داستان کوتاه لکاته
باد زوزه میکشد و در هوار جمعیت، صدای گلهی کفتارهای وحشی میدهد که طعمهای را دوره کرده باشند. خورشید پشت غبار گم شده. صوت قرآن بلندگو را بهرعشه انداخته. سایههایی در پشت ذرات گرد و خاک در رفت و آمدند. سرش را به چپ برمیگرداند حلیمه به نیم تنهی بیرون از گودال او با چشمان وق زده نگاه میکند.
هیاهوی جمعیت در باد دور میخورد، وهچیرهی زنی میشود که با شعلههای آتش میدود، ضجههای مادری میشود که جنازهی غرق شدهی پسرش را از دریا پس گرفته باشد.
سایهای نزدیک میشود، با لباس خاکی رنگ و دکمههای بسته تا روی سیبک گلو و پیراهن ول کرده روی شلوارو تسبیحی که در دستش جلو و عقب میرود.
– سنگها رو اینجا خالی کن دنده عقب بگیر دقیقا اینجا.
و پاهایش را در جایی روی خاکها چند بار به زمین میکوبد.
آمنه جیغ میکشد:
– زودتر تمومم کن. تموم کن.
بند بند دلش علو میگیرد، استخوانهایش تیر میکشد و میخواهد با فشار از زیر پوستش بیرون بزند. تیزیشان از داخل به جانش فشار میآورد تا گوشتش را جر واجر کند. ته حلقش مزهی گس و لزج خون قاطی شده با خاک را میدهد. قلبش مثل کلوخی رسی راه گلویش را بسته که نه میتواند دل و جگرش را عق بزند و نه میتواند خونابهی گل آلود ته حلقش را قورت دهد. زمزمه میکند:
– غلط کردم. غلط کردم.
چشمهایش بیمقصد روی سایه جمعیت میچرخد و روی حلیمه فرود میآید. داد را مثل زنجموره در هوا تف میکند که در سر و صدای خالی شدن سنگهای دور و برش گم میشود. قلوه سنگهای صاف، گوشهدار و تیز، اندازه یک مشت باز، تکه آجر شکسته بلوک خورد شده، کنارش بر زمین میریزد.
شش ماه پیش بود که یک روز صبح حلیمه بعد از رفتن رحمان کلون در را زد.
– آمنه این یارو کیه هر روز میاد.
رنگ از روی آمنه پریده بود. زبانش سنگین و سردرگم کلمات بود که چه بگوید.
– پسر عموی حسین، تازه تو مغازهاش کار می کنه. میاد از انبار جنس میبره.
– حواست باشه مردم حرف درنیارن. آخه نیس زیاد معطل میشه! حالا من میدونم کار داره، بقیه که نمیدونن.
آمنه با گریه به رحمان زنگ زده بود و التماس کرده بود که همدیگر را نبینند تا وقتی که بتواند طلاقش را بگیرد.
– ما نباید دیگه همدیگه رو ببینیم خیلی خطرناکه.
تکه ای از گوشت زبانش زیر فشار دندانهایش پاره میشود و خونابهای از دو گوشهی لبش چر میکند. ریههایش هوای خاکی را تند تند و با ولع به داخل میفرستد و پستانهایش به خاک و قلوه سنگهای دورش فشار میآورد و دوباره خاکها را از ریه به بیرون پرت میکند. حلقهی خاک دور سینهاش جا باز کرده اما کپلها و شکمش به دیوارهی گودال محکم و قایم چسبیدهاند.
هرم نفسهای گرم با بوی سیگار و ته مزهی قهوه که به لالهی گوشش نزدیک میشد و خودش را که بین بازوهای عضلانی و برنزهی رحمان احاطه میدید، تمام قول و قرارهایی که گذاشته بود برای ندیدنش را فراموش میکرد.
- آقای وکیل هیچ امیدی نیست.
– متاسفم آمنه جان همهی راهها رو رفتیم دیگه فقط بتونی خودتو از گودال بکشی بیرون.
– رحمان چی؟
– پنج سال براش زندان بریدن.
سرش را به اطراف میگرداند دور تا دور زمین خاکی فوتبال مردم ایستادهاند. چند پسر بچه روی دیوار نشسته و پاهای آویزانشان را تکان-تکان میدهند. چند زن با چادرهای گلگلی و بچه بغل، روی سکوی سیمانی نشسته و با هم حرف میزنند. پردهی اشک جلوی چشمش را میگیرد.
یکماه بود که آمنه جواب تماسهای رحمان را نمیداد. حتی چند بارکه رحمان تا در خانه آمده بود او در را باز نکرده بود تا روزی که در بازار موقع خرید دیده بودش و دستهایش را گرفت او را با خود به ماشین برد.
– سرت رو بیار بالا ببینمت، داری گریه میکنی؟
– نکن بهم دست نزن.
– نگران نباش هر جور شده از اینجا میریم.
– فایده نداره، طلاق نمیده.
– دارم قرارداد یه خونه توی همون جزیرهی استانبول میبندم، همونی که عکسش رو دیدی، دریا کنار جنگل بود گفتی دوست داری.
– به من که پاسپورت نمیدن اون باید اجازه بده.
– قاچاقی میریم. نگران نباش همهچی رو بسپر به من.
پاهایش را میکشد و به ته گودال فشار میدهد تا شاید کمی بالاتر بیاید و نفسش آزادتر شود اما انگشتها در خاک نرم فرو میرود. آفتاب داغ به فرق سرش میکوبد و دانههای عرق از پشت گردنش قطره قطره به روی شیار کمرش رسوب میکند.
انگشتهایش را کف گودال میتُراند. دستش را در خاک روبرویش فشارمی دهد. ناخنش از گوشت میشکند و تیزی سنگ در گوشت لخت و بی ناخنش فرو میرود و رد خونش در خاک خفه میشود.
سنگی را زیر زانوی راستش در کنار ساق پایش حس میکند. پای راستش را کمی جمع میکند و با کف پا به دنبال سنگ در دیوارهی گودال میگردد. پایش را به سنگ گیر میدهد. آفتاب وسط آسمان کج شده و ذرات خاک زیر فشار دندانهایش چریک چریک میکند. کف دستهایش را روی سنگریزه و خاکهای دورش فشار میدهد و کف پایش را هم به سنگ دیواره و با تمام قدرتش زور میزند. پستانها وقفسهی سینهاش کاملا آزاد هوا را میمکد و شکمش را پرو خالی میکند. سنگریزههای دورش جابجا میشوند و میتواند چند درجه به چپ و راست بچرخد.
– خدا به دادم برس. بزار نجات بیام تا آخر عمر تو حسینیه “حاج چلتم” کنیزیتو میکنم.
در پانزده سالگی وقتی با لباس سبز حنایی در آینهی خنچهی عقد، حسین را نگاه کرد که خط خندهی دو طرف دهانش بالا و پایین میرفت و دندانهای بلندش از زیر سبیل باریک مشکی پیدا میآمد، با خودش گفت: باید برای همیشه دوستش داشته باشم. حتی وقتی بارها و بارها جواب تست بارداری منفی آمد و حسین گفت: «زندگی بی بچه خیلیم راحتتره» فکر کرد بهترین شوهر دنیاست.
حسین پسر سی و دو سالهای بود که خانه و زندگیش تکمیل بود و اقوام شوهر عمهاش بود. عمه به پدرش گفته بود پسر سر به راه و زندگی بکنی هست، دختر رو نباید زیاد تو خونه نگه داشت، به کی میخوای بدیش بهتر از این. و در عرض سه ماه بساط عقد و عروسی به پا شده بود.
آمدن دوبارهی رحمان اما همه چیز را بهم ریخت. دوست داشتن و دوست داشته شدن معنای دیگری پیدا کرد. هیجان انتظار، بیخوابیهای شبانه و تپشهای قلبش که برای رحمان میکوبید به تخت سینهاش. چه شیرین و لذت بخش بود.
– دستت چرا بریده.
– چیزی نیست چاقو برید وقتی داشتم پیاز خرد میکردم.
– بده ببینم.
– چیکار میکنی رحمان؟
– خونتم مث خودت شیرینه.
رحمان آپارتمان دویست متریش را با تمام وسایل و مغازه نمایندگی محصولات سونی را فروخت. خانهی کوچکی در یکی از جزایر پارادایس استانبول خرید که به قول خودش «به عقل جن هم نمی رسه ما کجاییم»
– اونجا کارت چی میشه؟
– یه مغازه خوراکی میزنم.
– میترسم رحمان
– آمنه من یه بار تو رو از دست دادم دیگه نمیزارم. هر کاری باشه میکنم.
رحمان در مغازهی پدرش که روبروی مدرسه آمنه بود هر روز میدیدش و چند بار برایش نامه نوشته بود. اولین نامه را یک روز بارانی به آمنه داده بود. زیر سایهبان مغازه ایستاده و وقتی آمنه از مدرسه بیرون آمد گفته بود: خانم این مال شماست از کیفتون افتاد. آمنه که کیفش را روی سر گرفته بود، به هوای اینکه برگههای جزوه است کاغذ را گرفته و به سمت ایستگاه اتوبوس دویده بود.
– راستی اون موقع چطوری اسمم رو فهمیده بودی. تو اولین نامهات دوازده بار نوشته بودی آمنه.
– اگه بدونی چقدر هر روز میومدم میایستادم تا بالاخره یکی از دوستات صدات زد آمنه و تو برگشتی جوابش دادی.
هر چه به رفتن نزدیکتر میشدند ترس آمنه بیشتر میشد. چند بار به رحمان گفت پشیمان شده نمیخواهد زندگیش را رها کند. روز به روز لاغرتر شده بود. زیر چشمهایش از بیخوابی گود افتاده بود ولرزشهای عصبی گرفته بود. اما هر بار رحمان آرامش میکرد. باید با یک نفر دیگر هم حرف میزد. باید خودش را خالی میکرد. از هفت سال پیش که بعد ازدواج با حسین به این محل آمده بودند با حلیمه دوست شده بود. هر دو تقریبا همسن بودند و نوعروس. هر روز همدیگر را میدیدند و با هم درد دل میکردند. از شوهرها میگفتند یک دل سیر برای هم گریه میکردند و بعدش قاه قاه میخندیدند. از خروپفها و بیاعتنایی مردهایشان در اتاق خواب تا دستور آشپزی و مدلهای جدید طلا و لباس و بهم ترفند قرض میدادند که چطور مردها را راضی به خرید کنند. روزی که رحمان زنگ زد و خبر داد که پاسپورتهایشان را گرفته و همه چیز برای رفتن آماده است، حلیمه در حیاط نشسته بود و سبزی پاک میکرد متوجه رنگ پریدگی صورت آمنه شد که بعد از تلفن حال خوشی ندارد. مرتب راه میرود و نمیتواند یکجا بنشیند. دست آمنه را گرفت و او را نشاند «چی شده چرا حرف نمیزنی مدتیه حالت خوش نیست.»
اشک آمنه سرازیر شد و همه چیز را از اول برایش تعریف کرد. روزی هم که حسین همراه پدر و برادر آمنه او و رحمان را در اتاق خواب گرفتند، حلیمه سر رسید اما زود ناپدید شد و یکسالی که در زندان بود هم هیچ وقت به ملاقاتش نیامد. هیچ کس به ملاقات نمیآمد جز وکیلی که رحمان از داخل زندان برایش گرفته بود.
حلیمه به دستها و تکانهای ریزش خیره شده، نگاهشان در هم تلاقی میکند. خودش را در ردیف اول جا کرده و چادر مشکی را محکم دور اندام لاغرش پیچیده.
تخم مرغی به سمتش پرت میشود و وسط پیشانیش میشکند. لزجی تخم مرغ از روی بینیاش چکه چکه روی خاک میریزد. به دنبالش گوجهای روی گوش چپش میافتد و خیسیاش از گوش به روی یقه و سپس به داخل شیار پستانهایش سُر میخورد. کف پای راستش را به سنگ فشار میدهد، کمی بالاتر میآید. از زانوهایش کمک میگیرد و با هر دو زانو به دیوارهی گودال و با پایش به سنگ زور میآورد.
-نمیخوام بمیرم. نه، بیشرف.
صدای قرآن به یکباره قطع میشود و الله اکبراذان از بلندگو پخش میشود. جمعیت ساکت میشوند. گوشش دیگر صدایی نمیشنود. دو دستش بیجان روی خاکها ولو میشود. کف پایش از روی سنگ دیوارهی گودال به پایین لیز میخورد و خیسی لزج و گرمی بین رانهایش راه میافتد. جمعیت به سمت سنگها هجوم میآوردند پاهایش بی حس شده. نمیتواند زور بزند و پایش را تا سنگ دیواره بالا بیاورد. کمرش در گودال خم شده. خیسی، بین پاهایش شره کرده دو دستش در اختیارش نیست. خودشان تصمیم میگیرند زیر باران سنگها به روی سرش بروند. حلیمه که به سمتش گام برمیدارد بی اختیار دست راستش را برای کمک به سمتش دراز میکند و به چشمانش زل میزند.
– به دادم برس.
دستانش در هوا معلق مانده.
حلیمه نزدیک شد دستش را از زیر چادر بیرون آورد و تکه آجر شکستهای را به سمتش پرتاب کرد و داد زد:
– لکاته برو به جهنم
اردیبهشت ۱۴۰۲
بازنویسی اردیبهشت ۱۴۰۳