دو کلمه حرف
هوا، دم کرده و گرم است. شب، ترکیبی است، از سکوت و هیاهویی مرموز. خانم، مثل همیشه، سر شب خوابیده است. دخترک هم معلوم نیست چه وقت در خانه است و چه وقت نیست.
گربه میداند که من تا پاسی از شب بیدارم. آمده است و کمی آنطرفتر دراز کشیده و چشم دوخته است به من. باز سرم به دوران میافتد. آهسته آهسته، گوشهایم پر میشوند از همهمهای از صداهای کودکی.
فکر میکنم از گرماست. میروم برای خودم یک شربت آبلیمو درست میکنم و یک عالمه یخ میریزم داخلش. بر میگردم و باز اخبار را زیر رو میکنم تا چشمم به خبری نویدبخش بیفتد.
گربه به کاسۀ پر از یخ من چشم دوخته است. بلند میشوم، میروم کاسهای را آب میکنم. یک مشت یخ در آن میریزم. میمانم مردد. آبلیمو و شکر و گلاب در آن بریزم؟ انگار ماشینی درون گوشهایم دور میشود. اندوهی به دلم چنگ میاندازد. با خودم میگویم:
– گربه چه میداند که شربت چیست.
کاسۀ آب و یخ را میآورم و میگذارم جلوی او. دوباره میروم سراغ اخبار. مادری در میان تماشاچیانِ مراسمِ اعدام فرزندش از حال رفته و دستانش همچنان سوی آسمان است. گریه که با خود، مرا تا اوج هق هق میبرد، گربه میگوید:
– تو خیلی خوبی.
حیرت زده و با ترس نگاهش میکنم. به من خیره شده است. شاید فقط گفته باشد:
– میو. میو.
همانطور که نگاهش میکنم، میگوید:
– تعارف نمیکنم.
رو بر میگردانم. باز غرق اخبار میشوم. در دلم تکرار میکنم:
– گربه که حرف نمیزند.
علیرغم هوای گرم احساس میکنم ازشدت سرما میلرزم. ضربان قلبم تند شده و گوشهایم دچار فشار شدیدی شدهاند. دوباره به گربه نگاه میکنم. همانطور آرام دراز کشیده و به کاسۀ آب و یخ زل زده است. لبهایش تکان میخورند و با خودش حرف میزند. مرتب میگوید:
– این نیز بگذرد. این نیز بگذرد.
صدایی است ظریف. صدایی که معلوم است صدای گربه است. یعنی هر کس که بشنود خواهد فهمید که آن صدا،مال گربه است. یعنی اگر آدم بگوید:
– این صدای گربه است.
همه قبول خواهند کرد که آن صدا، صدای گربه است.
آیفونم را بر میدارم و از گربه میپرسم که آیا میتوانم صدایش را ضبط کنم. میگوید:
– میتوانی.
میپرسم:
– گفتی میو یا گفتی میتوانی؟
میگوید:
– ولی فایده ندارد.
شمرده شمرده و کوتاه حرف میزند. برای جملات بلند، نفس کم میآورد. چند بار دهانش را باز میکند. انگار میخواهد چانهاش آماده بشود. کلی طول میکشد تا بگوید که گیرم که ضبط کردی. دستگاه فقط صدای میو میو کردنم را ضبط میکند. حتی اگر حرف زدنم را ضبط کند تو چطور ثابت میکنی که صدا، صدای یک گربه است؟
در ادامۀ حرفهایش به من میگوید که نباید مسئله را خیلی پیچیده بکنم. او فقط قصد دارد به خاطر محبتهایی که به او میکنم برای من کاری انجام بدهد. بعد از من میخواهد که بدون تعارف از او چیزی بخواهم.
بسیار آرام و راحت و بی هیجان حرف میزد. از جایش هم تکان نمیخورَد. آرامشش آرامم کرده بود. ترس و دلهرهام از بین رفته بود. کاملاً حق با او بود. اعتراف میکنم که من گاهی بیخودی مسائل را پیچیده میکنم. همۀ ما میکنیم. اما این ایراد با من در نوشتههایم باقی میماند. “آدم تا میتواند باید ساده و راحت باشد. نباید مسائل را خیلی جدی بگیرد.” (نمیدانم اینها را من گفتم یا گربه گفت. برای همین آنها را در گیومه گذاشتم.) دیگر در گوشهایم همهمهای نیست. صدای ماشینی که دارد دور میشود، در آنها نمیپیچد. رو میکنم به گربه و میگویم:
– آفرین به معرفت تو. آنوقت ما آدمها گربهها را بی چشم و بی رو میدانیم.
گربه حرفی نمیزند. بین ما سکوت برقرار میشود. من مشغول کارم میشوم. گربه صدایم میکند. به او نگاه میکنم. به من چشمک میزند. به او لبخند میزنم.
بلند میشود. به خودش کش و قوسی میدهد. به طرف کاسۀ آب میرود. سرش را به آن نزدیک میکند. نمیخورد. انگار از نفس عمل خوشش آمده است. رو به من میکند و میگوید:
– دستت درد نکنه بابا.
بعد میپرسد:
– خب چی میگی؟
میگویم:
– حالا که اصرار داری، آیا میتوانی کاری بکنی که ورق برگردد؟
میزند زیر خنده. دمبش را به سمت آسمان سیخ میکند. همانطور که روی نک پنجههای پایش راه میرود، دور اتاق میچرخد. میپرسد که آیا واقعاً باور دارم که درخواست من از عهدۀ یک گربه برمیآید؟
میگویم که حداقل سوژهای داستانی بدهد که نو باشد. سی و پنج سال است همه چیز تکرار میشود. نوشتههای من هم ناگزیرند از تکرار.
میگوید که چرا داستان آن موشهایی را نمینویسم که میخواستند چیزی به گردن گربه بیندازند…
حرفش را قطع میکنم و میگویم که این داستان از همۀ داستانها کهنهتر است. اصلاً داستان نیست. حکایت است.
میگوید:
– حکایت همینجاست که موشها در فکر آن هستند که جلوی گربه را بگیرند. در صورتی که داستان اصلی این است که آنها نباید موش باشند.
دخترم از پلهها بالا میآید. رو میکند به من و میپرسد که آیا حالم خوب است.پاسخ مثبت میدهم. میگوید که چند دقیقه است دارد به من گوش میدهد. بعد میپرسد با چه کسی حرف میزدم. ساکت میشوم و به گربه نگاه میکنم. برگشته بود وسر جایش دراز کشیده بود. دخترم میگوید که سخت نگران من است. ترسیده بود. رو میکنم به گربه. خطاب به او میگویم:
– خواهش میکنم دو کلمه هم با دخترم حرف بزن. تا بداند که آب از آب تکان نخورده است. خیالش اگر راحت نشود، برایم دردسرِ دکتر و دوا درست میشود.
گربه به من نگاه میکند. بعد به چپ و راست نگاهی میاندازد. رو میکند به دخترم و میگوید:
– میو. میو.