دو شعر از ابوالقاسم فرهنگ
۱
لیدی گاگا و حسین زمان
شنیده بودم؛ کنار تو را هیچ کس ندارد
کوکِ یانی را همیشه به هم میریزی
و سمفونی پنجم رو به اوج که میرود
ابوعطا میخواند
و کرشمهها سونات میشوند
کنار تو را هیچ کس ندارد وهمه سرگردانند
از تو چه پنهان!؟ گفته اند؛ حسین زمان
چاووش و نینوا و کربلا را با این همه بلا رها میکند
و مُستَفرنگ میشود
فرخ لقا را به امیر ارسلان بخشیده
و میخواهد تا حوالی عطا برود
یا زبانم لال از طلا بودن پشیمان شده می خواهد خس و خاشاک شود
و کپی رایت را با رنگ سبز بنویسد
کنار تو را…..
گفته بودند؛{نقل به معنی}
تنبان،
ابو موسای اشعری را
و دعوای پرشی ان-عربی ان را ر ها کردهاند
تا در کنار تو جزیره شوند
یا شرمم باد !! لیدی گاگا بیکنیاش را رها کرده
دیگر مدال برنزش را میان ۲ نارش آویزان نمیکند
تا پیش پای تو لُنگ بیاندازد
حرفهای خوبی هم زدهاند{که به شکلی گزینشی یکی را استخدام میکنم}::::
راست یا دروغاش را هم نمیدانم مرا به محاکم نکشان
رمالان گفتهاند بگویم
بگم؟ بگم؟ هرچه باداباد شنیدهام دامن پوشیدهای
تا پسرانات در لذت پرواز نسوزند
از این هم که بگذریم که چه چیزی را زیر پایات.
پنهان کردهای که.. حوری و غلمان در آن گیج و گول وول میخورند
یا یکی از همین کاموهای پایان ناپذیرت نوشته بود؛؛
نوشتن؛ بیرون جهیدن از صف مُردگان است
اما من به چیستی روزمرگی و یا مَرًهگی کاری نداشتم و
حرف دلم را زدم؛؛؛ خدا اموات شما را هم غریق خزر کند
من که حسود سهم روسیه نیستم یا این که آب قم ازکجا میآید
از خودم تعریف نمیکنم دلام دریایی است
بسیاری دلا م را ندا زدهاند که دریا جوابم بده
اما آن قدر خروشان است که وقت نمیکند سرش را بخاراند
کولیان بر کنارهاش میرقصند
و جویبار کوچکی از آن آبشخور بُز اسمرالدا است
و از قطرههای آن گوژ شفا مییابد
و دیگر شخصیت برجستهای نخواهد بود
از شاخههای دیگرش نمیگویم
آنقدر سکه در آن ریختهاند
که صنم را از یاسمن باز نخواهی شناخت
و لب تشنگان بسیاری مشکهایشان را…
و در شبهای احیا در آن فوت میکنند
همهی این سجایا را
که متن مرا به فرا-درون متنها لینک داده است گفتم؛
تنها برای آن که بگویم؛
آمده بودم دمی بیاسایم کنار تو
که نار تو که حتی جنیفر لوپز هم در حسرتاش
جراحی پلاستیک میکند
کنار تو که نار تو را چه کسی دندان زده است
که شفق خون رنگ است
که نار تو دیوانهام کرده است
دریایام را به آتش بکش
سیاوشها میخواهند روی آن قدم بزنند
و سهرابها در خون خویش بغلتند
۲
و دل که از دست می نمی ازچشمهای تو شور شوریده سر و دامانِ تو که با زبان ِ آرامی
و دل که میرود از دست در دامان ِتو و نریان ِانسانی که بوی ِ دارچین بربریتی که در من
و نریان حیوانی و دست که می نمی از دهان ِتو
و دستهای ِ تو و گونهام که نبوده و این عنصر ِ دراز و وحشی و دوستداشتنی و و و ناگزیر انسانی که می نمیرود از دست از پس ِ این همه سالهای سرگردانی در خون هم که نَتَپَد کارون و خشک شود و دندانها در جست وجوی ِ پَتی کفی نانی و ارومیه از کف ربوده باشد تمامی دغدغههای جدایی زبانی و دندانها درجست و جوی کفی پَتی نانی و من و تو و ما دل خوشیم به عشق وسرگردانی و تو که از قتل عام ارومیه و کارون تنها رو بر میگردانی
بوی دارچین و نمی از دهان تو و فرمان که سرمیبرد به نافرمانی و لب که دارچین می نه
بنوشد شور نه آن قدرکه به تلخی نمیزند که تازه از نیمه گذشته باشی و گذشت و گذشته
در نا پشیمانی
ای یار ای یار گذشتهها و پریشانی و فریاد که نمیخواهی برگردی و برگردانی از سرگردانی
و فریاد که بسمل اسماعیل ای یار یارِ غافلگیر شده در تب و تاب حیوانی و پشیمانی پریشانی
و من تنها گوش گوش گوشهی دلم همه گوش کو گوش؟ از دست رفته و مدهوش یادم تو را فراموش و چراغ زندگیام خاموش
و ته ماندهی آبی که در برکه مانده باشد و و لب که بالا میرود از گونههای تو و شوری اشک
که به گونهها جلای تازهای میدهد و آبی که سالها در زیرِ پوست ِ تو دوانده بودم
و چشم یار تو را زیبا
ای یار یار ۱۳ بهار ِ ماهوارهی ماهپارهی ۱۳ ساله و لب که باز می نمی رود
از لبها و لالهها با لا گوش
گوش گوش بالای لاله و نفس و تو همه گوش کو گوش؟ کو هوش؟ از دست که می نروی مدهوش
و لب که بالا بالا بالای لای ِتو که خوابم نمی نه نمی آبم بده که سرگشتهی صح ران های تو
که از کِند ِ لُری رمیده شور شورِ چه میزنی و من سالها مانده باشم پس ِ دست دست که
میزنی تف هم نکنی خر سهم به رقص و من شده باشم مرخص و تو به رقص
و ۱۱ سپتامبرهم که آمده باشد و درعا در خون تپیده و زندانها از ۳۳ پلها پُر و ارومیه از گلولههای پلاستیکی زخمی و کارون در خودشکسته و چون اشکهای تو شور و تخت جمشید را خزه بگیرد و خزه پاککنها را بگیرند و مادران عزادار تو هم چنان بی خبر از گورستانی و تو و رازهای پنهانی
ای یار ای یار من سالها است سر به آسمان نمیسایم و فریادهام بسمل اسماعیل
درهم شکستهام و کشک ِخود را می سا سایشی که آسایشِ تو را به هم نمیزند
تا مادیانِ حیوانی که سالهااست حالات به هم میخورد از بالا رفتنهای ناگهانی و اشکهای پنهانی بی سایشی طولانی که تو را با خود ببرد به حالت خلسهای روحانی
و گونههایات که با ۲ دست ِ گوشتی و پهن که تاب ِگریههای تو را نه پارک که تاب دارد
بی تابِ تابیدنهات و تو در آغوش یادهای خود پنهانی و دل
دلا خموشی چرا؟ چو خُم به جوشی چرا؟ برون شد از
پرده راز تو پردهپوشی چرا؟
که از دست می ندادهای در پشت این غبار سالهای سرگردانی ای یار یار یار یارِ سالهایِ
سرگردانی
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید