دنبال من بیا و زندگی کن!
از کی شروع شده بود؟…. از اولین تو سری که از پدرم برای خطای نکرده، خورده بودم یا از آنروزی که صغرا خانم بند انداز مرا آقا داماد صدا کرده بود؟ نمی دانم. هر چه بود، این بود که وقتی چیزی، هر چیزی بیقرارم می کرد، باید خود را به پایِ نزدیک ترین کوهِ محل زندگیم می رساندم تا از آن صعود کنم. وقتی از سینه کشِ نفس بُری بالا می کشیدم، وقتی ضربان قلبم تند، تند و تندتر می زد و من همچنان می رفتم و می رفتم و پیش می رفتم تا به قله آن کوه برسم، آنگاه که می رسیدم، احساس می کردم که من، هستم! من کسی هستم و این، به من نیرویی می داد که بتوانم در خلوت خود، داد بزنم، هر چقدر که دلم می خواست. به زمین و زمان بد و بیراه بگویم تا آنجا که صدایم درمی آمد. مثل دیوانهها قاه قاه بخندم تا جایی که جان داشتم… و اینطوری بود که آرام میگرفتم! اما حالا که به دنبال او می دوم، با اینکه می دوم، همیشه می دوم کمتر خسته میشوم که هیچ، تنها یاد او کافی است که قند در دلم آب بشود و در میان گریه بخندم و اگر بر زمینم زدند، برخیزم، خود را بتکانم و دوباره به دنبالش بدوم. و در این راه، برف های بسیاری مرا می شناسند. لالههای بسیاری شاهد بیقراریم بودند. با چشمه سارهای بسیاری گریستهام. همه آنها همدم و مونسِ خاموشم بودند وهستند تا اکنون، که به دنبال او می دوم.
پدرم مُرد وقتی من ۱۴ ساله بودم و من، هیچوقت داماد خانواده صغرا خانم بند انداز نشدم، اما بر این باور بودم که هنوز و شاید تا همیشه، کسی هست که توی سرت بزند که می زدند و گه گاه کسی هم پیدا می شود که خیال کنی دست نوازشی بر سر و گوشت می کشد. تو گویی همین دیروز بود، وقتی مادرم را که دیگر به اندازه مرغِ پا کوتاهِ خال خالیی همسایه دیوار به دیوارمان وزن داشت، بغل کرده و به بیمارستان برده بودم. مادرم دستان لرزانش را تا روی سر و گوشم بالا کشیده بود و با صدایی که از دور می آمد، گفته بود:” پیر شی پسر جان، اگر تو را نداشتم…” ومن تا فتح قله کوه، آرام و قرار نگرفتم!
آرام و قرارم خیلی زود می رفت و دیر می آمد. و آنگاه که گاه از خشم می لرزیدم و گاه از حسرت دلمرده، تا ایستادن در بالاترین نقطۀ کوهی که از آن صعود می کردم، دردِ گیجی بود و غصه تردید که غرق در عرق خسته گی ، وقتی به اوج می رسیدم، آنوقت می توانستم عذابِ پوچیام را به بود، خیال کنم! رسیدن و رسیدن و رسیدن، همۀ آن چیزی شده بود که ذهنم را به اشغال خود در می آورد و اگر نمی رسیدم؟ و اگر نمی توانستم که برسم؟ آنوقت برای آنکه به پرسشهایی از این دست جواب ندهم، دوباره و دوباره خود را به دامنه کوهی میرساندم و از راه و یا یک بی راه، چه فرق می کرد؟ بالا میرفتم و باز می رفتم تا به بالاترین نقطه آن برسم! یکبار در خواب دیده بودم که دیگر پایی برای رسیدن ندارم! وقتی نتوانی روی پاهایت بیاستی، زمین می خوری، به خاک می افتی و آنجا اگر چشمی برای دیدن مانده باشد هنوز، می بینی که خاک هم حتی دوستت ندارد و با ذره ذرۀ وجودش که به اطراف می پراکند، از تو بیزاری می جوید! به آنجا که رسیدی، درست آنجا، آخر زمان است و تو که نتوانستی برسی، مستحق اشد مجازات، به قعر نیستی پرتاب می شوی و می روی و می روی و می روی تا هیچ وقتِ دیگر، برسی! بیدار که شدم توانستم باور نکنم و البته وقتی بر روی بالاترین بلندی کوهی که از آن بالا کشیده بودم، ایستادم، یقین کردم که من، اگر هیچ نتوانم، می توانم اما تا ابد بالا بروم و هی بروم و برسم. تنها آن هنگام، آهی از سر آسوده گی خیال کشیدم، سر به زیر انداختم و از کوه پایین و پایین تر آمدم.
مادرم که از دست رفت، رفتم “اشتران کوه”. وقتی پاهایم را جایی روی برفها، سفت کردم و گردنم را، از دل ابرهایی که مرا در خود غرق کرده بودند، بیرون دادم، احساس کردم لحظهی آرام شدنم نزدیک است. به قله نزدیک بودم. اما روی ” سَن بَران ” که ایستادم انگار نه انگار! باد سردِ روی قله، آتش بیار معرکه شد. تشویشم را که روی دانه های برفِ سرگردان نشسته بودند، باد، همچون گلوله ای یخی به سر و صورتم می زد. دادم در نیامد. بیقرار تر شدم و من بالاخره به این راضی شدم که باید بالاتر بروم و به بالاتر برسم.
هوا تاریک شده بود که به رودبارک رسیدم. خواب به چشمم می آمد و نمی آمد. اما صبح که چشمم به ” پسند کوه ” و ” سیاه کمان ” افتاد، خسته گی ام گم شد. با گروهی که وانتی را به اجاره داشتند همراه شدم تا ” تنگه گلو”. آنها ماندند و من خود را به “حصار چال” رساندم. ماه تمام قد در آسمان بود. هوا نسبتا سرد بود و باد، آرام می وزید. آرام و قرار نداشتم من، تا صبح رسید. خورشید هنوز بیرون نزده بود که کوله ام را بستم و بسوی قله راه افتادم. به گردنه ای که بین قله “مرجیکش” و بلندی “علم کوه” قرار دارد، رسیدم. پا در مسیرِ پاکوبِ دامنه غربی مرجیکش گذاشته بودم که خورشید خودی نشان داد. با بیقراری ماندم. من به دشت حصار چال نگاه می کردم و قله های اطراف به من. چشمم را از اطراف گرفتم. حواسم را به لکههای گاه بزرگ و گاه کوچک اما زیرکِ برف دادم که اینجا و آنجا سعی داشتند پرده نازک تعادلم را بدرند. زمین نخوردم. در زیر قله مرجیکش بدون درگیری با سنگها و صخره ها، از راه پاکوپ روی یال، بسوی قله پیش رفتم. خورشید به سر و صورتم گرما پاشید و بعد وقتی سرم را بالا گرفتم تیغش را به مردمک چشمانم کشید. عقب کشیدم و در پناه صخره ای توانستم ببینم. ببینم که دختری، باد پا، از روبرو می آید که از من بگذرد. جلو و جلو آمد. او که بود و کی رفته بود که حالا برمی گشت؟ آیا او بیقرار تر از من بود که سپیده نزده، راه قرار در پیش گرفته بود؟ او آمد و من بی هیچ تردیدی شرم را زیر پایم هل دادم و با تمام چشمانمِ وجودم، به او نگاه کردم. چه قراری داشت! جلوتر آمد و حجمی از هوای آغشته به بوی خوش تنش را به من زد و با تبسمی بر لب، از من گذشت و دور شد و رفت! در لحظات آمدن و دور شدن او، من ایستاده بودم اما قلبم تندتر از هر زمان دیگری می زد. و وقتی رفت، زانوانم توان ایستادن از کف دادند. در حال سقوط شدم، پس، با شتابی که می توانستم رو به بالا حرکت کردم. پاهایم قلبم را که می خواست عقب بماند و بدتر، می خواست به عقب برگردد، بزور با خود کشید و من به طرف قله پیش رفتم. در انتهای یال روی خط الراس قله، سایه ام را دیدم که می توانست قله های “چالون” و ” سیاه کمان ” را ببیند. دختری که از من گذشته بود انگار به سیاه کمان می مانست. یخچال پهناور “علم چال” در سمت شمال دیواره “علم کوه” خود را تا ناکجا بسط داده بود و من به ناگاه از درون یخ کردم. کز کردم و نشستم. آرام شده بودم؟ شده بودم! آرامشی داشتم اما تو خالی. آرامشی که هیچ چیزش نبض نداشت. کوله ام را از شانه ام کندم. فلاکس چایی را در آوردم. چای هنوز گرم بود. با اولین قطره ای که قورت دادم دلم ترک برداشت و کیسه غصه اش که پر بود، پاره شد و به همه جای تنم نشت کرد. بغضِ گلویم گریه شد. تمام راه ، تا خانه، گریه کردم.
زنگ در را که شنیدم، گونه های خیسم را با پشت دستهایم پاک کردم. اکبر کوچولو بود. به جای سلام، به صورتم زل زد. اول ساعد دستم را به پیشانیم چسباندم و بعد در را کمی پیش کردم. اکبر کوچولو دستش را دراز کرد و من پولِ کرایه خانه را از دستش گرفتم. او همچنان به صورتم زل زده، مانده بود که در را بستم. حالا می توانستم تصمیم را عملی کنم. شناور در دریایی از شک وناباوری، در آرزوی قرار، کوله ام را بستم. باید به دماوند می رفتم این بار. بر بالای چنین بلندی یی که عقاب به آرامش می نشیند، چرا من نتوانم درونم را رام کنم؟
عصر یک جمعه نیمه ابری به پلور رسیدم. دماوند محکم و مغرور در لباسی کمتر سپید و بیشتر سبز بر جایش نشسته بود. همه چیز زیر نگاه نافذش کوچک و کم بنیه می آمد. خوب که نگاهش می کردی، لبخند تمسخرش را می توانستی ببینی که حواله همه می کند. مرا ترساند؟ حتی وقتی که در پلور با خبر شدم که هفته ای پیشتر، او جان سه کوهنورد را گرفته است، جا خالی نکردم، مگر پُر بودم؟ قوت تشویش و اما و اگرها و بی جوابی ها، که درونم را می سوزاند، آنقدر بود که در برابر خندۀ تمسخرِ دماوند تاب بیاورم واز هشدارش نهراسم. آرام و قرارم را در گرو خود داشت و من تا خودِ ماه هم اگر راه در پیش داشتم باید می رفتم. باید می رفتم تا برسم. وانگهی،همه گونه وسایل مورد نیازِ راه را با خود داشتم. گتر و کلنگم را، قمقمۀ آب و فلاکس چایم…، تنها برای یخ شکن ها که جا مانده بودند، از وسط راهِ رودهن برگشته بودم خانه برایشان تا آمادهتر از همیشه باشم.
به دنبال وسیله ای بودم که نیسانی پیش پایم ترمز کرد. دختری سرش را از پنجره بیرون داد و پرسید:” گوسفند سرا؟” با سر جوابش را دادم اما وقتی کمی جلوتر رفتم، ترسی شیرین، زهرِ تردیدی تند را در دلم هم زند. خودش بود. خودِ خودش! شال قرمزش را شناختم. باد از سرمهر وارد شد، تار موهای پیش آمده روی پیشانیِ بلندش پیچ و تابی خوردند و سلام آشنایی دادند. مژه برهم نزدم . چشمهای عسلی درشتش که در چشمۀ زلال زیرکی شسته شده بودند، هول و ولایی در دلم انداخت شور انگیز. طوفان نگاه او تنها با فوتی، آتشِ سردی را که گمان می کردم در دلم روشن است، خاموش کرد، به همه قلبم چیره شد، داغ. دلِ داغم داغم کرد، گفتم نه! هیچ نگفت. خندید و منِ وامانده، تنها توانستم تا آنجا که می توانم نگاهش کنم.
در یک چشم بر هم زدنی، دست و پا که زدم، به ذهنم رسید که نگاهم را روی آینه بغل نیسان جا سازی کنم که تا جا دارد، لااقل ببینمش. نشد! دست و پایم کجا بود؟ دور که شد من ماندم و خاطره خوش چشمهای خندان او. برای اولین ماشینی که از پلور می آمد، دست تکان دادم اما از سرعتش کم نکرد. خود را به وسط جاده هل دادم. راننده بزور ماشینش را متوقف کرد و با فحش و ناسزا به طرفم حمله ور شد. یکی در من نعره ای کشید ومن کلنگم را بالا گرفتم و درست جلوی چشمان راننده، آن را تنها با یک فشار کوچک، به دو نیم کردم و به زیر پایش انداختم. هر دو از هم پس کشیدیم. گویا اول من خندیدم و بعد او آهی از سینه بیرون داد. اما او بود که پرسید:” خوب حالا کجا؟” گفتم:” گوسفند سرا؟” گفت:” بپر بالا!”
تا چشم جا داشت، شقایق بود. دلم چه دلی دلیی میکرد. پیاده شدم. پولی به راننده دادم و دنبال نیسان گشتم. نسیان بود اما سرنشینی نداشت. باید رفته باشد بالا؟ جای درنگ نبود. انگارهوای پای کوه نیش داشت. با پای جانم، بالا کشیدم. برف چالها و یخچالهای متعددی را رد کردم. کبکی که می خرامید، با افتادن سایه عقابی که در ارتفاع پست در آسمان در پرواز بود، رمید و تا سینه در برف فرو رفت. من اما به خودم آمدم. من به دنبال او بودم . پس با شر شر جویبارهایی که در مسیر جاری بودند و چون نغمه ای خوش، گوش را می نواختند چه می کردم؟ همراه شدم. چه حالا یقین داشتم من نیز به دنبالِ شنیدنِ نغمه ای خوش ام، نغمۀ خوشی ازجنسِ جویباران. از” سنگ پستون” رد شدم اما اثری از او ندیدم. پس هی رفتم. سر درد و تهوع مانع نشد که ول کن ماجرا شوم. از میان مه ای که حالا بر سرم می بارید، راه باز کردم و سرانجام قدم به بالاترین نقطه دماوند گذاشتم . باد دل سوزاند، خنک و نرم شروع به وزیدن کرد و من در اوج بلندترین و مغرور ترین قلهای که می شناختم بی تاب تر از همیشه در اضطراب و تشویشی کشنده، هاج و واج مانده بودم که بوی تند گوگرد خود را روی اضطراب و تشویشم نشاند و حالم منقلب شد. به سمتی دویدم که بتوانم خود را بالا بیاورم که تکه پارچۀ قرمز رنگی که در اهتزار بود، نظرم را جلب کرد. طاقتم را جمع کردم وجلو رفتم. پارچه را پایین کشیدم و بزور خواندمش:
” بیا، بیا! دنبالِ من بیا تا زندگی کنی!”
و من حالا به دنبال او می دوم. به دنبال نغمۀ خوشی می دوم که دیدنی نیست و رسیدنی هم در کار نیست ولی هست و همیشه هست و همیشه هست. حالا من با چشمانی باز می دوم و می دوم و می دوم و دوست دارم که همچنان به دنبالش بدوم و هیچ وقت هم به آن نرسم.
جولای ۲۰۱۲ – ونکوور
عالی و زیبا.زنده باشید