دزدِ بعدی ماگادان
دزدِ بعدی ماگادان
نوشته ولادیسلاوا کلوسوا
ترجمه داود مرزآرا
برگرفته از کتاب «زندگی من یک جوک است» ترجمه داود مرزآرا
داود مرزآرا مترجم و داستاننویس ساکن ونکوور برای خوانندگان شهروند بیسی نام و چهرهی آشناست. آثار داستانی و ترجمهی این مترجم را تاکنون در شهروند بیسی خواندهاید و کارهای داستانی او را دنبال کردهاید. مرزآرا داستانهایی را که پیشتر، بیشتر آنها را در هفتهنامه شهروند چاپ کردهبود، اخیراً به صورت یک مجموعه گردآوری و به دست چاپ سپردهاست.
«زندگی من یک جوک است» نام یکی از داستانهای این مجموعه است که به عنوان نام کتاب، برگزیده شده و توسط یک ناشر آمریکایی چاپ و منتشر شدهاست.
این مجموعه شامل ترجمهی ۱۰ داستان کوتاه از نویسندگان عمدتاً آمریکای شمالی است. مترجم در مقدمهی کوتاهی مبنای گزینش داستانهای کتاب را توضیح دادهاست.
به بهانه انتشار کتاب «زندگی من یک جوک است» از داود مرزآرا، ترجمهیک داستان کوتاه از این مجموعه را برای شما برگزیدهایم.
«شهروند بیسی»
دزد بعدی ماگادان
درِ لوکسی که از چوب بلوط بود، برایشان خیلی گران تمام شده بود. دری بود با نوار و حاشیههای چوبی که نشان میداد خیلی چیزها پشتش هست: یک تختخواب، یک مبل، یک گنجه، یک تلفن، یک تلویزیون بیستسالۀ پرسروصدا و دو زن هشتادوسهساله.
او در دو سال گذشته هفتمین دزد بود. با همان اطمینان که فصلها سر میرسیدند، آنها هم میآمدند. لووزی هنوز در رختخواب بود، نینل برای اخبار ساعت ۹ بلند شده بود. قیمت بنزین رو به افزایش بود. یک بچه کرگدن در باغ وحش مسکو بهدنیا آمد. در چچن مردم همدیگر را میکشند و جلوی چشم آنها… یکدفعه تینایجری با صورتی پرازجوش و گرمکنی سیاه، اسلحه را بهسمت او میگیرد. نینل حتی صدای پایش را نشنیده بود، خیلی چیزها بود که دیگر او نمیشنید.
«تکون نخور. دستها بالا. اگر صدات دربیاد، من… من میکشمت.»
صدایش میلرزید و بهخاطر صدای تلویزیون به زحمت شنیده میشد. اما نینل راه و رسم کار را میدانست، بدون اینکه از روی مبل بلند شود، فنجان چایش را پائین گذاشت، بعد دستهایش را به آرامی بالا برد. آستین حولهٔ حمامش پائین افتاد و شانههای نرمش پیدا شد. به این فکرمیکرد که چطور بدون عصبانیکردن دزد آستینش را بالا بکشد.
«بده… پول… یالّا…»
«لطفاً ممکنه کمی بلندتر حرف بزنی؟»
«پول»
«ششصد روبل تو جیب کت زمستونیمه، کمی پول خرد هم تو قوطی چای، بالای بخاریه. الان آخر ماهه و حقوق بازنشستگی قبل از پنجم نمیرسه. فکر میکنم، با اینحال جاهای دیگهٔ آپارتمان رو هم میگردی. لطفاً کفشاتو درآر، لووزی خوابیده، و تمیزکردن کف اتاقها سخته، یکی از همکارات جاروبرقی رو برد.»
«راجع به چی حرف میزنی؟»
«اون مرد جوونه که سه ماه پیش اینجا بود.»
او یک قدم به سمت مبل برداشت: «بقیهٔ چیزا کجاس؟»
«برای اینکه خوراکامون خنک بمونن میذاریمشون بیرون پنجره. اونجا یخچالمونه. اگه غذا میخوای، میتونی برداری. ماشین رختشویی تو ماه مه از کار افتاد – نه، صبر کن، باید بعد از سکتۀ قلبیام باشه، پس آوریل بود…»
«فقط به من بگو، اونا کجاس؟»
«کدوما؟»
«کتهای پوست، ظرفای نقره، لوازم صوتی،… لوازم صوتیات کجاس؟»
«اونا رادیو رو پارسال بردن.»
«ظرفای نقره چی؟»
«سال قبلش، اونارم بردن.»
«سیدی پلیر، کامپیوتر، تلفن دستی چی؟»
«فکر میکنی من چند سالمه؟ این چیزا رو فقط تو تلویزیون دیدهام.»
«تلویزیون! اون کجاست؟»
«درست پشت سرته.»
نینل در حالیکه به دستهای لرزان پسر نگاه میکرد، فکر کرد، حتی وضع دزدها هم دارد بدتر و بدتر میشود. همۀ باعرضهها قبلاً این شهر را ترک کردهاند. تلویزیون میگفت، از ده سال پیش که شوروی از هم پاشید، تا حالا یکسوم جمعیت فرار کردهاند. میگفتند وقتی در خیابان لووزی اینا بهسمت پایین سرازیر میشوی، میبینی ردیفبهردیف پنجرهها شکسته و داغان شدهاند، و آپارتمانهای سیمانی مثل کاسهٔ چشمی که توش خالی شده باشد، خرد شدهاند و از بین رفتهاند. هر کسی این استطاعت را داشت که بتواند هشت ساعت به مسکو پرواز کند یا سه ساعت به هرکجای دیگر، از آنجا رفته بود.
تنها دلیلی که شهر ماگادان از جاده پرت بود، این بود که هیچ راهی آنجا را به بقیۀ دنیا وصل نمیکرد. ایستگاه قطار نداشت، چون این شهر، بهجز«یاکوتسک» هیچوقت به جاهای دیگر روسیه وصل نشده بود. جایی بود فراموششده در شرق دور. همه اسم اینجا را گذاشته بودند«سرزمین تنها». انگار ماگادان در قارۀ دیگری بود.
وقتی نود سال پیش اولین گروه زندانیان سیاسی محکوم به اعمال شاقه به ماگادان وارد شدند، به آنها گفته بودند که در یک جزیرهاند، عدهای از فکر فرار ناامید شدند؛ تا حدی درست بود. شهر، از سه طرف، با اقیانوسی سبز از باتلاق غیرقابلعبور احاطه شده بود و از سمت چهارم هم به یکی از سردترین دریاهای دنیا.
تلویزیون گفت، فردا دمای هوا، بیست و پنج درجه زیر صفر است.
آن روز، روز استثنائی ملایمی در ماه ژانویه بود. دزد با لگدی تلویزیون را خاموش کرد. تلویزیون از خودش پیرتر بود. هیچ آدم عاقلی آنرا مجانی هم برنمیداشت. شما میتوانستید فکر او را بخوانید: «شاید این حولۀ پر از استخون درست میگه، واقعاً چیزی نیست که بردارم».
دزد غرغر کرد و چند کشوی گنجه را بیرون کشید. آنها را چپه کرد و بعد چند کتاب را تکان داد تا ببیند اسکناسی از لای ورقهای کتاب بیرون میریزد. وقتی سینهخیز به زیر مبل رفت، نینل توانست خشتک پارهٔ او را ببیند. او هم لاغر بود و هم چاق: شکمی چاق با دو پای شبیه دوک، دراز و باریک، مثل مانکن یک آدم قدکوتاه. بیشتر از هفده سال نداشت.
نینل دستهایش را پایین آورد، و فنجان چایش را دوباره از روی زمین برداشت. سرقت کاری معمولی بود. تا وقتی که لووزی بیدار نشده بود، جای نگرانی نبود. و تا وقتی که دخترهای لووزی از جریان سرقت باخبر نشوند. آنها گفته بودند دفعهٔ بعد، بدون هیچ جروبحثی لووزی را به خانۀ سالمندان در نُووسی بیرسک میبرند – به شهری که تقریباً چهارهزار کیلومتر از ماگادان دورتر است، جایی که دخترها دو سال پیش به آن نقل مکان کرده بودند.
دزد از زیر مبل بیرون آمد؛ با صدائی شبیه شیهۀ اسب گفت: «جواهرات…، جواهرات رو کجا قایم میکنی؟» موها و صورتش کثیف شده بود. پرههای دماغش بهخاطر گردوخاک مثل دماغ خرگوش میلرزید. در حال عطسهکردن بود.
«من هیچوقت جواهر نداشتم، و لووزی هم مال خودشو بخشید به نوههاش.»
«تو داری دروغ میگی.»
او داشت راستش را میگفت. روزی که لووزی از بیماری «فراموشی» خود باخبر شد، اموالش را تقسیم کرد. احساس بهتری پیدا کرده بود. گفته بود، تقریباً مثل اینکه قبلاً مرده باشد و حالا برای هر چیزی وقت و زمان قرض میکرد. زنجیر طلا و النگوهای نقره، حتی حلقۀ عروسیاش را داده بود به سه نوهاش. نینل پوست نرم دور انگشت لووزی را که چروک میشد دوست داشت. شوهر لووزی نجار بود که پانزده سال پیش مرده بود، و حالا جای حلقه روی انگشت لووزی کم رنگ شده بود.
مغز لووزی، تو کاسهٔ سرش به یک عالمه پروتئین فاسدشده و چربی تبدیل شده بود. بدن نینل هم همینجور شده بود، اما مغزش به اندازۀ کافی خوب کار میکرد و حواسش جمع بود. قلبش هنوز خون کافی به سرش میرساند، ولی به اندازۀ کافی خون به دست و پایش نمیرسید. کتاب، فنجان یا مسواک از دستش میافتاد. حتی با کوتاهترین قدمزدن، پاهایش چرب میشدند. نینل مغز بود و لووزی بدن – تفاوتی که همیشه وجود داشت. نینل کسی بود که عادت داشت لووزی را بغل کند و او را دور آشپزخانه بچرخاند، آن روزها گذشت که او طاقت آن کارها را داشت. نینل میگفت، «ما میتونستیم تا فاصلههای دور بدوئیم، بلیط هواپیما بخریم!، میتونستیم پرواز کنیم! و آسمون رو لمس کنیم – شوخی نمیکنم، ما میتونستیم!»
لووزی هم جواب میداد، «اول حلیمت رو بخور.» و نینل هم حلیمش را میخورد، ظرفها را میشست و به لووزی کمک میکرد تا برای نجار و بچهها غذا درست کند. لووزی حق داشت: آنها کجا رفته بودند؟ با وجودی که اردوگاه کار اجباری برچیده شد، ماگادان شهر زندانیها باقی ماند، با سیمهای خاردار کمونیستها محصور بود و دولت روسیه به کسانی که مایل بودند آنجا کار کنند، سه برابر حقوق میداد. بعد که اتحاد جماهیر شوروی درهم فروریخت – اضافهپرداختی هم قطع شد – و دیگر خیلی دیر شده بود. ترککردن آنجا یعنی رفتن به خانۀ سالمندانی دیگر، درشهری دیگر. رفتن یعنی جدایی. جدایی یعنی مرگ. آنها مثل دوقلوهای سیامی بودند. یک جفت پا که به دو نفرسرویس میداد. یک سر. که مجبور بود مواظب هر دو تا سر باشد. آرام باش، آرام باش.
«مادر بزرگ، اگه سر به سر من بذاری، هردوتون و میکشم.»
دزد اسلحه را گذاشت روی شقیقۀ نینل. نصف اسلحه در هالهای از موهای مجعد خاکستری او ناپدید شد. چشمهای دزد پر از اشک بود، پرههای بینیاش همینطورمیلرزید، و نینل از اینکه دزد مغز او را همراه با گرد و خاک و آب بینیاش متلاشی کند، ترسیده بود.
«بهتره بگی دیدار به قیامت.» یک تیر شلیک شد. بعد یک سوراخ. ولی گلوله به دیوار خورده بود، نه به مغز نینل؛ دزد هنگام عطسهکردن آن دستش را که اسلحه داشت، جلوی دهانش گرفت. وقتی حواسش به دزدی نبود، جوان مؤدبی میشد.
گفت: «معذرت میخوام.» و نیمهنشسته کنار نینل روی مبل یله داد.
نینل گفت: «عافیت باشه.» پسر رنگش مثل گچ سفید شده بود و نینل از اینکه به او چای شیرین تعارف کند، خودش را کنترل میکرد. دزد نفسنفس میزد. سوراخ گشاد دیوار توجهش را جلب کرده بود. مثل یک سوراخ سیاه. آیا این اولین بار بود که در زندگیاش شلیک کرده بود؟ آیا از اینکه سایر ساکنان بیدار شده باشند، میترسید؟ بیشترهمسایهها ساختمان را خالی کرده بودند. آیا از این موضوع خبر داشت؟
نینل گفت: «اگه من جای تو بودم، همین الان میرفتم. بعضیها که این اطراف زندگی میکنن آدمهای خیلی فضولیاند.»
صدای نازکی از اتاق خواب بهگوش رسید: «نینل؟ نینوچکا؟» دزد پرید روی مبل: «این کیه؟»
نینل گفت: «لووزی» و سپس با صدای بلندتری: «بگیر بخواب، لوزتچکا! چیزی نیست! فقط فنجون چای از دستم افتاد.»
«از اون خوبا، از اون قهوهخوری ظرف چینیها؟»
«نه. از اون قدیمیا، فعلاً تو رختخواب باش!»
لووزی اغلب یادش میرفت که دزد سومی فنجانهای چینی را دو سال پیش برده بود. همینطور که بیماری او پیشرفت میکرد، برای پیگیری اتفاقات روزمره مثل این بود که کنار ساحل نشسته باشد و سعی کند جریان آب را در خاطرش نگه دارد. یک مشت خاطرات گذشته هم روی آب شناور میشدند و از یاد او میرفتند: تاریخها، اسامی، اتفاقات. لووزی خاطرات هشتادوسه سال را در ذهنش داشت، ولی چیزی به خاطرش نمانده بود.
گاهی اوقات لووزی بههمان اندازه بیتفاوت بود که باید سگهای پیر را برای غذاخوردن از خواب بیدار کرد. روزهای دیگر، حتی بدتر، تمام فکرش پیوسته در یک خوشی شیرین، یا ترسآور و تاریک محو و ناپدید میشد. با اینحال، او هنوز لووزی بود. نینل دوست داشت در آشپزخانه کنارش بنشیند. هر روز صبح؛ میز سفید و چای سیاه. رختخواب نرم و گرمشان. واقعاً امکان نداشت حدس بزنند که او بهجای دیگری برود.
نینل و لووزی ازوقتی که بهدنیا آمدهاند در ماگادان زندگی میکردند. والدین نینل داوطلبانه به «ساختن آیندهای روشن برای سوسیالیستها» کمک میکردند. آنها ماهیتاً کمونیست بودند؛ اسم تنها دخترشان ل– ن–ی–ن بود. آن را برعکس بخوانید. آنها بهراستی باور داشتند که آدم میتواند غرامت جنایات علیه مام وطن را بپردازد – تجاوز به عنف – شوخی استالین – به باور آنها میشد الوارها را برید و آنها را در هوای چهل درجه زیر صفر چال کرد تا به فلزات گرانبها تبدیل شوند. اگر در میکدهها خلاف این باور و اعتقاد از سمت مخالفان ابراز میشد، پدرو مادر نینل حالت دفاعی بخود میگرفتند.
لووزی – اسم کامل: (Revoluzia) یعنی انقلاب – بچهٔ زندانیان سیاسی محکوم به اعمال شاقه بود، کمونیستهایی سرسخت، مثل پدر و مادر نینل، با این تفاوت که، آنها فکر میکردند استالین در برداشتش اشتباه کرده است، و آنها را به کمپ اعمال شاقه فرستاده بودند تا در آنجا دربارهٔ آن فکر کنند. پدر و مادر لووزی در معدن طلا در پانصدکیلومتری شمال ماگادان کار میکردند تا اینکه در سیوسهسالگی کاملاً پیرمیشوند و میمیرند.
پدر و مادر نینل، هنگام شیوع بیماری مسری ذاتالریه در کمپی میمیرند و دخترها در خوابگاه یتیمخانه همدیگر را میبینند. آنها برای اینکه سردشان نشود با هم در یک تختخواب میخوابیدند، بعد هم در پانسیون پرستارها در دو تخت کنار هم، و وقتی هم که لووزی ازدواج کرد، در دو واحد مسکونی چسبیدهبههم زندگی کردند. بعد از اینکه پدر و مادر نجار آمدند تا با آنها زندگی کنند، و دو دختر به دنیا آمدند، آپارتمان لووزی خیلی شلوغ شد؛ شش نفر، سه تخت تاشو، دو اتاق. اغلب لووزی در خانۀ نینل میماند – او ازدواج نکرده بود، اما تختخواب بزرگی داشت که به اندازۀ دو نفر بود.
اولین بار که لووزی نقل مکان کرد، برای تمام ساکنان ساختمان، تختخواب نینل زمینهساز مناسبی شد از شایعات. اما خیلی زود برطرف شد، چون هیچ کس ندید که غریبهای به آنجا وارد یا خارج شود. فقط لووزی را میدیدند که مثل برق بین دو واحد مسکونی در رفت و آمد بود. مثل آن بود که آپارتمان نینل به آپارتمان خودش اضافه شده باشد. همسایهها نسبت به ساکنان جدید مؤدب بودند، اما آنها را دوست نداشتند؛ نینل، لووزی و خانوادهاش در آرامش بهسر میبردند، یک زندگی منظم، بدون هر ارزش خبری، بهجز یک شب در سال ۱۹۵۴.
دزد پرسید: «چی تو اتاق خوابه؟»
«یک تختخواب بزرگ، قطرهٔ چشم. قرصهای نیتروگلیسیرین و چند دست لباس که برای قبلیها ارزشی نداشت.»
دزد سرش را تکان داد: «من اصلاً نمیفهمم. فقط در خونه است که بیشتر از تمام آپارتمان ارزش داره.»
«اگه میتونی جاش یه چیز دیگه بذاری، بفرما برش دار. هر کاری که میخوای بکن، لطف بزرگی به من میکنی.»
درِ تزئینی، دستاورد جالب توجه آن شب در سال ۱۹۵۴ بود. طبق گفتۀ پولینا آفاناسیوای همسایه، برنامهها اینچنین ادامه پیدا کرده بود؛ ساعت ۱۱:۴۲ با ازدحام و سروصدایی که مزاحم خواب پولینا آفاناسیوا شد، لووزی در خانهٔ نینل را زد. ساعت ۱۱:۴۳ بود که نجار فحشهای آبدار میداد و در خانهٔ نینل را با شانهاش از لولا درآورد، موهای لووزی را گرفت و او را از آپارتمان نینل بیرون کشید. ساعت ۵:۴۳ لووزی را دیدند، که با چمدانها و دو دخترش به خانۀ نینل میرفتند، شبهای بعد میشد نجار را دید که جلوی چارچوب خالی در، اول قسم میخورد و فحش میداد، و بعد از معذرتخواهی، گریهوزاری میکرد. بههر صورت، یک هفته بعد، بدون اینکه حتی یکبار از چارچوب در رد شود، چمدانها و بچهها برگشتند و در خانهٔ نینل با دری جدید تعویض شد.
نجار سنگ تمام گذاشت. چوب بلوط، اینجا در ماگادان، باید گران تمام شده باشد، ترو تمیز و زینت دادهشده، گلهای چوبی و دانههایی شبیه برف، طاووس – روزها و روزها طراحی و تراشیدن. مردم از سراسر محله آمدند تا با تعجب درِ خانهٔ نینل را تماشا کنند. او برای چهلوپنج سال پشت آن در زندگی کرد، و بعد از فوت نجار، لووزی هم رفت پشت همان در.
نینل و دزد توانستند صدای غژغژ فنرهای تخت را از اتاق خواب بشنوند، سپس صدای پا:
«نینوچکا؟ نینوچکا؟ میام تا برا تمیزکردن بهت کمک کنم.»
دزد پرسید: «خواهرته؟»
نینل گفت: «اغلب اینطوری همدیگه رو صدا میزنیم.»
«بگو ساکت باشه.»
صدا نزدیک تر شد: «کسی پیشته؟» و سپس لووزی در چهارچوب در ظاهر شد. لباسخواب سبزرنگی به تن داشت که از پارچۀ رومیزی کهنهای دوخته شده بود، موهای سفیدش از هر طرف بیرون زده بود. مثل قاصدکی مست.
دزد گفت: «وایسا همون جایی که هستی، وگرنه، مغزتو داغون میکنم.»
لووزی گفت: «ببخشید؟ باید بلندتر صحبت کنی – گوشام خوب نمیشنوه.»
نینل گفت: «لووزی، این برادرزادمه، آنتون.»، و سپس در گوشی: «او عقلش کمه، باهاش راه بیا، وگرنه جیغ میزنه.»
لووزی گفت: «از ملاقات با شما خیلی خوشحالم.» و کنار دزد، روی مبل نشست.
مؤدبانه لبخند زد و سعی کرد تا موهای وزکردهاش را صاف و مرتب کند تا ظاهرخوبی پیدا کند.
بعد از نیم دقیقه گفت: «ولی نینوچکا، تو که برادرزادهای نداری.»
نینل گفت: «البته که دارم، آنتون، یادته؟ او سال ۱۹۹۲ به دیدنم اومد. ببین، چه پسر سالم و چاقی شده!»
«ولی تو هیچوقت خواهر یا برادری نداشتی!»
نینل اصلاً فامیل نداشت، نه شوهر، نه حیوان خانگی، نه دوستپسر. بههرحال، گذشته لووزی را گیج کرده بود و هر وقت اینطور میشد، همیشه میرفت سراغ انگشتهایش، یک جریان غیرقابلدرک؛ ماچ و بوسه و خرید و یک سری تغییرات ناگهانی.
وقتی او و نینل از پردهها، لباس عروسی میدوختند، نینل گریه میکرد و میگفت، چرا؟ با چه کسی داشت عروسی میکرد؟ آن شب در تیگا، منطقهای مثل سیبری، هیچکس در آن اطراف نبود، هیچکس، جز نینل و لووزی.
تختخواب و مردمی که داشتند آنجا را تمیز میکردند، خونها را میشستند و بچهها که گریه میکردند. آلیسا یا آلیونا.
لووزی گاهی سئوال میکرد: «آیا من بچه دارم؟ من ازدواج کردهام؟ پس بقیه کجا هستند؟»
نینل میگفت: «من هم چیزی یادم نمیاد، آیا واقعاً مهمه؟ بیا بریم راه بریم…هوا آفتابیه.» و آنها میرفتند.
لووزی صندلی چرخدار نینل را هل میداد، چرخ روسی دربوداغانی که مثل عتیقهای در آن اطراف افتاده بود. آهسته، خیلی آهسته از میان غبارغلیظی حرکت میکردند که مثل کرم سوپ قارچ همیشه روی شهر پهن بود. او فراموش میکرد تا در مورد کشتیهای زنگزدهای که در بندر در نوسان بودند یا فکهای مردهای که دریا به بیرون پرت کرده بود، حرفی بزند.
لووزی همیشه فراموش میکرد. مثل کسی بود که باید دائماً دکمهٔ تنظیم مجدد ذهنش را فشار دهد. اما اینبار با ناخنهایش به حافظهاش آویزان شده بود. گفت: «تو هیچوقت چیزی دربارۀ آنتون به من نگفتهای! و او اصلاً شبیه تو نیست، او از تو خیلی چاقتره! دماغش مثل دماغ خوکه! و دستاش» و انگشتهای دزد را بالا میگیرد.«اصلاً شبیه انگشتهای تو نیست! او یک دروغگوئه! یک دروغگوی کثیف.»
نینل میخواست به سمت لووزی برود و دستش را روی زانوی او بگذارد تا دوباره به او اطمینان بدهد. اما پاهایش قدرت حرکت نداشتند تا بلند شود.
دزد به لووزی گفت: «خفه شو!» و اسلحهاش را بهسمت او نشانه گرفت: «پولی که تو کت زمستونیات داری، رد کن بیاد وگرنه دل و رودهاش رو میریزم بیرون.»
لووزی داشت فریاد میزد: «آی دزد، کمک، آی دزد، کمک، دزد، دزد، دزد.»
«لووزی، خواهش میکنم، ساکت باش، داری این مرد جوونو عصبانی میکنی!»
«برو پولو بیار.»
نینل گفت: «نمیتونم راه برم.»
«نینوچکا! برادرزادهات یه دزده! دزد! دزد!»
دزد گفت: «بس کن!» زانوهایش به هم میخورد، «لطفاً بشین وخفه شو!»
اما لووزی نزدیک تلفن آن طرف اتاق بود. باید آدرنالین حافظهاش را بیدار کرده باشد. شمارۀ ۱۱۲ را گرفت.
نینل فریاد زد: «بذار زمین، بذار زمین اون تلفن لعنتی رو.»
تا پلیس برسد، دزد فرار کرده است. حتما پلیس جای گلوله را روی دیوار بررسی می کند، آنها سرشان را تکان می دهند. به دختران لووزی تلفن می کنند. به آنها می گویند که تنها گذاشتن دو خانم مسن در جایی مثل اینجا غیرمسئولانه است. لووزی به خانهای در نُووسی بیرسک انتقال پیدا می کند و روزهای آخر زندگیاش را بهجز ساعاتی که دخترانش به ملاقاتش می روند، به رادیاتور زنجیرمی شود. برای نینل هیچکاری نمی کنند جز اینکه او برود به آشپزخانه و چراغ گاز را روشن کند، نفس بکشد و نفس بیرون بدهد و وقتی شروع کند به گیجشدن، یک کبریت روشن کند و همهٔ چیزها را با خودش ببرد. یک در از چوب بلوط، یک تختخواب، یک مبل، یک کمد، یک تلفن، یک تلویزیون بیستساله با صدایی بلند، و تمام خاطراتی که دو پیرزن داشتهاند.
«شلیک کن! تو رو به خدا شلیک کن!»
صورت دزد مثل کلینکس سفید شده بود. پیشانیاش عرق کرده بود؛ از موهای سرش آب میچکید. بهنظر میرسید که خودش دارد آب میشود.
لووزی گفت: «دزد»
دزد گفت: «خفه شو!»
نینل گفت: «شلیک کن!»
تلفن گفت: «تق»
هوا به هم ریخت. برای یک لحظه همه لال شدند. و بعد همه ساکت ماندند. تلفن به کپهای از پلاستیک تکهتکهشده تبدیل شده بود. نینل فکرکرد زیاد هم بد نشد که تلفن از دست رفت. صدای عادی لووزی سختتر و سختتر از تلفن به گوش میرسید. و لووزی از منومنکردن زن غریبه در گوشی تلفن شکایت میکرد. او احتمالاً به دختران لووزی نامه مینویسد و توضیح میدهد که تلفن از فرط کهنه گی زوارش در رفت. نامه نوشتن آسان بود. همهچیز درست میشد. حتی بدون ششصد روبل، آن کار شدنی بود. آنها تا پنجم ماه با گندم سیاه زنده میماندند. آنها از چای کیسهای مصرفشده دوباره استفاده میکردند. آنها برای اینکه در هزینهٔ آب صرفهجویی کرده باشند، پس از اینکه هر دو نفر از توالت استفاده میکردند، فقط یک بار سیفون را میکشیدند. این کار را که برای اولین بار نمیکردند.
دزد گفت «بهتره من برم. اشکالی نداره از توالت استفاده کنم؟»
نینل بهعلامت موافقت سرش را تکان داد. امید وار بود دزد بعدی بیشتر به کارش وارد باشد. فردا، آنها زیر آسمان گرفته و تیره قدم میزنند. او از گندم سیاه، فرنی و سوپ و نان درست میکند. آنها بیسروصدا زندگی میکنند، چنانکه گویی روی انگشتان پا راه میروند.
دنیا آنها را فراموش میکند، و نظر لووزی برمیگردد. گذشته را فراموش میکند و دربارۀ فردا هم فکر نمیکند، فقط به امروز فکر میکند. نینل در ذهنش حساب میکرد که داستان خودشان را حتی اگر شده برای چند دقیقه بازنویسی کند. او سرانجام در حافظۀ لووزی باقی میماند. ماورای سوراخ دیوار، ستارهها داشتند مثل کشت میکروب تکثیر میشدند. لووزی هنوز گوشی تلفن داغان را در دست داشت.
«اون جوون کجا رفت؟»
«رفت دستشویی. بهزودی از اینجا میره.»
لووزی به اطراف اتاق نگاهی انداخت، پشتی مبل را گرد و قلنبه کرد، فنجان چای نینل را برداشت.
«میتونی بهش بگی کیسه زباله رو با خودش بیاره؟»