ردپای آن موجود عجیب
یک روز گرم تابستانی، قاضی چشمش افتاد به چند نفر که زیر درخت بزرگی جمع شده بودند. درخت چناری که وسط میدان شهر بود و تنهاش به اندازهای بزرگ بود که چند نفر میتوانستند دست به دست هم بدهند و دور درخت بچرخند. قاضی عرق کرده بود. دستمال گلداری را از جیبش بیرون آورد و در حالی که هنهن میکرد و عرق پیشانیش را پاک میکرد، گفت: اینجا چه خبره؟ چی شده؟
نانوا به قاضی خیره شد و گفت: اینجا یه رد پای عجیبه، زیر درخت!
صورت نانوا پر از آرد بود و روی مژههایش را هم سفید کرده بود.
قاضی با تعجب گفت: ردپای عجیب؟ یعنی چی؟
نانوا دستی به صورتش کشید و گفت: بله… بله! خیلی عجیب، بینید.
چند نفر دیگر هم ایستاده بودند و داشتند با هم حرف می زدند. قاضی جلو رفت و فرورفتگی را روی زمین دید که حاشیههایش بر آمده بودند. سنگهایی هم نامنظم چیده شده بودند اما سنگچین آنقدر نامنظم بود که گویی چیزی به خاک فشار آورده بود و سنگها بیرون جهیده بودند.
نانوا گفت: میبینید جناب قاضی! حتماً رد پای یه دیوه.
صدای کسی از میان جمعیت بلند شد که گفت: ردپای دیو؟ اما دیو و غول و یه سر و دو گوش، فقط مال قصههاست.
نانوا گفت: مال قصهها؟ اگه این رد پای یه دیو نیست پس مال چیه؟
این را گفت و شروع به اندازه گرفتن طول رد پا کرد و شمرد، یک، دو، سه، چهار!
بعد با تعجب گفت: چهار قدم بزرگه.
صدای کسی از پشت سر قاضی بلند شد که گفت: روز بخیر جناب قاضی!
قاضی به طرف صدا برگشت و رئیس دیوان را دید که ایستاده بود. مردی لاغر با اندامی کشیده و صورتی پریده رنگ.
قاضی گفت: سلام آقای رئیس دیوان. جلوتر بیا… جلوتر بیا و اینو ببین.
رییس دیوان جلو رفت و چشمش به رد پا افتاد و با تعجب گفت: این چیه؟ خیلی بزرگه.
قاضی سری تکان داد و با دستمال، پیشانی پر از عرقش را پاک کرد و گفت: نمیدونم.
نانوا گفت: این جای پای یه هیولاست.
رییس دیوان گفت: هیولا، دیو، یه سر و دو گوش!؟
مردی با شنیدن اسم هیولا ایستاد و گفت: هیولا؟ دیو؟ یه سر و دو گوش؟ کو؟ کجاست؟ خودم شنیدم گفتی هیولا.
نانوا با صدای بلند گفت: آره… اینجاست! ببین… ببین. این اگه این جای پای هیولا نیست پس جای پای چیه؟ خودم اندازه گرفتم. چهار قدم بزرگه.
کم کم مردم بیشتری با شنیدن کلماتی مانند هیولا، دیو، یه سر و دو گوش، ایستادند و حالا جمعیت زیادی زیر درخت چنار جمع شده بودند و هر کدام داشتند با همدیگر پچپچ میکردند.
در این حین، دو گزمه از لای جمعیت پیدایشان شد. گزمه اولی سبیل از بناگوش در رفتهاش را تاب داد و گفت: برید کنار… برید کنار ببینم! باز چه خبره که این همه آدم، اینجا جمع شده؟ مگه نمیدونید اجتماع بیشتر از دو نفر جرم به حساب میاد!
این را گفت و با تعلیمی زیر بغلش به چند نفر زد و جلو رفت تا به کنار قاضی و رئیس دیوان رسید. گزمه دوم هم همان حرفها را تکرار کرد!
– مگه نشنیدید؟ اجتماع بیشتر از دو نفر جرم به حساب میاد. برید کنار… برید کنار.
نانوا با صورت سرخ و گونههای گوشتی که وقتی حرکت میکرد، میلرزیدند، گفت: قربان! ما یه هیولا پیدا کردیم.
گزمه اولی گفت: خفه شو مردک! مگه کسی ازت سوال پرسیده؟
این را گفت و نگاهی به رئیس دیوان و قاضی انداخت و دوباره گفت: میبینم که آقایان هم اینجا تشریف دارن.
رئیس دیوان گفت: بله از اینجا رد میشدم که چشمم به این رد پای عجیب افتاد.
نانوا گفت: این ردپای یه هیولاست. شایدم یه غول یا یه سر و دو گوش.
گزمه اولی به محض شنیدن اسم هیولا عصبانی شد و گفت: مردک خیکی! دوباره بدون اجازه حرف زدی؟ حالا کارت به جایی رسیده که از اسم رمز هیولا برای مبارزه بر علیه حضرت شفیع الله، پرتو نورالله استفاده می کنی؟ وقتی فرستادمت توی سیاهچال و دادم هر بیست ناخنت رو با انبر کشیدن و جای زخمهات کرم گذاشت، اون وقت حساب کار دستت میاد.
قاضی گفت: تشخیص جرم با منه. این بیچاره که چیزی نگفت. منظورش این چیز عجیبه. نمیدونم رد پا یا…
این را گفت و به جای رد پا اشاره کرد.
گزمه گفت: وقتی که قاضی و رئیس دیوان حکومت، لای جمعیت باشن و این طور به این جماعت حق بدن و ازشون طرفداری کنن وای به حال مُلک و مملکت و رعیت!
بعد به گزمه دوم نگاه کرد و گفت: سریعتر برو به مقر فرماندهی و گزارش بده که در میدان اصلی شهر چه خبره!
گزمه دوم گفت: بله قربان!
و به سرعت از آنجا دور شد.
قاضی گفت: چرا بیخودی شلوغش می کنی؟ نیاز به اردوکشی حکومتی نیست. یه عده آدم زیر یه درخت جمع شدن و دارن درباره یه ردپا حرف میزنن. همین.
گزمه به خنجرش، دست کشید و گفت: مگه اجتماع بیشتر از دو نفر جرم نیست؟ ربط این درخت و این رد پا چیه؟
قاضی گفت: ای بابا! شما هم که دائما میخواید از حرفهای بقیه چیزی در بیارید و…
هنوز حرفهای قاضی تمام نشده بود که صدای زنی از میان جمعیت بلند شد که داشت بلندبلند حرف میزد. زن جلو آمد و گفت: دیو، هیولا، یه سر و دو گوش؟ کو… کجاست؟
زن روبروی گزمه ایستاد. سینههای بزرگی داشت و توی انگشتهایش پر از انگشتر بود. لبهایش سرخ بودند و وقتی راه میرفت کفلهایش تکان می خوردند و می لرزیدند.
گزمه گفت: زنیکه سلیطه! باز که معرکه گرفتی؟
زن دستش را به کمرش زد و گفت: واااا… من معرکه گرفتم یا شماها؟ من که همین الان رسیدم.
در میان جمعیت، همهمهای به راه افتاد.
گزمه به زمین خیره شد و گفت: مثل اینکه سرت به تنت زیادی کرده! الان که قشون حکومتی رسید، حساب کار دستتون میاد.
چند نفرروی زمین چمپاتمه زده بودند و داشتند به جای پا نگاه می کردند.
زن دوباره گفت: این جای پا چرا فقط یه دونه است؟ چرا دو تا نیست؟
قصاب مات و مبهوت به جای پا نگاه کرد. سبیل پهنی داشت و کلهاش طاس بود. کمی فکر کرد و گفت: حتمی یه پا داشته!
زن پوزخندی زد و گفت: یه پا داشته؟ مگه میشه؟ همه دو پا دارن. شایدم چهار پا.
قصاب گفت: یعنی چی چهار پا دارن؟ شما آدمیزاده چهارپا دیدید ایهاالناس؟
مردم گفتند: نه به عمرمون همچین چیزی ندیدیم.
زن به بدنش پیچ و تابی داد و گفت: تو دیگه چرا این حرفو میزنی؟ گوسفندهایی که تو میکشی چند تا پا دارن؟ چهار تا دیگه!
قصاب کمی مکث کرد و گفت : نخیر! دو تای جلو، دست به حساب میاد و دو تای عقبی هم پا.
زن به بدنش پیچ و تابی داد و دوباره گفت: پس چرا بهشون میگن چهار پا؟
کسی چیزی نگفت و همه ساکت شدند. مردی از بین جمعیت صدایش را بلند کرد و گفت: هزارپا هم هست.
کس دیگری گفت: نه! هزار پا، هزار تا پا نداره. چهل پنجاه تا پا داره.
-پس چرا بهش میگن هزار پا؟
-مگه خودت شمردی؟
-چه میدونم. منم شنیدم.
نانوا گفت: خانمها… آقایان! الان وقت این حرفا نیست. باید بفهمیم این جای پای چیه؟
گزمه دستی به سبیلهایش کشید و گفت: همتون مشکوک میزنید. نکنه دارید علیه ملک و مملکت توطئه میکنید و با این هیولا سر و سری دارید.
قاضی و رئیس دیوان دستپاچه شدند.
رییس دیوان گفت: نه… نه! این همه آدم جمع شدن تا فقط بفهمن این رد پای چیه؟
گزمه گفت: الان که قشون رسید، معلوم میشه چی به چیه!
زن گفت: اندازه یه قبره! فکر کنم یه آدم میتونه توش بخوابه.
نانوا گفت: دو نفر هم میتونن توش بخوابن.
زن سری تکان داد و ابروهایش را تا به تا کرد و با عشوه گفت: نه جونم! یه نفر.
نانوا سرخ شد و گفت: دو نفر!
-یه نفر.
-دو نفر!
زن گفت: اصلا چرا جر و بحث کنیم. خودت برو و امتحان کن.
نانوا نگاهی به گزمه انداخت و گفت: اگه حضرت آقا اجازه بدن!
گزمه به زن خیره شد و گفت: وسط این داد و قال، وقت گیر آوردی زن؟
زن با زبان، لبهای سرخ و برجستهاش را لیسید و چیزی نگفت.
نانوا نگاه مرددی به گزمه انداخت و آرام آرام به طرف رد پا رفت و توی آن خوابید.
قاضی گفت: دقیقا جای یه نفر و نصفی میشه.
گزمه به درخت چنار تکیه داد. حالا باد افتاده بود توی برگهای درخت و فشفش صدا میکرد.
گزمه سبیلهایش را تاب داد و گفت: معلوم نیست این مرتیکه کجا رفت! قرار بود بره و قشون بیاره. رئیس دیوان گفت: قشون واسه چی؟
گزمه پوزخندی زد و گفت: قشون واسه چی؟ واسه تشویش اذهان عمومی، تبانی علیه شخص اول مملکت.
زن گفت: اوهههههه! چقدر سختش میکنی! یه کاره بگو میخوام همتونو بگیریم و بندازیم توی هلفدونی. دادار دودور راه انداختی که تشویق (تشویش) اذهان چیچی و تبانی علیه کی و انقلاب و…
گزمه پرید توی حرف زن و گفت: اولاً تشویق نه و تشویش! دوما شاهد از غیب رسید! این زن از انقلاب حرف زد. انقلاب علیه شخص اول مملکت، شاهد باشید.
زن با دستپاچگی گفت: من… من؟ من کی از انقلاب علیه شخص اول مملکت حرف زدم؟
گزمه گفت: همین الان نگفتی تشویش و انقلاب علیه…
زن گفت: من گفتم تشویق! ایهاالناس مگه من نگفتم تشویق و حضرت آقا از من ایراد گرفت.
چند نفر صدایشان را بلند کردند و گفتند؛ بله… بله! ما همه شاهدیم.
گزمه گفت: تو نگفتی تبانی علیه کی و انقلاب؟
زن جواب داد: گفتم… اما منظورم چیز دیگهای بود.
لبخند کجکی افتاد توی صورت گزمه و گفت: چشمم روشن! منظورت چی بود؟
زن وقتی دید دارد توی مخمصه میافتد، آرام توی جمعیت لغزید و ناپدید شد.
رییس دیوان رو کرد به گزمه و گفت: چرا از خودت حرف در میاری! منظور این زن چیز دیگهای بود.
گزمه گفت: منظورش چی بود؟ شما که بهتر میدونی واسه ما هم توضیح بده.
رییس دیوان خودش را جمع و جور کرد و تا میخواست چیزی بگوید، نانوا پرید توی حرفش و گفت: آقا گیرم اصلا ما پای این درخت جمع شدیم تا انقلاب کنیم! وقتی قیمت یک کیلو آرد شده خون بابای من. نباید انقلاب کنیم؟ ای مردم! من نونوا دیگه نمیتونم آرد بخرم، اگه هم آرد بخرم باید خون شماها رو بریزم توی شیشه تا بتونم یه تیکه نون بدم دستتون و شکم زن و بچتون رو سیر کنید.
همهمهای در جمعیت افتاد و از درون جمعیت واژههایی مانند انقلاب، قحطی، گرسنگی و مرگ به گوش میرسید. گزمه دستی به خنجرش کشید و گفت: که اینطور! غلطهای اضافی! این قضیه بو داره. پای این درخت جمع شدید و نقشههای شیطانی میکشید.
قاضی گفت: زود قضاوت نکنید آقا! این مردم فقط گرسنه هستن و دارن میگن ما نمیتونیم شکم زن و بچههامونو سیر کنیم.
مردی از میان جمعیت گفت: چطور خودشون توی بهترین خونهها زندگی می کنن، بهترین غذاها را میخورن. اما ما مردم بدبخت، لنگ یه لقمه نونیم.
زن دوباره از لای جمعیت بیرون آمد و گفت: حرف هم بزنیم محکوم میشیم به تشویق (تشویش) و اقدام و انقلاب.
نانوا گفت: زنده باد نان، زنده باد مردم، زنده باد انقلاب!
بعد همه مردم یکصدا فریاد زدند؛ زنده باد نان، زنده باد مردم، زنده باد انقلاب!
حالا همه جمعیت یک صدا و خشمگین داشتند؛ فریاد میزدند. گزمه یک قدم به عقب رفت و ایستاد. نانوا گفت: ایهاالناس این خائن رو بگیرید. این گزمه دستش به خون خیلیها آلوده است.
چند نفری با داس و بیل به طرف گزمه آمدند. گزمه میخواست فرار کند اما سکندری خورد و روی زمین افتاد. بعد مردم روی سرش ریختند و خنجرش را گرفتند. سر و صورت گزمه خونی شده بود. دو نفر هم از درخت بالا رفتند و طناب را به یکی از شاخههای درخت بستند. بعد طناب را به گردن گزمه انداختند. و از شاخه درخت آویزانش کردند. حالا دست و پای گزمه توی هوا تاب میخورد.
نانوا گفت: حالا که این ملعون به سزای اعمالش رسید به طرف خونه حاکم بریم! ای جماعت یا باید بمیریم یا اونها رو هم مثل این گزمه از درخت آویزون کنیم.
مردم خشمگین مانند یک سیل به راه افتادند و با مشتهای گره کرده، شعار میدادند. زن به نزدیک درخت آمد و به گزمه من خیره شد. صورتش سیاه شده بود و دیگر کش و قوس نمیآمد. زن چشمش افتاد به کیسه پولی که درست زیر پای گزمه افتاده بود. زن خم شد و کیسه را برداشت و رو کرد به جنازه و گفت: اینم روزی من! تا تو باشی دیگه خون به دل مردم نکنی.
زن این را گفت و با عجله پشت سر مردم به راه افتاد.
مرد چوپانی جلو آمد و با دیدن جنازه میخکوب شد و گفت: اینجا چه خبره؟ این جنازه رو کی از این درخت آویزان کرده؟ این همه زحمت کشیدم و این آخور نصفهنیمه رو درست کردم. خرابش کردن. لعنت بهتون.
پسر نوجوانی با کفشهای پاره و لباسهای کهنه و کثیف ایستاد و گفت: میگن این جای پای دیوه. یه سر و دو گوش، غول!
مرد چوپان پسر را دنبال کرد و گفت: غول چیه؟ دیو چیه؟ یه سر و دو گوش چیه؟ از صبح با هزار بدبختی این آخر نصفه نیمه رو ساختم…
پسرک ترسید و فرار کرد و رفت.
صدای شعارهای مردم بلندبلند گوش میرسید و جنازه گزمه به آرامی توی هوا تاب میخورد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سمیه کاظمی حسنوند متولد ۱۳۶۱ لرستان و دانشآموخته کارشناسی ارشد برنامهریزی آموزشی ست. همکاری با مجلات تخصصی ادبیات مثل تجربه، کرگدن، کتاب هفته، همشهری جوان و همکاری با روزنامههایی مثل ایران، فرهیختگان، بهار و .. را در کارنامه دارد.
او نویسندهٔ مجموعه داستان یاس امینالدوله است که بزودی توسط انتشارات ورا منتشر میشود.