دو غزل از پرنیان محتشم
۱
سیبی هبوط کرد، رسیدن نداشت که
آدم توان لب نگزیدن نداشت که
در پیله بود چون سر پروانگی نداشت
در پیله ماند، قصد پریدن نداشت که
شب بود در تصرف دلتنگی و غروب
شب بی حضور ماه تو دیدن نداشت که
شب در تمام پنجره ها خانه کرده بود
خورشید هم خیال دمیدن نداشت که
وقتی که عشق در پیام افتاد، پای من
دیگر توان و تاب دویدن نداشت که
افتاده ام به پای تو تا باورم کنی
این قصه هم شنیدن و دیدن نداشت که
قطعاً بس است این همه دوری برای دل!
یعنی توان رنج کشیدن نداشت که…
۲
در شهر به غیر از تب و هذیان خبری نیست
جز حسرت و اندوه فراوان خبری نیست
جمعی متراکم ،وسط شهر روانند
از عشق در اطراف خیابان خبری نیست
جز رونق بازارچه ی رنج فروشان
از شعر تر ِ کوچه ی باران خبری نیست
افسرده و آواره در این شهر غریبیم
از هم نفسی در دل تهران خبری نیست
بر سر در یک قصه نوشتند که از عشق
جز زخم زبان خوردن انسان خبری نیست!
#پرنیان_محتشم