تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

داستان کوتاه «یک، دو، سه‌»

داستان کوتاه «یک، دو، سه‌»

 ظهر بابا بیرون رفت. کمی بعد، با ماهواره و نصاب آمد. نصاب گفت: «شبکه‌هایی رو که می‌خواستی به‌ترتیب پشت سر هم گذاشتم یک، دو، سه.»

شب زودتر از همیشه تلویزیون را روشن کردیم تا برنامه‌های ماهواره را ببینیم.‌ فیلم ندیدیم. شبکه‌ی آشپزی و آهنگ را هم هنوز پیدا نکرده بودیم، اما اخبار را دیدیم.

تمام ساعت‌هایی که بابا خانه بود، روبه‌روی تلویزیون می‌نشستیم و من بین دیدن شبکه‌ها‌ی یک تا سه، تمرین درس جغرافیا و ادبیات می‌کردم. اسم تمام شهرها را حفظ شده بودم، حتی شهرهایی که تابه‌حال اسمشان را نشنیده بودم. جوری اسم‌ها عجیب‌وغریب بودند که انگار از روی کتاب جغرافیای کشور دیگری، نام‌ها را می‌خواندم. با کشته شدن هر فرد جدید، کار من شروع می‌شد. اسم شهر‌ها را ترکیب می‌کردم با اسم کشته‌شده‌ها. بعضی از شهرها روزی چند کشته داشتند، به همین خاطر گاهی یک روز کامل فقط مشغول نوشتن و پاک کردن و از نو نوشتن یک ترکیب تازه بودم. باید حرف‌ها را جوری کنار هم می‌گذاشتم که موقع خواندن، آهنگ خاصی داشته باشند.  بیشتر وقت‌ها تلویزیون روشن بود، البته بیشتر، موقع‌هایی که بابا خانه بود. وقت‌هایی که بابا نبود، مامان تلویزیون را خاموش می‌کرد و می‌گفت: «سردرد گرفتیم.»

وقتی می‌نشستیم روبه‌روی تلویزیون یا تخمه می‌شکستیم و تصویر کشته‌شده‌ها را نگاه می‌کردیم یا لم می‌دادیم روی بالش‌های سوسیسی و صدای فریادهای تصاویر شطرنجی‌شده را می‌شنیدیم. گاهی هم میوه می‌خوردیم و به آدم‌هایی نگاه می‌کردیم که به‌محض شنیدن صدای تیراندازی با تمام توان فرار می‌کردند. گاهی‌اوقات که سر سفره‌ بودیم، با دیدن آدم‌های خونالود حالم بد می‌شد.‌ این اتفاق بیشتر شب‌ها می‌افتاد. غذای شب‌ها زیاد قابل‌توجه نبود و فرصت خوبی بود تا وقت تلف کنم و آن را کامل نخورم. بابا چربی خون، فشار خون و قند خون داشت و برای همین، نهارمان وعده‌ی بهتری بود. سر سفره‌ی شام توجه‌مان را متمرکز می‌کردیم روی صفحه‌ی تلویزیون  و زیرنویس اخبار را می‌خواندیم. بابا می‌گفت: «باید مواد غذایی بیشتری بخریم و بذاریم تو انبار.» بیشتر شهرها کشته ‌داده بودند، جز شهر ما. اسم همه را داخل دفترم یادداشت کرده بودم، به‌ترتیبِ حروفِ الفبا. هر بار که اسم جدیدی می‌شنیدم، ورق قدیمی را از دفتر می‌کندم و روی ورق جدید دوباره همه را از نو می‌نوشتم. اخبار، اسم شهرهایی را می‌گفت که حتی پیمان هم آن‌ها را نشنیده بود. همیشه‌ فکر می‌کردم چون پیمان راننده است، همه‌جا را می‌شناسد و برای همین همیشه پُزش را به بچه‌های مدرسه می‌دادم. می‌گفتم: «پیمان همه‌جای ایران رو رفته»، اما آن شب‌ها گاهی شک می‌کردم که حتی شهرهای استان خودمان را هم رفته باشد، چون وقتی بابا از او می‌پرسید فلان شهرستان مال کدام استان است، نگاهش خشک می‌شد به تلویزیون.

علاوه‌بر اینکه اسم تمام شهرها را یاد گرفته بودم، روش جدیدی را هم برای خودم اختراع کرده بودم که باعث شده بود هم در درس جغرافیا پیشرفت کنم و هم در ادبیات، به این شکل که حرف اول نام کشته‌شده‌ها را با اسم شهرشان ترکیب می‌کردم، مثلاً: خرم نیست این آبادی، می‌برم سقز از درخت، راحت نیست شهرت تهران باشد…

بعضی‌وقت‌ها بابا موقع دیدن اخبار با خودش حرف می‌زد. گاهی هم نگاهش خشک می‌شد روی تصاویر، روی صورت‌های شطرنجی‌شده و خون‌های ریخته‌شده، جوان‌های زخمی‌ای که چند نفر سروته‌شان را گرفته بودند و با داد و فریاد می‌بردنشان یا روی زمین افتاده بودند و دیگر نیازی به کمک نداشتند، چون مرده بودند.

 یک شب، بابا تخمه‌ای که بین دندانش بود را تُف کرد داخل ظرف جلوی دستش و گفت: «تموم نمی‌شه.»  مامان گفت: «می‌شه.» پیمان به بابا نگاه ‌کرد، اما چیزی نگفت.

چند وقت می‌شد که صبح تا شب سر پیمان توی گوشی بود و گاهی هم به یک جای دور خیره می‌شد. به‌نظر می‌رسید که دارد به تلویزیون نگاه می‌کند، اما من حس می‌کردم به یک جای دورتر خیره شده. خیلی کم حرف می‌زد، یعنی اصلاً حرف نمی‌زد. نگاهش را از همه می‌دزدید. آن‌قدر لاغر شده بود که کمربند، شلوارش را نگه نمی‌داشت. یک، دو یا سه‌هفته‌ای می‌شد که از خانه بیرون نرفته بود. ریشش  را هم نزده بود. با یک ریش چند‌هفته‌ای جور دیگری شده بود. دیگر آن پیمان قبلی نبود. هروقت نگاهش می‌کردم، به‌سختی می‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. البته خنده‌دار هم نبود‌. یک‌جوری شده بود که درست نمی‌توانستم بگویم چه‌‌جوری است‌. چندوقت یا چند هفته می‌شد که  وانتش توی حیاط بود و کلی برف روی آن نشسته بود. انگار از ده سال قبل همانجا باشد. مامان و بابا مدام به او می‌گفتند که دوباره سرِکار برود، اما بی‌فایده بود.

  سپیده گفت: «تمومه.» سپیده خیلی دلش می‌خواست همه‌چیز زود تمام شود. برای تمام شدن همیشه عجله داشت. وقتی قالی‌اش روی دار بود، نصف قالی را نبافته قیچی‌ می‌کرد. می‌خواست همه‌چیز زود تمام شود. حوصله نداشت ببیند که نقشِ قالیِ تمام‌شده همان نقشی می‌شود که جلوی دستش است یا نه. عروسی هم که کرد، زود برگشت. تحمل نداشت بنشیند تا چند سال دیگر، ببیند آخرش چه می‌شود، بالاخره عاشق شوهر‌ش می‌شود؟ بچه‌دار می‌شود؟ بچه‌هایش عاقبت‌به‌خیر می‌شوند؟ خانه می‌خرد؟ خیلی دلش می‌خواست همه‌چیز زود تمام شود. اگر کاری از دستش بر می‌آمد، که نمی‌آمد، آن را زود انجام می‌داد تا تمام شود.‌

همان شب که سپیده قالی‌اش را ناتمام گذاشت، تلویزیون تصویر شطرنجی زنی میانسال، که موهای ژولیده‌ای داشت و شال سیاهی دور گردنش آویزان بود، را نشان داد. از صدایش معلوم بود که میانسال است، اما نتوانسته بود با میانسالگی‌اش کنار بیاید. شاید از مامان بزرگتر بود شایدهم کوچکتر. از فریاد و صدای لرزانش می‌شد فهمید که در جوانی کابوس میانسالی را می‌دیده. برای همین از خانه بیرون آمده بود. با گریه و با صدای بریده‌بریده ‌می‌گفت: «کشت، کشتند، همه رووو کشتن. خودم با چشم‌هام دیدم همه رو کشتن.»

 سپیده داشت توی آشپزخانه ظرف‌ها را می‌شست. بابا گفت: «همه‌ی شهرها قرمز شدن.» به نقطه‌های قرمز روی نقشه‌ای که تلویزیون نشان می‌داد اشاره ‌کرد. «خدا رو شکر شهر ما امن و امانه.»  مامان گفت: «شهر ما کوچیکه. فکر نکنم اتفاقی بیفته. فقط می‌دونم کسی که سر پناه داره خوشبخته.»  سپیده از توی آشپزخانه با عصبانیت گفت: «آره، شهر ما کوچیکه. آره، اینجا اتفاقی نمی‌افته. آره، ما سرپناه داریم. آره، ما خیلی خوشبختیم. آره، کلی امکانات داریم، بیمارستان داریم، دانشگاه داریم، چیزی کم نداریم.» سپیده همیشه فکر می‌کرد اگر اینجا دانشگاه داشت و بابا رضایت می‌داد که برود، خوشبخت شده بود. سپیده آن‌‌قدر آرزوی رفتن به دانشگاه را داشت که اگر به آنجا می‌رفت، هیچ‌وقت نمی‌خواست تمامش کند. آن‌قدر آن را ادامه می‌داد تا موهای سرش هم مثل لباس عروسی‌اش سفید شوند، همان لباس عروسی که وقتی فردای مراسم رفتند تا آن را پس بدهند، کلی بابتش خسارت دادند، چون بیشتر گل‌های روی لباس را با ناخن کنده بود، برای این‌که حوصله نداشت آن لباس را ساعت‌ها تحمل کند و دلش می‌خواست مراسم عروسی‌اش زود تمام شود.
بابا گفت:«آروم حرف بزن. صدات می‌ره تو کوچه.» پیمان سرش را از روی گوشی برداشت و به او نگاه کرد. بعد  بدون اینکه چیزی بگوید، به‌سمت در رفت. بابا گفت: «این وقت شب کجا؟!» پیمان گفت: «می‌رم حیاط.» مامان پرسید: «این وقت شب کجا؟!» پیمان به پاهای لاغر و شلوار راحتی طوسی‌اش نگاه کرد و گفت: «می‌رم حیاط.»

تا چند وقت قبل از آن‌که با سنجاق‌قفلی داغ به کمربندش سوراخ‌های جدید اضافه کند، هر شب به گوشه‌ی حیاط می‌رفت و سیگاری دود می‌کرد. بعد زل می‌زد به صفحه‌ی گوشی‌اش و به عکس ستاره نگاه می‌کرد. چندباری از پشت پنجره صفحه‌ی گوشی‌اش را دیده بودم، همان‌وقت که تکیه داده بود به دیوار. اما آن شب‌ها می‌رفت داخل وانت تا با گوشی حرف بزند. یک ‌بار مامان از من خواست تا به پیمان بگویم بیاید توی اتاق و چای بخورد. رفتم توی حیاط و دیدم که قوطی سبزی دستش است و دارد مایعی را خالی می‌‌کند روی یک دستمال. تا من را دید، هول کرد. حس کردم دیگر به ستاره فکر نمی‌کند. یک، دو، نمی‌دانم شاید سه سال می‌شد که ستاره شوهر کرده بود‌. آن وقت‌ها پیمان چاق‌تر بود و مجبور نبود زیرِ شلوارش زیرشلواری بپوشد. بابا راضی نشد به خواستگاری ستاره برود. می‌گفت: «اون دختر رفته دانشگاه، چند سال تو این شهر نبوده و رفتارهای زن‌های این شهر رو فراموش کرده. هر وقت می‌بینمش، باد موهاش رو تا چند قدم عقب‌تر از خودش تو هوا کشیده.»

مامان گفت: «چه‌ته؟ می‌ترسی؟» بابا گفت: «از کی بترسم، از اونا یا از شما؟» مامان گفت: «چی بگم؟» و دیگر چیزی نگفت. بابا گفت: «خاموش کن اون لامصب رو ببینم صدای چیه از تو کوچه می‌آد؟» به من گفت . حواسم جای دیگری بود. داشتم فکر می‌کردم که اگر شهر ما هم کشته بدهد، چه ترکیبی آن را بهتر می‌کند. می‌خواستم تمام حروف‌ الفبا را تمرین کنم که اگر اتفاقی افتاد، یک جمله‌‌ی حاضروآماده داشته باشم. گفت: «کری؟» سرم را بلند کردم. اخمش را که دیدم، از جا پریدم. دنبال کنترل تلویزیون گشتم، نبود. سپیده با سینی چایی آمد تو. گفت: «خُل نشی! روی پشتی کنار میز تلویزیونه.» بعد گفت: «شعار می‌دن!» مامان گفت: «دعواست.» سپیده گفت: «شعاره.» مامان گفت: «ولی من فکر می‌کنم…» جمله‌ا‌ش تمام نشده بود که صدای تیراندازی آمد. یک، دو، سه. تا سه تیر را شمردم، اما با نزدیک شدن صدا، حساب تیرها از دستم در رفت.  صداها خیلی بلند بود. انگار از داخل کوچه‌ی ما می‌آمد. من خواستم برم توی کوچه. بابا گفت: «کجا؟» همان لحظه شروع کرد به پوشیدن لباس‌هایش. مامان گفت: «کجا؟» بابا گفت: «می‌رم تو کوچه ببینم چه خبره؟»  مامان گفت: «شعار می‌دن» و دوید سمت اتاق تا روسری‌اش  را سر کند. سپیده هم دوید پشت پنجره و زل زد به حیاط. من هم کاپشنم را با عجله پوشیدم و دویدم توی کوچه.

 افتاده بود وسط کوچه. شلوار راحتی‌اش سوراخ‌سوراخ شده بود و از هر سوراخ خون راه باز کرده بود و داشت می‌ریخت کف کوچه. باور نمی‌کردم که آن‌همه خون زیر آن پوستِ کم‌رنگ و کم‌گوشت بوده. همه از پشت پنجره‌های سرپناهشان به ما، که در تاریکی سایه شده بودیم، نگاه می‌کردند.‌ ناله نمی‌کرد. کمک نمی‌خواست. داشت به یک جای دور نگاه می‌کرد. من نزدیکتر شدم. حالا درست بالای سرش ایستاده بودم. نگاهمان به‌هم گره خورد‌. همه‌جا تاریک بود. خیلی وقت بود تیر برق‌های کوچه‌مان از کار افتاده و شب‌ها کوچه‌مان پاتوق سگ‌های ولگرد و وحشی شده بود. کسی جز آن‌ها نمی‌توانست بچه‌های محل را شب‌ها از ترس، خانه‌نشین کند‌. حالا همه  از زیر سرپناهشان داشتند به ما نگاه می‌کردند. سگ‌ها هم نبودند، رفته بودند. فقط ما بودیم. احساس می‌کردم دارد به من لبخند می‌زند. می‌خواست چیزی بگوید. بریده‌بریده با صدای لرزان، مثل کسی که خیلی سردش است و صدای ساییده شدن دندان‌هایش می‌آید، شبیه کسی که خیلی پیر شده و خیلی چیزها سرش می‌شود، کلمه‌هایی شبیه به این کلمه‌ها را کنار هم‌ گذاشت: « از اسم… شهرمون یه ترک…یب خوب درست کن…» بعد نگاهش از من عبور کرد و رفت سمت ستاره‌هایی که توی آسمان بودند و داشتند به ما نگاه می‌کردند، مثل آدم‌هایی که از پشت  زیر سرپناهشان داشتند به ما نگاه می‌کردند. نگاه من سُر خورد روی سوراخ‌هایی که روی شلوارش افتاده بودند و خون داشت به‌آرامی از داخل آن‌ها بیرون می‌آمد. سوراخ‌ها شبیه‌هم بودند و در آن تاریکی فقط یک، دو و سه سوراخ را توانستم بشمرم. خون‌ هر سوراخ، بدون آن‌که مسیرش را تغییر بدهد یا با دیگری یکی شود روی آسفالت خطی جدا کشیده بود، حالا چند خط خون جاری بود، یک، دو، سه خط…

 #ساریه-امیری

 

 

تبلیغات

نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights