داستان کوتاه زرگون
هنگامی که از خواب بر خواستم، درست زمانی که داشتم دستانم را می شستم، متوجه لکهی زردی روی دست چپم، درست بر روی انگشت سبابهام شدم. هرچه به آن مایع پاککننده زدم و دستانم را به هم مالیدم، پاک نشد. با خودم فکر کردم دستم را به کجا زدهام که اینچنین شده است، به نتیجهای نرسیدم! ناشتا عادت داشتم سیگار بکشم اما چنان حالم را بد می کرد که بعدش نمیتوانستم صبحانه بخورم اما باز هم این عادت بدم را ترک نکردم. بعدش به دیدن معشوقهام رفتم که حدود پانزده سالی از من بزرگ تر بود. به راستی او را از میان تمام معشوقههایم بیشتر دوست میداشتم. احساس میکنم به این خاطر که او به من وعدهی ماندن نداده بود و از میان همه رفتنی تر بود. کلاً به این مرض گرفتار بودم که هر مردی که کمتر من را در زمرهی آدمیان حساب میکرد، بیشتر دوست میداشتم.
در راه برگشت به خانه گربهی سیاهی را دیدم که هر شب اطراف سطل زباله پرسه میزد. لگدی نثارش کردم که دو متر از جایش پرید. این کار هر شبم بود. لکهی روی دستم هنوز پاک نشده بود. حتی کمرنگ هم نشده بود. یک بار دیگر دستانم را شستم، اما فایدهای نداشت. نمیدانم این چندمین سیگاری بود که تا آن لحظه کشیده بودم. ته سیگارم را در جاسیگاری مملو از ته ماندهی سیگار خاموش کردم و بعدش به خواب رفتم.
فردا صبح که بیدار شدم اول به دستهایم نگاه کردم. لکهی زرد بزرگتر شده بود و به سایر انگشتانم سرایت کرده بود. طی چند روز بعدش چنان شدید شده بود که مجبور بودم با دستکش بیرون بروم. اما از ملاقاتهایم با مردهای مختلف کم نکردم. وقتی لکهی زرد دو دستم را فرا گرفت به دکتر مراجعه کردم. آنها که بعد از آزمایشات مختلف به نتیجهای نرسیدند، گفتند حساسیت است و یا نوعی بیماری پوستی. ترس برم داشت که نکند به سایر نقاط بدنم شیوع پیدا کند. به اولین چیزی که فکر کردم این بود که چه کسی دیگر یک موجود زرد را دوست خواهد داشت. همه از من کنارهگیری خواهند کرد. پس ملاقات هایم را محدود کردم و از خانه بیرون نمیآمدم. دعا میکردم به صورتم نرسد. اما بعد از چند هفته فقط دستانم را پر کرده بود و به باقی بدنم سرایت پیدا نکرد.
ملاقاتهایم را از سر گرفتم و دستکش مشکی تا بالای آرنج میپوشیدم که مرا زیباتر میکرد و هر کس علت پوشیدن شبانهروزی این دستکشها را از من میپرسید میگفتم که سرگرمی جدیدم است. اکنون ۲۵ سال سن دارم و بر اساس تجربهی شخصیام و سلیقهی منحصر به فردم این را می گویم که معشوقههای مسن اگر جذاب باشند به آدم حسی همانند احساس امنیت در کنار پدر میدهند و این خلاء تو را پر میکنند. پسرهای کم سن و سال تر از خودت قدرت خیلی بیشتر برای درهمآمیزی با تو دارند اما خیلی به ندرت عاشقت میشوند.
یک شب که خودم را در آینه دیدم و به دستانم نگاه کردم – که گویی تا آرنج به آن زردچوبه مالیدهاند – گریه کردم. شروع کردم به علت تراشیدن برای خودم. شاید این خیانتهای پی در پی من مسبب این فاجعه شدهاند. شاید از افرادی که با آنها در رابطه بودم، بیماری پوستی گرفته بودم. شاید هم بهخاطر آن دختر بچهای بود که وقتی هشت سال داشتم او را داخل ماشین ظرفشویی زندانی کردم و اگر مادرم سر نمیرسید، خفه میشد. شاید دروغهایم و یا شاید پنهانکاریهایم! آنجا بود که فهمیدم چه کارهایی که نکردهام! کمی شرمسار شدم. پزشکان مرا به موش آزمایشگاهی تبدیل کرده بودند و از این بیمارستان به آن بیمارستان و از این سمینار به سمینار بعدی میبردند و از پزشکان کشورهای دیگر درخواست کمک و همکاری میکردند. بعد از گذشت سه ماه هیچ اتفاق تازهای رخ نداد و من به خانه بازگشتم. به خاطر اعتیادی که پیدا کرده بودم دوباره به ملاقاتهای مختلفم روی آوردم. یا دستکش می پوشیدم و یا با کرم پودر رویش را میپوشاندم.
یک روز که از خواب برخواستم، در آینه لکهی زردی بر روی گونهی راستم دیدم. گویی به تو سیلی زده باشند و ردش بهجامانده باشد. همانجا بود که فهمیدم کارم تمام شدهاست. به عکس مریم مقدس که فرزندش را در آغوش کشیده بود نگاه کردم. عکس را برگرداندم و زدم زیر گریه. مطمئن بودم نفرین شدهام. این پاسخ گناهان من بود. توبه فایدهای نداشت. تا وقتی به خاطر گناهت مجازات نشوی، از آن لذت میبری و تا وقتی از گناهی لذت ببری، از توبه کردن خبری نیست. توبهی من که اکنون به جانور زشت زرد رنگی تبدیل شده بودم فایدهای نداشت. هوا و هوس آدمی گاهی همانند مهرهی داغی به تنش میچسبد و جایش برای همیشه باقی میماند.
وقتی که کاملاً به موجود طلاییرنگی تبدیل شدم، در خانه خودم را قرنطینه کردم. مادرم سه روز اول که مرا میدید هی میزد زیر گریه. اما وقتی کم کم برادههای زردرنگی از من همانطور که راه میرفتم به روی زمین میریخت، شگفت زدهاش کرد و دست از گریهکردن برداشت. او معتقد بود که آنها برادههای طلا هستند و من در جوابش میگفتم: «مادر، حرفها میزنی. یعنی میگویی به گولهای طلا تبدیل شدهام که بسیار ارزشمند است؟! فکر نمیکنم پایان کارهای من این باشد مگر اینکه جای خدا و شیطان عوض شده باشد.》
عزاداریهای مادرم تمام شده بود و انگار اکنون جواب دعاهایش را گرفته باشد. پشتِ سرِ من در خانه با خاکانداز راه میرفت و برادههای طلا را جمع میکرد. چیزی نگذشت که خانهی ما محلِ رفت و آمد مردمی شد که می آمدند ذرهای طلا با خودشان ببرند.
بر روی مبل نشستم. در ابتدا بسیار خوشحال بودم که درخشان و ارزشمند شده بودم. برهنه زیر نور آفتاب خودم را پهن میکردم. همانند طلا میدرخشیدم. چشمانم را میبستم و از صدای خنده و پچ پچی که از روی دیوار خانه میآمد، میفهمیدم که پسر بچههای تخس آمدهاند این موجود خارقالعاده را ببینند. از این همه زیباییام لذت می بردم. اما مدتی که گذشت متوجه شدم آنقدرها هم این رخداد یک موهبت نبود. مردها دیگر علاقهای به نزدیک شدن به زنی زرین را نداشتن مگر اینکه وقتی مرا ترک میکردند تکهای از پوستم را میکندند که بسیار دردناک بود.
خسته شده بودم. واقعاً خسته شده بودم. یک شب به خانهی همسایه رفتم و تنور نان پزیاش را روشن کردم و خودم را در آن انداختم.
زن همسایه هنگام اذان صبح در تنور را که باز کرد نور طلایی رنگی حیاط خانه را روشن کرد. از فردای آن روز تا مدتها صف طولانی پشت خانهی آن زن بسته شد. در شهر پیچیده بود که زنی نانهایی می پزد که رنگ و درخشندگی طلا را دارد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید