رصد به دوران کودکیام – بخش پانزدهم
برخی جنبههای زندگی و کسب و کارهای دیرینه در ایران قدیم
یادآوری:
آنچه در این سلسله نوشتهها در زیر عنوان «رصد به دوران کودکیام» میخوانید، نه پژوهشی جامعهشناسانه است و نه جامع و کامل، بل صرفاً خاطرههایی است که با زبانی ساده و بیپیرایه نگاشته شده است؛ خاطرههایی از آنچه در کودکی به چشم خود دیدهام، یا در نوجوانی از زبان بزرگترهایم شنیدهام. در این «رصد» به زمانی در حدود ۸۰ – ۹۰ سال پیش، چه بسا خیلی چیزها در زیر غبار فراموشی سالیان، یا حتی از چشم و گوش من، پنهان و دور مانده باشد و در این نوشتهها نیامده باشد. با وجود این، امید است که این خاطرهنگاری کوتاه، بتواند پرتوی باشد بر راه دراز پیموده شده از اوایل این قرن (سالهای آغازین ۱۳۰۰) تا کنون- از «آنگونه که بود» به «آنگونه که هست»- و عطشِ دانستن و کنجکاوی جوانترها را تا حدی سیراب کند. در همین عرصه، شاید هم خوانندگان علاقهمندی پیدا شوند که از اطلاعات این سلسله نوشتهها برای امر تحقیق و تفحص و تألیفهایی جامعتر پیرامون وضع زندگی در آن سالها سود ببرند.
ناظر نعمتی
برخی کسب و کارهای منسوخ
در یادداشت «مراسم ختنهسوران» نوشتم که «ختّان»ها بعضاً حرفههای دیگری هم مانند «دندانکشی»، «شکستهبندی» و «زفتاندازی» هم بلد بودند و مراجعانی هم از این لحاظ داشتند. از آنجا که این مشاغل در همان روزگار کودکی و نوجوانی من منسوخ شده، در ادامهٔ این یادداشتها به شرح این گونه کسب و کارها و حرفههای منسوخ میپردازم، که نمونههای دیگری مثل «حجامت»، «زالواندازی»، «پردهخوانی» و «نقالی» و… را نیز در بر میگیرد.
الف – دندان کشی (پیش از دندانپزشکی!)
ابزار کار اصلی «دندانکِش»، یا ختّانی (ختنهکن) که دندان کشیدن هم بلد بود، فقط «گازاَنبُری» بود با گیره یا فکهایی حلقهمانند، که بدان «کلبَتِین» نیز میگفتند. «دندانکش» گاهی هم از میلهٔ فلزی کوچکی به قطر یک مداد استفاده میکرد که از آن برای «تقّه زدن» به دندانهای کسی بود که او را برای کشیدن دندان نزد دندانکش میآوردند. وقتی خود بیمار از شدت درد نمیدانست کدام دندانش درد میکند، دندانکش با آن میلهٔ فلزی ضربه یا تقّههایی به چند دندانش میزد. فقط دندانی که درد میکرد، به محض تقّه خوردن، آه و آخ از نهاد و گلو و دهان دردمند برمیآورد. پس از برخاستن داد و آخ مریض، دندانکش میفهمید که بایستی کدام دندان را بکشد!
دندانکش، آنگاه ابزار تقّه را کنار میگذاشت و به جای آن «کلبَتِین» به دست میگرفت و از بیمار میخواست محکم بنشیند تا او فکهای «کلبتین» را به دندان معیوب بیندازد و آن را بکشد و از جا درآورد. بسیار اتفاق میافتاد که بیمار بر اثر درد شدیدی که به او دست میداد، طاقت آن را نداشت که آرام بگیرد، یا سرش را محکم نگه دارد تا دندانکش به کارش ادامه دهد. در این مواقع، دندانکش به بیمار حکم میکرد که از پشت روی تشکی دراز بکشد. وقتی بیمار دراز میکشید، دندانکش دو پایش را به طرفین بیمار میگذارد و خود را روی او میانداخت تا نتواند حرکت کند، و سپس با «کلبتین» به جان دندان بیمار میافتاد. بودند بیمارانی که در همین حالت و وضع هم سرشان را بیحرکت نگاه نمیداشتند. در این صورت، دندانکش از شاگردش که معمولاً مردی قلدُر بود، میخواست که سر بیمار را محکم به دست بگیرد. با وجود اینها، گاه سنگینی بدن دندانکش که روی بیمار افتاده بود، به اضافهٔ قدرت شاگرد قلدرش، باز هم آنقدر نبود که بتواند بیمار را از حرکت باز دارند. در چنین مواقعی بود که دندانکش از یک چکش چوبی که سر گُرز مانندی داشت و آن را نمَدپیچ کرده بود، استفاده میکرد. او در یک لحظه غافلگیرانه چنان ضربهیی با این چکش به سر بیمار میکوبید که او را از خود بیخود و بیهوش میکرد. در این موقع، دندانکش به تندی دهان بیمار را باز میکرد و «کلبتین» را به پایهٔ دندان، جایی که دندان در لثه مینشست، گیر میداد و با قوت هرچه بیشتر آن را آنقدر به این سو و آن سو تکان میداد که سرانجام دندان از لثه کنده میشد و درمیآمد. دندانکش دندان را با همان «کلبتین» از دهان بیمار بیرون میآورد و از روی بیمار بلند میشد. شاگرد هم سر بیمار را رها میکرد. اینک فقط مانده بود که خود بیمار به هوش آید و به حال عادی باز گردد. پس از کشیده شدن دندان، معمولاً درد بیمار تا حد زیادی کاهش مییافت، و کمکم به حال میآمد؛ اگر هم زود حالش جا نمیآمد، شاگرد یا خود دندانکش به روی بیمار آب میپاشید، و باز هم اگر همهٔ اینها کارساز نبود، به دو سوی صورتش «لَت» (سیلی) میزد، و به محض آنکه بیمار حال عادی پیدا میکرد، قطعه پنبهٔ آغشته به آبنمک در جای دندانِ کشیده شده میگذارد و فشار میداد، و فوری دهان بیمار را با دستمالی پارچهیی میبست، و دست بیمار را روی دهانش میفشرد، و به او حکم میکرد که دستمال را محکم بفشرد تا دهانش باز نشود.
به هر حال، پس از مدتی، بیمار که درد دندانش ساکت شده بود، وضع عادی پیدا میکرد. آنگاه دندانکش دندان کشیده شده را به او نشان میداد یا به دست او میداد، و دستمزد خود را مطالبه میکرد؛ وقتی دستمزدش داده میشد، از بیمار میخواست که دهانش را باز کند. بیمار که دهانش را باز میکرد، دندانکش قطعه پنبهٔ معمولاً آلوده به خون را از دهان او بیرون میکشید و به جای آن قطعه پنبهٔ دیگری آغشته به آبنمک در جای دندان کشیده شده میگذارد و باز به بیمار حکم میکرد که دهانش را ببندد و برود. ضمناً از او میخواست وقتی به خانه رسید، پنبهٔ احتمالاً خونآلود را از دهانش بیرون آورد، و اگر متوجه شد که هنوز خون بند نیامده است، آبنمک در دهانش بگیرد و مدتی نگه دارد.
در مواردی که بیمار جوان کم سن و سالی بود، بار دومی که قطعه پنبهیی را در دهانش میگذارد، یک تکه نبات هم به او میداد که در دهان بگذارد. در واقع او را با این شیرینی خوشحال میکرد.
ب – زِفتاندازی (پیش از داروهای معالجهٔ کچلی!)
از جمله کارهایی که ممکن بود «ختّان» بلد باشد، «زِفتاندازی» بود. البته کسانی بودند که ختنه کردن نمیدانستند ولی زفتاندازی میدانستند. به هر حال، زفتاندازی هم از مشاغلی بود که پیش از زاده شدن من وجود داشت، ولی پس از زمانی که من به نوجوانی رسیدم، به یاد ندارم پسر یا دختری را «زفت» انداخته دیده باشم.
«زفت» چیزی شبیه به عرقچین یا شبکلاهی بود از پارچهیی نازک که درون آن را با موادی چسبناک میآغشتند و برای التیام کچلی یا «گری» به سر بیمار میچسباندند که معمولاً بچههای ۱۰ تا ۱۵ ساله بودند؛ به اصطلاح آن روزی، «زفت میانداختند».
وقتی بچهیی را که سرش از زخم کچلی یا گری پر بود، نزد «زفتانداز» میبردند، او روز و وقت معینی را به پدر یا مادر او میداد تا او را برای زفت انداختن ببرند، اما شرط میکرد که ساعتی پیش از آوردن بچه، سر او را با آب گرم و صابونی که به آن «صابون بَرگردان» میگفتند، بشویند و پس از خشک کردن، با قیچی موی سرش را به اندازهیی که فقط ریشهٔ مو بماند، بچینند.
وقتی در روز و موقع معین بچهٔ سر تراشیده را نزد زفتانداز میبردند، او نخست با قیچی تیغهنازک خود، گاه هم با یک تیغ تاشوی سلمانی، به چیدن و تراشیدن موی باقیماندهٔ سر بچه میپرداخت. در این وضع، اگر بچهیی بیطاقتی یا امتناع میکرد، دست و پایش را محکم میگرفتند یا با طنابی میبستند که قدرت حرکت نداشته باشد. پس از این کار، زفتانداز پارچهٔ نسبتاً نازکی معمولاً از چیت یا «دَبیت» یا کرباس روی سر بچه میانداخت، و به قدری که لازم بود (بر حسب آنکه کچلی یا گری تا چه اندازه سر و پیشانی و گردن او را در بر گرفته است) پارچه را با «قلمی که نوک آن به مرکّب آغشته شده بود، نشانهگذاری میکرد. پس از آن، پارچه را کمی بزرگتر از نشانهها میبرید و در مایعی سیاهرنگ و گرم و چسبناک فرو میبرد. پارچه را چند باری بیرون میآورد و میچلاند و دوباره در ظرف حاوی مایع سیاهرنگ فرو میبرد تا آنجا که پارچه به طور کامل مایع را جذب خود کرده باشد. آنگاه پارچهٔ آغشته به مایع سیاهرنگ را به دقت تمام چنان روی سر بچهٔ بیمار پهن میکرد و با کف دستش آن را میکشید که تمام سطح کچلی یا گری گرفتهٔ سر بیمار را میپوشاند.
در دقیقههای نخست، بچه بر اثر گرمای مایع و پارچه، احساس نوعی آرامش میکرد. اما وقتی که پارچه کاملاً به سرش میچسبید، و مایع از مسامات (منافذ) پوست نفوذ میکرد، سر بچه اندکی به «گِزگِز» میافتاد و آرامشش به هم میخورد، و دلش میخواست سرش را بخاراند. اما زفتانداز و همراهان بچه مایع این کار بچه میشدند. نیمساعتی که میگذشت، بچه به گزگز سرش عادت میکرد، گرمای مایع و زفت هم رو به سردی میگذاشت، و زفت حالت خیسی خود را از دست میداد و روی سر بچه خشک میشد.
کار زفتانداز به همین جا خاتمه مییافت. مزدش را میگرفت و ظرفی کوچک، غالباً شیشهیی دردار که تکه پارچه یا قطعهیی پنبه در آن گذارده بودند تا مایع سیاهِ درون آن بیرون نریزد، به همراهان بچه میداد و به آنها سفارش میکرد که هرگاه قسمتی از زفت به هر دلیلی از سر بچه جدا شد، فوری آن قسمت را با آن مایع دوباره بچسبانند و همان قسمت را آنقدر مالش دهند که محکم شود. او در عین حال حدود یک ماه بعد را قرار میگذاشت تا دوباره بچه را برای ادامهٔ کار نزد او ببرند.
در این مدت حدود یک ماهه، بچه پیوسته احساس خارش در سر میکرد. گاه به گاه هم سرش را سفت و سخت میخاراند، اما فقط مدت کوتاهی احساس آسودگی میکرد. از خارش بدتر این بود که برخی از همسالان یا همبازیهای یا همکلاسیهای او از مسخره کردن او دست بر نمیداشتند و دل او را میآزردند، اگرچه اولیای بچه سعی میکردند او کمتر از خانه بیرون برود. به هر حال، وقتی میخواستند برای بار دوم او را نزد زفتانداز ببرند، معمولاً بچه اگر میفهمید به کجا میخواهند ببرندش، سعی در نرفتن میکرد. این بود که او را به ترتیبی راضی به رفتن میکردند، چه با دادن تنقلاتی به او، یا وعدهٔ تهیهٔ هدیهٔ دلخواهی برای او.
این بار که بچه را نزد «زفتانداز» میبردند، او دستی به سر بچه میکشید و نگاهی عمیق به زفت او میکرد، و گاه با استفاده از یک ذرهبین. سپس تشخیص میداد که وقت کندن زفت او از سر بچه رسیده است یا نه، و اینکه چگونه این تشخیص را میداد، بر من معلوم نشده است. شاید یکی از مواردش تشخیص میزان خارش سر بچه یا میزان سستی و استحکام زفت بر سر بچه بود!؟
به هر حال، وقتی که تشخیص میداد موقع برداشتن زفت فرا رسیده است، آب نیمهگرمی روی زفت میریخت و به آرامی شروع به کندن آن میکرد. البته بچه بر اثر سوزشی که از کندن نخستین گوشهیی از زفت احساس میکرد، شروع به تقلا میکرد تا زفتانداز را از ادامهٔ کارش باز دارد. اما به دستور زفتانداز، اولیای بچه دستهای او را محکم میگرفتند تا او به کارش ادامه دهد. وقتی چند گوشهٔ زفت به هر طریقی که بود «وَر میآمد»، زفتانداز اشاره میکرد که بچه را محکم نگاه دارند. آنگاه وی همان گوشههای وَرآمده را با دو دست محکم میگرفت و ناگهان با قوت تمام، زفت را به سرعت از سر بچه جدا میکرد. بچه نخست از سوزش سر به جنبوجوش و گریه میافتاد، ولی یک دو دقیقه بعد که سرش هوای آزاد میخورد، آرامشی احساس میکرد که گریهاش را بند میآورد. در این موقع، زفتانداز سر بچه را به دقت ورانداز میکرد تا تشخیص بدهد که آیا به زفتاندازی مجدد نیاز است یا نه. اگر نیاز بود، مثل بار اول، زفت دیگری به سر او میانداخت و باز وقت دیگری را برای معاینهٔ مجدد تعیین میکرد؛ وگرنه، دستور میداد دستکم روزی یک بار سر بچه را با آب گرم و «صابون برگردان» بشویند تا وقتی که موی آن به رشد برسد. پس از آن، فقط مواظبت کنند که بچه با بچهٔ کچلی یا گری گرفتهیی آمد و رفت نکند، و مبادا بازیهایی کند که دستش خاکی شود و به سر بزند، یا سرش به خاک آلوده شود.
آنچه در اینجا لازم به گفتن است اینکه من هرگز ترکیب مواد آن مایع سیاهرنگ را ندانستم چیست، و طرز تهیهٔ آنها بر من معلوم نشد. در صدد هم برنیامدم یا به این صرافت هم نیفتادم که در این باره تحقیقی بکنم؛ حتی دو باری که شاهد آن بودم که مادرم به سر یکی از خواهرزادههایش زفت انداخت، و به موقع معین دیدم که با چه دقتی زفت را از سر او کند، و نیز شاهد آن بودم که خواهرزادهٔ دیگرش را با چه تهمیداتی قانع کرد که زفت سرش را بکند، هیچ به فکر آن نیفتادم که از او راجع به مواد ترکیبی زفت سؤالی بکنم. هنوز هم در این باره چیزی نمیدانم، جز اینکه حدس میزنم یکی از مواد متشکلهٔ آن قیر بوده است! همچنین، برای مقایسه میگویم که زفتانداختن کاری بود شبیه به «موم انداختن» خانمها برای کندن موهای زائد دست و پا.
پ – شکستهبندی (پیش از «ایکس رِی» و ارتوپدی!)
یکی دیگر از کارهایی که ممکن بود «ختّان»ها بلد باشند، شکستهبندی بود، ولی شکستهبندها معمولاً افرادی بودند که فقط همین کار را بلند بودند واغلب مشتریان آنها کودگان و نوجوانان و بعضاً جوانان و میانهسالها بودند.
شکستهبندها هم مانند ختّانها حرفهٔ خود را از پدر یا برادر بزرگتر یا خویشاوندی نسبتاً مسن که نزد آنها شاگردی میکردند میآموختند، و بعدها که استادشان دیگر توانایی کار نداشت، تحت نظر او مدتی کار میکردند تا خود استاد شوند و به طوری که میگفتند، چه بسا که در این موقعیت بیمارانی را ناقص کرده بودند تا خود بهتنهایی به کار بپردازند و به عنوان استاد شکستهبند، شاگردی هم داشته باشند.
استاد شکستهبند جعبهیی چوبی یا آهنی داشت که آن را شاگردش حمل میکرد. در این جعبه مقداری پارچهٔ نوار شده، تختههای بلند و کوتاه و نازک، و مقداری «مَرهَم» خاکستری رنگ که هنوز هم نمیدانم ترکیبات آن از چه موادی بود، وجود داشت.
شکستهبندهای معروف بهندرت به خانهٔ بیمار میرفتند، بلکه غالباً بیمار را نزد آنها به «پاتُق» یا خانهشان میبردند. بیماران خاصهٔ آنها کسانی بودند که بر اثر حادثهیی، استخوانی در بدنشان شکسته بود یا از جای خود تکان خورده بود- اصطلاحاً «در رفته بود.»
شکستهبند به اتفاق شاگردش یا بعضاً به کمک بیماردار، نخست محلی از بدن بیمار را که استخوانش شکسته یا «در رفته» بود از لباس در میآورد و با دست بهنرمی و آرامی هرچه تمامتر میمالید. سپس دست به کار میشد. اگر استخوان بیمار در رفته بود، آن را «جا میانداخت»، و اگر شکسته بود، سرهای جداشدهٔ استخوان را با مهارت خاص خود به هم نزدیک و متصل میکرد. در چنین وضعی، البته بیمار ابراز درد شدیدی میکرد و معمولاً آه و فریاد و تقلا میکرد. ولی به اشارهٔ استاد، شاگرد او بیمار را محکم در جای خود نگه میداشت تا کار استاد پایان یابد. سپس نوبت به «تختهبندی» محل آسیب دیده میرسید که از کارهای اصلی شکستهبند بود.
در این موقع، شکستهبند با «مَرهَمی» که همراه داشت، محل عمل را با دقت تمام و بهنرمی و ملایمت میمالید. در صورت لزوم، زردهٔ تخممرغ یا خاکستر روی آن میریخت و زیر و رو یا دو طرف محل را تختههایی به درازای لازم میگذارد، و بالاخره روی تختهبند را نوارهای پارچهیی محکم میبست، بهحدی که امکان تکان خوردن محل استخوان در رفته یا شکسته وجود نداشته باشد. اگر محل شکستگی یا دررفتگی در مچ، آرنج یا بازو بود، تمام دست را از محل ساق دست در پارچهٔ درازی میگذارد و آن را به شانه یا گردن بیمار میبست، یا به اصطلاح آن را «وبال گردن» میکرد. اگر هم محل شکستگی یا دررفتگی در مچ پا، ساق پا یا زانو و ران بود، دستور میداد که تا مدت معیّنی بیمار با یک یا دو عصای زیر بغل حرکت کند و راه برود. در هر دو صورت، از بیمار یا بیماردار میخواست که در روز و وقت معیّن برای معاینهٔ مجدد نزد او برود یا برده شود.
(ادامه دارد: «حجامت و زالواندازی»)
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید