دو شعر بلند از کیمیا سعیدی
کیمیا سعیدی، شاعر متولد سال ۶۳ و اهل کرمان است. تحصیلات دانشگاهی خود را در رشتهی شیمی در سال ۸۲ آغاز کرد و در سال چهارم از این رشته انصراف داد و در رشتهی مرمت و احیاء بناهای تاریخی مشغول به تحصیل شد و هماکنون مشغول به انجام فعالیتهایی در زمینهی معماری و تدریس در آموزشگاههای معماری است.
شعر۱
امسال حرفهای تو بوی آپارتمانِ رنگ و رو رفتهات را دارد
بوی خستگی ساقهات
بوی شمارش آدمها و موزائیکها
بوی سربازهای خستهای را
که با پلنگهای لباسشان رژه میروند از پشت این پنجره
قوزهاشان را میکشند به دیوارها
قوز میکنند مثل محکومی به اعدام
قوز میکنند با کمی گستاخی در چشمهای تو
سیگاری تعارف میکنی
و موزائیکها را میشماری
یک پا یک موزائیک
دو پا دو موزائیک
سه پا سه موزائیک
این سربازهای به صف شده
که خیابانهای فرعی را عق میزنند توی توالت
که ردِ لبهایت را
که ردِ ردِ لبهایت را میبرند با خودشان توی زنبیلِ پیرزنها
که….
همیشه این خیابان راه باریکی دارد، پیش خودت بماند، میرسد به آنجا که دلاک خانه بود روزی و غضنفر دلاک اسید پاشید روی زنش
عشق اگر از مادرم شروع نشده باشد
از تو شاید
شروع
شروع
شروع شده باشد
زن زیباروی غضنفر دلاک
اعدادت را که بر شانهات میاندازد؟
لباسهای تنگ و گشادت را که بر شانهات میاندازد؟
رژهای تیرهی تریاکی
و قرمز و زردِ زعفرانی را که بر شانهات میاندازد؟
چطور به خودت نزدیک میکنی این همه را
روزنامهها را میکشی روی سرت
توی سرت پر از جملهها و حرفها و اداهاست
روزنامهها را میکشی روی شیشهها
میچپانیشان لای درها و درزها
روزنامهها را نمیخوانی توی سرت
روزنامهها پُرند از اعداد مردهها
روزنامهها پر از مرده شور خانهها
روزنامهها منتظرند تا مرگهای تدریجی را روزنامه کنند
همیشه به دنبال رنگهای براق باشید مثل گوجه فرنگی
از میوهها و سبزیجات تازه استفاده کنید:
بروکلی، تربچه
مقدار زیادی ماهی چرب بخورید:
ماهی آزاد
از خوردن غذاهای نشاستهای دوری کنید:
برنج و پاستا
مثل اکنون من که به اعتنای هر روزهی مارکهای چینی
لباسهات را میشمارم
لباس ۶: شلوار جین آبی که بیضههات را سخت میفشارد به هم
لباس ۱۱: پیراهن قرمز زرشکی که مارکش به اشتباه با مارک لباس زیرم جابه جا شد و من ۳ روزُ ۳ روزُ ۳ شب قاه قاه خندیدم و تو۳ روزُ ۳ روزُ ۳ شب در کاسهی توالت عق زدی
به ژامبونهای تحریم شده در خانهی ما
به آمپولها و قرصها و دواهای تحریم شده در خانهی زنِ دیابتی همسایهی ما
به سیگارها و واکسها و اشتهاهای تحریم شده در کوچهی ما
قُل قُل نفت را نمیتواند بزاید مادرم چند قلو چند قلو
قُل قُل نفت را نمیتواند بزاید مادر تو چند قلو چند چند قلو
تا آبتان و نانتان و قرصتان و دواتان و اشتهاتان و ..
صدای رادیو از صدای تو بلندتر است
از صدای گاز زدنت به سیب بلندتر است
از صدای آروغهای پَتُ پَهنت بلندتر است
از صدای صدات را پرت میکنیم توی شیشه
کاسه بشقابهای شفاهی را پرت میکنیم توی شیشه
ارکوپالهای شفاهی را پرت میکنیم توی شیشه
میوه و سبزیجات تر و تازه را پرت میکنیم توی شیشه …
و ما تنها یک دقیقه صبر کردیم
و من دسته دسته موهات را روی موزائیکها میشمارم
یک پا یک موزائیک یه دسته مو
دو پا دو موزائیک دو دسته مو
سه پا سه موزائیک سه دسته مو
بخار صورتت را روی من بپاش
بلند شو
راه بیفت
اگر خواستی به اقیانوس آرام میرویم
روی پوزهی یک سگ، صخره ماسیده، نازش میکنیم
از گوشی که نیست چهره میگیریم
گوش ماهی میپرانیم
به دریای صورتی که آواره ست
از پودر، کرم پودر، از رژ اجازه میگیریم
بی خیال آینهها میشویم
الفبا را جا به جا میکنیم
خطوط استیگمات را جا به جا میکنیم
از زیبایی رد میشویم
از خیابان از بیل بردها رد میشویم
و سرگوشمان را میجنبانیم در مردمکهای نیمه
در استخوانهای نیمه
در پرخاش انگشتهای نیمه
بلند شو
راه بیفت
زن زیباروی اسید خورده
پاییز ۹۳
شعر ۲
۱
و تو شاعر شعرهای بلندی
و باید دعا
دعای مادرانه بدرقهات کرد
ما از بهشت میگریزیم
مجالی برای دیوانهواری نبود
حتی امتداد حافظهمان پر از رگهایی بود از اسبهای وحشی
و روشنی بهشت کار نورهای فلورسنت بود
که خدا از همین بغل
از چهارراه سینما میخرید
رفتیم متنی را عمیق نگاه کردیم
که استعاره از ضمیر خالی پیراهنت داشت
امید میر
با هجاهای کوتاه
صداهای کوتاه
از کنارمان گذشت
چه چه نه نه که تو سَر تو تو تو به در چه چه که که نه به وَ من من تو سَر سَر چه
او شاعر شعرهای بلندی بود
با بوهای عنکبوتی
با بوی مرغهای پرکندهی ناصر سبیل در خیابان مطهری
حتی اگر بپیچی دور میدانِ دانشگاه
بوی کلماتش
بوی کلماتِ لزجش
از زیر دندانت رد میشود
او شاعر شعرهای بلندیست
که دعای مادرانه هم به کارش نمیآید
۲
تو گفتی
چند سال؟
به من بگو چند سال باید از بهشت گریخت؟
فرار از بهشت مرسوم نیست
مگر روزنامهها را نمیخوانی؟
خواستم ادای تو را در بیاورم
به جای او
به جای نامعلومی خیره شدم
پک عمیقی به هوا زدم
و گفتم
آسفالتها منتظرند برویم
۳
در یکی از دوشنبههای آذرماه اتفاقات عجیبی افتاد، درختها در خیابان جمهوری شروع به راه رفتن کردند، فرودگاه خودش را کنار کشید تا نارونها به راه خود ادامه دهند.
شهردار با کینهای عمیق به خانهاش برگشت، لباسش را عوض کرد، خاکستر سیگارش را تکاند و به زنش گفت: وقتِ عشقبازیست
۴
توی ایستگاه
با روایت کلاغ
ضمیرِ زنانهام دستِ قره العین را گرفته بود
و در جهتِ بادِ شمال قدم میزد
ضمیر زنانهام بلد بود سیگار بکشد
بلد بود تا ترمینال فقط ۵۰ تومان کرایه بدهد
بلد بود از خیابان مشتاق تا فرودگاه، با صدای بلند، بدون وقفه، بخندد
بلد بود در صفحهی ۱۰۳ کتاب مارکز با یک تلفن apple بنشیند و به ریش دورهگردان مخترع بخندد
و اینها در توضیحات شناسنامهام ذکر نشده بود
و من مرتب ضمیر زنانهام را میبینم
که دست به دستِ قره العین
در جهت باد شمال قدم میزند
۵
مریم سکوندی که اسمش را عوض کرد
تلگرافی فرستاد به ثبت احوال
گفت: شرط میبندم تخیلم عوض شده کیمیا، از امروز شاعر بهتری هستم. آگهی مرگ مریم سکوندی را در روزنامههای محلی زدم، و از ایمیلش تولد مریم هومان را به مریم هومانی که منم، که منِ منم فرستادم.
قبول داری عوض شده؟
۶
زنها توی کوچه ساعتهای شنی را برمیگردانند
دوستیهای عمیقی هست بین آنها
دوستیهایی که از کمبود ویتامینِ B و C نشأت میگیرد
ساعتهای شنی به کار خود ادامه میدهند
و عرق از پیشانی زنهای کوچه فرو میریزد
این جزئی از زندگی هست در کرمان، خیابان آلاشت، کوچهی ۲۳
که کمی مبتلاست به عشق
کمی مبتلاست به انفلوانزا
و کمی مبتلاست به آسفالت
۷
من بودم مریم هومان بود با امید میر
علی ناروئی کمی دیرتر آمد
همیشه او کمی دیرتر میآمد
و همیشه او کلمات را مزه مزه میکرد
زبان فارسی را مزه مزه میکرد
و بعد میآمد
و او عاشق زبان فارسی بود
او عاشق نهادِ زبان فارسی بود
و او همیشه در نهاد ظاهر میشد
علی نیامد
علی دیر آمد
علی با سبیل علی آمد
علی با سبیل علی نیامد
علی سبیلش را میجوید
علی اشارهی سبیلش را میجوید و به ادامهی بازی فکر میکرد
نشستیم زیر آلاچیق دانشگاه
سهرودیخوانی را به بعد زبان موکول کردیم
دقیقن سرِ همین ساعت
ساعت ۶ عصرِ ۲۸ آذرماه زیر آلاچیق دانشگاه
موهای مزخرفم
اهمیتِ موضوعی پیدا کرد
و حالا یک استامینوفن کدئین و یک کارت شارژ ایرانسل برایم لازم است
۸
امروز یک دوشنبه در آذرماه ۱۴۱۰ ه.ش در شهر کرمان، خیابان آلاشت است
امروز یک روز دوشنبهی عجیب در آذرماهِ شهر کرمان است
امروز من ۴۶ سالهام
امروز در کرمان همهی زنان ۴۶ سالهاند
و امروز در کرمان همهی زنان آبستن ۴۶ سالگیاند
و امروز در کرمان
تمام مردان چشمانشان پر از آبِ مروارید شده است
روزنامهها خبر از بازگشتِ نارونها آوردهاند
و باغ خطی جمهوری چشم انتظار سراسرِ کوچه را دویده است
و امروز قره العین در ۴۶ سالگی
دست به دستِ ضمیر زنانهام
با لامپهایی روشن
لامپهایی روشنتر
لامپهای روشنِ روشنِ روشنتر
از توی صفحهی ۱۰۳ کتاب شعرم که هنوز مجوز چاپ ندارد میگذرد
آدرس دقیق رفتنشان و آمدنشان در زیرنویس ذکر شده است
ذکر شده باید رای به دعاهای مسکوت داد
ذکر شده
قورباغهای هی خودش را به دیوار میکوبد
فقط آن وسط
تابستان ۱۳۹۲