داستان کوتاه خانم وولف
در یکی از کوچههای فرعی خیابان ویلا، در انتهای کافه، جایی که مقابل درِ ورودی، دری به سمت روشناییِ حیاطِ پشتی باز میشد، منتظر نشسته بودم. یکی از کارکنان کافه که جوانی نقابزده بود، با صدایی زنانه، جلویم – مقابل روشنایی در ورودی کافه – در حالیکه تبلتی را برای ثبت سفارش روی دو دستش به شکل پیشخان گرفته بود، ایستاد: قربان الان سفارش میدهید یا هنوز چیزی انتخاب نکردهاید؟
– منتظر خانمی هستم که تا چنددقیقهی دیگر میرسد؛ بعد با هم سفارش میدهیم.
همین لحظه، صدای زن کنار صدای جوان ایستاد و قدری دیگر از روشناییِ در ورودیِ کافه را خاموش کرد: نه، لطفا یکلحظه بمانید و سفارش ما را ثبت کنید.
بعد سلام کرد و لحظهای دیگر جوان نقابزده سفارش ما را گرفت و سایهاش را از روی روشنایی ورودی کافه کم کرد. هنوز داشتیم احوالپرسی میکردیم که جوان نقابزده با جوان نقابدار دیگری که او هم پشت نقابش صدای زنانهی دیگری مخفی کرده بود، جلویمان دستبهسینه ایستادند.
– ببخشید از چند دقیقهی دیگر در اینجا تعمیرات داریم و گردوغبار و تاریک میشود. لطفاً همراه ما بیایید تا در جای مناسب دیگری از شما پذیرایی کنیم.
بلند شدیم و دنبالشان به حیاط پا گذاشتیم. به چپ که چرخیدیم سرتاسرِ دیوار حیاط، درِ آهنی بزرگی بود که دونفره روی ریل حرکتش دادند. از نوری که به داخل تابید چند میز که دور یکیشان دو جوان نقابدار نشسته بودند معلوم شد. در را که بستند و راه هرگونه نفوذ نوری به داخل کور شد، از پرتو بیرمق شمعی که بر روی میز دونقابدار جان میکند سایههای بلند و کوتاه ما و دو جوان و میز و صندلیها روی دیوارهای دورتادور جان گرفت. چند قدم آنطرفتر دور میز چوبی چهارگوشی که دورش چهار صندلی چیده بودند، نشستیم. هم میز تختهی ضخیم و ناهمواری بود که بر روی کندهی قطورِ عمودی مستقر کرده بودند هم صندلیها که تنههای کوتاهتر درختی بودند که با زمختی و بیهنری طوری بریده شده بودند که همه روی زمین لق میزدند.
روبروی هم طوری نشستیم که من رو به در آهنی و زن رو به دو جوان نقابدار بود. زن رو به آنها گفت: ببخشید میخواهم از روی کاغذ برای دوستم داستانی بخوانم؛ اینجا برق ندارد؟
هردوتاشان بلند شدند و جلوی ما دستبهسینه ایستادند و بعد که نگاه کوتاهی به هم انداختند نقابشان را کنار زدند و یکیشان رو به زن گفت: ببخشید خانم وولف، ما تازه متوجه حضور شما شدیم.
هماو که تازه صدای زیبای زنانهاش از پشت نقاب آزاد شده بود به سمت در بزرگ آهنی رفت و آن را روی ریل، تا انتها، کنار کشید. در که باز شد خانم نویسنده برگهها را روی میز گذاشت و شروع کرد به خواندن داستانش:
در خیابان شافتِسبوری، در کافهای پشت میز چوبی چهارگوشی نشسته بودم. دور میز چهار صندلی چیده بودند. هم میز تختهی ضخیم و ناهمواری بود که بر روی کندهی قطورِ عمودی مستقر کرده بودند، هم صندلیها که تنههای کوتاهتر درختی بودند که با زمختی و بیهنری طوری بریده شده بودند که همه روی زمین لق میزدند. چند قدم آنسوتر دونفر نقابدار، در مقابل هم، پشت میز چهارگوش دیگری نشسته بودند و شمع کمرمقی در میانۀ سکوت آنها در حال جان کندن بود. از پرتو بیرمق شمع، سایههای کوتاه و بلندِ من و آن دونفر و میز و صندلیها روی دیوارهای دورتادور به شکل خلسهواری در حال حرکت بود که صدای زنانهی یکی از نقابدارها پرسید: خانم، الان سفارش میدهید یا هنوز چیزی انتخاب نکردهاید؟
– منتظر آقایی هستم که تا چنددقیقهی دیگر میرسد؛ بعد با هم سفارش میدهیم.
در همین لحظه درِ بزرگ آهنی روی ریل سُرید و با ورود نور و مرد به داخل، سایهها به درون اشیاءشان خزیدند. مرد هنوز پشت میز، روبروی من، ننشسته بود که از درِ بزرگ آهنی دو جوان نقابدار دیگر که پشت نقابشان صداهای زنانهی دیگری مخفی شده بود جلویمان دستبهسینه ایستادند.
– ببخشید از چند دقیقهی دیگر در اینجا جشن داریم و سروصدا و نورافشانی میشود. لطفا همراه ما بیایید تا در جای مناسب دیگری از شما پذیرایی کنیم.
بلند شدیم و دنبالشان به حیاط پا گذاشتیم. سمت راست حیاط در چوبی کوچکی بود که یکیشان پیشتر باز نگهش داشت تا ما داخل شدیم و آن دیگری همان بیرون دستهبهسینه ماند. در فضای جلوی کافه، جایی که مقابل درِ حیاط پشتی، دری به سمت روشنایی خیابان باز میشد، پشت میز فلزی گردی که دورش دو صندلی گذاشته بودند، روبروی هم نشستیم. مرد رو به حیاط پشتی و من رو به صداهایی که از خیابان به داخل هجوم میآورد. مرد رو به دو جوان که حالا به فضای اندرونی کافه قدم گذاشته بودند گفت: ببخشید میخواهم برای خانم وولف از روی کاغذ داستانی بخوانم؛ اینجا جای ساکتتر و دنجتری ندارید.
هردوتاشان جلوتر آمدند و مقابل ما دستبهسینه ایستادند و بعد که نگاه کوتاهی به هم انداختند نقابشان را کنار زدند و یکیشان رو به مرد گفت: ببخشید آقای روزبهانی، ما تازه متوجه حضور شما شدیم.
هماو که تازه صدای زیبای زنانهاش از پشت نقاب آزاد شده بود به سمت در چوبی حیاط و دیگری به سمت در کوچه رفتند و آنها را کیپ تا کیپ به روی صداها و نور فضای بیرونی بستند. بعد که یکیشان شمع برافروختهای آورد و در مرکز دایرهی میز گذاشت، سایهی قوزکردهی مرد، برگهها را روی میز گذاشت و شروع کرد به خواندن داستانش:
رضا روزبهانی
فروردین ۱۴۰۰- رینه
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: