دو شعر از نادر چگینی
۱
خبر نداری
آن رنگی
که آسفالت را نوشت
خون گوزن جوانی بود
که
از بوسیدن ماه میآمد
خیابان را میکُشی
درخت را
و پرندهای که راه خانه را میداند
راز دستهای مشت شده
باران است
و رود
هجایی در گلوی پیاده روها
خبر نداری
روزی که دریا میرسد
آزادی
با دهانی سپید سخن میگوید.
۲
شکلی از
دستی که ماشه را میچکاند
کلمه را کشتهام
در جملهای که تو میدانی و من نمینویسم
موضوع
علامتهای سوال است
صراحت دریاست
که با کفشهای آبی به خیابان آمده
آن ناگهان ستاره ست
با چشمان سیاه
آن پرنده ست
که میرود درخت جا میماند
این قصه سر دراز دارد
با
یک خط سرخ
که به شهر لگد شده میرسد
به گونههای زخمی ماه
به دستها
دهانها
پیاده روها
و سنگ فرشهای خونی
که
من آنها را میبوسم.