ تخم انگل و بول و غائط و پلیدی انس وجنّ.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: