Advertisement

Select Page

رقص، موسیقی، شعر، زبان«به مثابه‌ی مربعی متساوی‌الاضلاع»

رقص، موسیقی، شعر، زبان«به مثابه‌ی مربعی متساوی‌الاضلاع»

الف) اتیمولوژی رقص، موسیقی، زبان و شعر

رقص یکی از هنرهای هفت‌گانه است. از دیرینه‌ها با انسان‌ها بوده و در روح و روان انسان‌ها نقشی به سزا داشته است. به آن وُشت هم می‌گویند. کنشی است همراهِ با موسیقی که از خود واکنش‌های پرشور و فزآینده را به تصویر می‌کشد یا که نوعی کنشِ انسانی بر مبنای حس و حرکت جهت ابراز حسی پُرشور و شعور و پاینده از برای دنیای پیرامون که بیان‌کننده‌ی یک حالت تجربه یا درک است. رقص درمکان های مختلفی قابل‌اجراست و هرچه قدر مکان پُراهمیت و حالتی نوستالژی و رمانتیک و حس آمیز داشته باشد رقاص بیشتر به وجد و سرزندگی و سرخوشی دست می‌یابد. محیطِ رقص می‌تواند اجرایی، روحانی یا اجتماعی و طبیعی باشد و مهم‌ترین چیزی که رقاص را به رقص می‌آورد همان حالتِ روحانی و از خود بی‌خود شدن و هول و ولای روح و روان و سرمستی است که با موسیقی اجرا می‌شود. بدون موسیقی رقاص به رقص و رقصندگی نمی‌رسد و بایستی موسیقی در کنار رقاص باشد تا که نوعی هارمونی معنوی – روحانی شکل و شمایل گیرد. رقص یک وام‌واژه از زبان عربی است که ریشه و پیشه در زبان فارسی هم دارد و وَشت یا فَرخه واژه‌ی پارسی آن محسوب می‌شود. در زبان پهلوی به آن «پای واژیک» و در فارسی دری به آن «پای بازی» می‌گویند که پای بازی در بین مردمان قوم لُر و جنوبِ کشور هم کم‌وبیش مرسوم و متداول است و درمیان عموم پایکوبی و شادمانی و بزن و برقص هم مرسوم است.

در زبان فرانسوی به رقص دانس (danse) می­گویند که در ایران قبل از انقلاب این واژه کاربرد داشت و برابر انگلیسی آن دَنس (dance) است. رقص نوعی حرکت موزون و ترازمند است که علاوه بر انسان در سایر جانداران و اشیاء هم دیده می‌شود؛ مانند رقصِ برگ‌ها، رقص تولیدمثل درجانوران یا رقص باد. رقص رابطه‌ی معنایی تنگاتنگی با طبیعت دارد و انسان رقص را از محیط پیرامون خود دریافت کرده است. به دو حالت خودش را نمایان می‌کند: یکی حالتِ طبیعی است که این حالت را انسان از طبیعت و موجودات اقتباس می‌کند و دودیگر، حالت اجتماعی است که انسان‌ها به‌صورت آموختنی و تعلیم و نسل به نسل این هنر را از همدیگر یاد گرفته‌اند و علاوه براین حالات می‌تواند آمدنی باشد یا آموختنی که در هردو حالت رقاص به این دو ویژگی بارز و مهم توجه می‌کند. جسم و روح و روان انسان نیاز به شادی و شادابی دارد و رقص مهم‌ترین عنصر حیاتی جسم و روح بشراست. رقص در انواع مختلفی به نمایش گذاشته می‌شود و درجهان دیروز تا امروز پوست‌اندازی‌های فراوانی داشته به‌طوری‌که می‌توان به رقص سُنتی، رقص مدرن و رقصِ پست‌مدرن اشاره نمود. رقص درهرمنطقه و اقلیمی سبک خاص خودش را دارد و بر اساس فرهنگ، تفکر، زبان، گویش، ایدئولوژی و سلایق رفتاری و علایقِ روحی و روانی مردمان تعریف می‌شود. به‌عنوان‌مثال: رقص مردمان قومِ لُر با مردمانِ بلوچ یا فارس زبان بسیار متفاوت است اما در رقص فی‌مابین مردمان قومِ لُر و کُرد می‌توان وجه اشتراکاتی را دریافت کرد چراکه این دو قوم، زبان، فرهنگ، آداب‌ورسوم و تفکر مشترک دارند. تنوع فرهنگ و زبان‌ها و تفاوت افکار خود از عواملی است که فرهنگ و هنرِ رقص را پالنده و بالنده‌تر می‌کند. موسیقی یا موزیک یا خنیایکی از هنرهای هفت‌گانه و آوانگارد است که عناصر تشکیل‌دهنده‌ی آن شامل صدا و سکوت می‌شود و همین‌طور عناصرِ زیرمجموعه ترآن حاوی زیروبمی (نَواک) (تعیین‌کننده‌ی ملودی و هارمونی) و ضرب‌آهنگ (ریتم) است. موسیقی را هنرِ بیان احساسات به‌وسیله‌ی آواها گفته‌اند که مهم‌ترین عوامل آن صدا و ریتم می‌باشد و همچنین دانش ترکیب صداها به‌گونه‌ای که خوش‌آیند باشد و سبب انبساطِ و انقلاب روان گردد. موسیقی همراهِ با کلام و غیر کلام قابل‌اجراست و آواز یکی از ارکان مهم موسیقی است. موسیقی غذای روح و روانِ انسان‌هاست و همیشه روحِ انسان را ازآن حالتِ معمولی به حالتی پُرشورو شعورتبدیل می‌کند.

 ژانرهای مختلفی دارد که می‌توان به موسیقی کانتری که نوعی موسیقی از آمریکاست اشاره نمود و ژانرها را می‌توان به زیرمجموعه ژانرهایی تقسیم نمود شامل پاپ کانتری و کانتری که دو تا از مهم‌ترین و بیشترین ژانرهای فرعی کانتری محسوب می‌شوند. دربسیاری از فرهنگ‌ها و آداب‌ورسوم ملل جهان موسیقی بخش مهم و عمده‌ای از شیوه‌ی زندگی مردم به شمار می‌رود. موسیقی درمراسمات شادی و غمِ همه‌ی مردمان جهان در شیوه و شاکله‌های مختلف نقش عمده و برجسته‌ای دارد و آدمی با موسیقی رفیقِ شفیق بوده و هست. بدون موسیقی زندگی هست مندی خود را درهستی از دست می‌دهد و حتماً بایستی برای شیوه و سبک‌های زندگی نوعی موسیقی رادرنظرداشت.

 درهر اقلیمی شما با نوعی موسیقی تصادم دارید که این موسیقی ریشه در دیرینه‌های فرهنگ و تاریخ و حتی زبان آن اقلیم دارد. می‌توان گفت موسیقی هم اقلیم گراست و هم حالتی ملی گرا دارد و اصولاً درمیان اقوام و قبیله نوع موسیقی، اقلیم گرا و بوم گراست اما در سطح کلان کشور و با توجه به زبان رسمی یک کشور موسیقی ملی شکل می‌گیرد که ازمنه و دامنه‌ی آن فراتر ا زموسیقی اقلیمی است چراکه کارکرِدِ میان مرزی و فرامرزی دارد و کاربردِ معنایی آن با توجه به زبان رسمی کشور بیشتر و تأثیرگذارتر است. نوازنده و خواننده دورکن رکین موسیقی هستند که در اجرا تأثیر فراوانی را بر دایره‌ی موسیقی می‌گذارند و شعر و ترانه نیز زیرساخت زبانی موسیقی محسوب می‌شوند. اگرچه خود ِموسیقی فارغِ از زبان، معنا و تصویر نیست اما زبانِ موسیقی را کلامِ شعر تشکیل می‌دهد و یا حداقل مردم با موسیقی با کلام ، بیشتر ارتباط می‌گیرند. انسانِ زنده کسی است که زندگی و حیاتِ خود را از موسیقی دریافت می‌کند. شادی انسان موسیقی است که غم‌های زندگی‌اش را عاشقانه می‌نوازد. شادمانی انسان روحِ موسیقی است که با جسم انسان درتعامل و گفت‌وگوست. انسانِ شاد کسی است که ­زبان اش با صدای موسیقی هماهنگ و همگن است. زبان مهم‌ترین نظام ساختارمند از برای برقراری ارتباط و گفت‌وگوست. اگر زبان نباشد هیچ‌گونه تعاملی صورت نمی‌گیرد زیرا که بدون زبان شما قادر به انجام هیچ‌گونه کاری نیستید. ساختار زبان را دستور زبان و اجزای آزادِ آن، واژِگان آن هستند. به نظرمی رسد زبان را واژگان تشکیل می‌دهند. زبان وقتی شکل می‌گیرد که همدلی و هم‌زبانی درمیان یک قوم یا گروه و یا قشر وجود داشته باشد. درزمانی همدیگر را می‌توان فهمید که فهمِ مشترکی در حوزه‌ی زبان وجود داشته باشد. یک سیاستمدار بهتر از یک استادِ دانشگاه با دنیای سیاست ارتباط می‌گیرد. شما نمی‌توانید نویسنده یا هنرمند باشید و با زبانِ هنرِ خود یک فرد بقال یا بازاری را درجهتِ نیلِ به اهدافتان قانع کنید. حتی میانِ خودِ جانوران هم همدلی و هم‌زبانی وجود دارد. به‌عنوان‌مثال: درمیان گربه‌سانان شیر زبان شیر را می‌فهمد و پلنگ هم‌زبان پلنگ را بهتر می‌فهمد و البته گربه‌ها هم‌زبان یکدیگر را بهتر درک می‌کنند. درمیان پرندگان تمامِ پرندگان همدل و هم‌زبان نیستند چراکه یک کلاغ زبان‌گنجشک را نمی‌فهمد بلکه با زبان کلاغ دیگر همراه است. نمی‌توان زبان عقاب را با زبان کرکس مقایسه نمود چراکه پرواز این دو هم شبیه هم نیست. نوع رفتارها و توانمندی‌های انسان‌ها و جانوران است که جایگاه و ارزشِ معنایی زبانِ آن‌ها را سنجش می‌کند.

 زبان همیشه بر اساس قراردادهای اجتماعی عمل نمی‌کند و یادگیری هم در زبان به‌صورت یک اصل نقش‌آفرینی ندارد بلکه زبان علاوه برآموختنی می‌تواند آمدنی هم باشد. تصور برآن است که ساختارِ زبان نه‌تنها مبتنی برتجربه است بلکه برمبنای ذات هم در جوش‌وخروش می‌باشد. زبان فقط وسیله‌ای برای ارتباطِ با محیطِ پیرامون و خارج نیست بلکه پیکرِ حیاتِ انسان‌ها و سایر موجودات را از برای حیات مندی و زیست مندی شکل می‌دهد. پشتوانه‌ی آن معناست که اندیشه را شکل می‌دهد. وسیله‌ای است که فکر را بیان می‌کند و اندیشه را اندیشمندانه به دایره­ی بیآیشِ اجتماع سوق می‌دهد. رابطه‌ی تنگاتنگی بین زبان و اندیشه وجود دارد و کلمات در تعیین این رابطه نقشی مؤثر دارند. هر کلمه‌ای یک سیرتجربی را بر اساس تجربه‌ی زیسته‌ی خود طی می‌کند و ساختمان و فکر آدم‌ها را کلمات تشکیل می‌دهند. زمانی زبان انسان شکل می‌گیرد که دردنیای کلمات به یک پختگی قابل‌توجه دست‌یافته است. تجربه کردن کلمات به معنی رسیدنِ به دنیای زبان است. انسان‌ها زبان را از طریقِ تعامل اجتماعی به دست می‌آورند و این تعامل از اوایل کودکی آغاز می‌شود تا زمانی که انسان‌زیست و حیات معقول دارد. تا تعاملی صورت نگیرد زبانی شکل نخواهد گرفت. ممکن است که زبان به‌صورت بالقوه در همه‌ی ما وجود داشته باشد اما بالفعل شدن آن با تعاملات اجتماعی امکان‌پذیر است. شما تا صحبت و گفت‌وگو با محیطِ پیرامون خود را نداشته باشید زبانی صورت نمی‌گیرد و درتعامل اجتماعی، شما به معنا می‌رسید و معنا مفاهیمی را ابداع می‌کند که این مفاهیم مُعرِف زبان شما در جامعه هستند. زبان هم کاربرد ارتباطی دارد و هم کارکردهای اجتماعی ازاین‌رو که دلالتِ بر هویت اجتماعی و قشربندی اجتماعی شما هم دارد. زبان روان شمارا آراسته و سرگرم می‌کند و به رفتارشما فرهنگ و بینش می‌بخشد. شمارا هشیار می‌کند تا که ناهشیار دست به هر اقدامی نزنید و عقل شما را معقول‌تر تربیت می‌کند. نظامی دارد که منظومه‌ای از نظام‌های اجتماعی را به ذهن شما منتقل می‌کند. زبان بی‌معنا، معنا ندارد و این معانی اجتماعی هستند که ساختار زبان را بافتارمند جلوه می­دهند. درهستی‌شناسی زبان می توان به هستی خود زِبان اشاره نمود و چون زبان هست پس معنای آن قابل‌استخراج است. شما نمی‌توانید از دالِ یک نشانه صحبت کنید و بعد مدلول‌های این دال را کتمان کنید. انکارِ یک واقعیت درواقع اعلام وجود همان واقعیت است!زبان به دو بخش آرکائیک و آکادمیک تقسیم می‌شود. در بخش آرکائیک آن گفت‌وگوها بیشتر محاوره‌ای و گفتاری بوده‌اند و اندیشه و معنا در این‌گونه‌ی زبانی نقش کم‌تری داشته است اما در زبان آکادمیک به‌تدریج سامانه‌ی ارتباطی برقرار می‌شود و زبان گام ِدر حالتی تخصصی و کاربردی می‌گذارد. نوشتن و نقاشی کردن و طراحی خود نوعی زبان آکادمیک است. انسان‌ها وقتی توانستند هنرآفرینی و نقش‌آفرینی کنند درآن زمان بود که بخش آکادمیک زبان شکل گرفت. بی‌تردید انسان‌های بدوی با دنیای زبان تخصصی فاصله داشته‌اند وزندگی آن‌ها غیرحرفه‌ای بوده است اگرچه معرفت در زبان آن‌ها به‌صورت ناخودآگاه زیست مندی داشته اما این معرفت از نظام‌یافتگی خاصی درجهتِ نیلِ به جامعه‌ی هدف خاص در جریان نبوده است.

بازسازی و واسازی زبان درزمانی شکل گرفت که انسان به‌سوی یادگیری هدایت شد و خودش را موجودی بافهم و درک تلقی نمود. کوشش انسان درازمنه ی تاریخ درجهتِ نیلِ به یافتنِ گمنامی خویش بوده است و با اندیشیدنِ در طبیعت توانست زبان فاخر خود را از برای تعامل با محیطِ پیرامون دریافت نماید. ربط دادن نشانه‌ها به معانی با نشانه‌شناسی از معانی نشانه‌ها شکل گرفت و انسان مفکر بد آنجا رسید که فهمید درهرنشانه ای     می­توان معانی خاصی را استخراج نمود که این معانی به کارِ زبان خواهد خورد. قدرت تشخیص زبان از محیطِ پیرامون خود، زمانی شکل گرفت که انسان خودش را درمعانی دیگران پیدا کرد و این دیگر پیدایی پیامدی جز خود پیدایی را به همراه نداشت. زبان‌ها در طول تاریخ دچار دیگرگونی و دگرگونی شده‌اند و تاریخِ تکامل آن‌ها را نمی‌توان مشخص نمود بلکه تاریخی تدریجی و رونده یا فرآرونده داشته‌اند که البته براساسِ شرایطِ اقلیمی و سیاسی- اجتماعی برخی از این زبان‌ها از بین رفته‌اند. اصولاً می­توان چنین پنداشت که هر زبانی که در دایره‌ی زمان و مکان خارج ­­می‌شود حیات ندارد بلکه وجود دارد. حیات یک‌زبان بستگی به موجودیت اجتماعی و کارکرد آن در جامعه دارد. از زبان‌های اجدادی می­توان به‌عنوان یک درساختگی یادکرد اما برساختگی هر زبانی بستگی به مراحلِ رشد آن در طول تاریخ و دامنه‌ی اجتماع دارد. زبان فعال در مقابل زبان منزوی است که زبان منزوی وجود خارجی ندارد اما ماهیت آن براساسِ هویتی دیرینه قابل‌تعریف است که درجهانی ممکن است به کارِ فلسفه‌ی زبان بخورد. زبان‌ها طبقه‌بندی ، دسته‌بندی و رده‌بندی می‌شوند و هر زبانی که طبقه‌بندی نشده به‌عنوان زبان جعلی و مهجور می­توان ازآن یادکرد. تولد، حیات و مرگ کلمات خود مهم‌ترین مسئله‌ای است که درشکل گیری زبان تأثیر دارد. اگر کلماتی در ذهن جامعه‌ای فراموش‌شده باشند به‌منزله‌ی خاموش آن کلمات نیست اما به‌منزله‌ی غیرکاربردی بودن آن کلمات می‌تواند باشد. خیلی از واژِگان در طول تاریخ به فراموشی ­سپرده شده­اند وزندگی واژِگان به‌مانند زندگی انسان‌هاست که جز تعداد محدودی کاربرد ندارند. زبان بازندگی افراد کلافی عمیق و عتیق خورده است و برای زیستن شما نیاز به کلماتی دارید که این کلمات به فراخور مکان و آبشخور زمان درحرکت هستند. شما نمی‌توانید با کلماتی زندگی کنید که این کلمات در میدان زندگی کاربردی ندارند. کارآمدگی واژِگان منوطِ به کارکردِ آن‌ها در بطن زندگی دارد. شعر نیز کلافی روحی باعقل و منطقِ انسان خورده است. اگرچه به قولِ افلاطون فیلسوف بزرگ یونان شعر از جهت اخلاقی زیان‌آور و ویران گر است چراکه از دیدگاه معرفت‌شناسانه دور از حقیقت و فاقد ارزش علمی است اما شعر کلامی حقیقی و واقعی نیست بلکه کلامِ مجاز است که خودش را جایز این می‌داند تا که حقایقی را به تصویر بکشد. زبان شعر زبانی پرشور و باشعور است و شما بایستی بتوانید با این باشعوری زبان ارتباط برقرار نمائید ودرآنجاست که هم می­توان حقایق را دریافت و هم ارزش علمی و عملی برای آن تعیین کرد. زبان شعر نیازِ به فهم مشترک و درک مشترک دارد و به‌مانند سایر زبان‌ها طالبِ خاص خود را می‌طلبد. بدون شناختِ از زبان شعر شما نمی‌توانید از خود و اجتماع شناخت پیدا کنید. شعر مالِ شاعر است و شاعر نیز عضوی از جامعه محسوب می‌شود پس شعر نمی‌تواند تولیدی اجتماعی نباشد بلکه دریافتگی اجتماعی دارد زیرا که عضوی از اجتماع ست. اتفاقاً شعر هم سودمند است و هم روش مند و درجهان امروز کارکردی کارآمد رادرابعادِ مختلف به نمایش گذاشته است. جهان شعر چون جلوتر از جهان انسان‌ها بود به خاطر همین برای مدتی بسیط و طولانی به حاشیه رفت امادرجهانِ امروز شعر و هنر لازمه‌ی زندگی هستند و انسان ِ امروز بدون هنر بی‌معنا و مقصود است.

شعر درهرزمانی اندیشه، زبان و قالب داشته و برای جامعه نقشی کاربردی را ایفا نموده است اما با حضورِجهان مدرن دگرسان شد به‌طوری‌که بالیدن و رخشیدن گرفت و خودش را درهمه­ی امورِاجتماعی شایان و بایان نشان داد. شعر دو نوع موسیقی دارد: یکی موسیقی بیرونی است که همان وزن عروضی محسوب می‌شود براساسِ کشش هجاها و تکیه‌ها و دودیگر، موسیقی درونی است که عبارت است از: هماهنگی نسبتِ ترکیبی کلمات و طنین خاص هر حرفی در مجاورت با حرف دیگر. شعر با موادی به نام کلمات ساختمان خود را می‌سازد و کلمات درکنارهم طنین سازی و عجین بازی قابل‌توجهی را به نمایش می‌گذارند. شعر می‌تواند برادر موسیقی باشد و این دو درزهدانِ مادری مشترک متولد می‌شوند چراکه زایندِگی این دو نشان از اشتراکی مادرانه دارد به گونه‌ای که وقتی شعر را به‌تنهایی می‌خوانیم در ذهن شما نوعی موسیقی آهنگین شکل می‌گیرد و برعکس خود ِموسیقی هم به‌تنهایی و بدون کلام دارای کلامیت و پیامی رسا و ثمربخش است. هردو از پدری به نامِ: «معنا» بهره گرفته‌اند چراکه وقتی به زبان و رفتار این دو توجه می‌کنید کاملاً آن رفتار پدرانه را در روح و روان ِ این دو هنر دریافت می‌کنید. شعر بایسته‌ای است که شایستگی خود را از موسیقی می‌گیرد و موسیقی شایسته‌ای است که بایستگی خود را از شعر اقتباس می‌کند. هرگونه ای از شعر چه غزل یا نو باشد و چه سونت یا آزاد یا نو خسروانی و شعرک و سه گانی با گونه‌های جامعه در ارتباط است و نقش هرگونه ای بستگی به نقش آن مردم در جامعه دارد. برای مثال: شما گونه‌ی ویلانل به انگلیسی (vilanell) که از لاتین و ایتالیایی گرفته‌شده را نمی‌توانید یک شعر جهان‌شمول فرض کنید چراکه فرهنگ و زبان و حتی باور داشت های این‌گونه‌ی شعری مختصِ به یک اقلیم خاص با زبانی همگون با همین اقلیم را نشان می‌دهد. لذا هرگونه‌ی شعری با گونه‌های جامعه هم‌کلام نیست بلکه هرگونه ای به دنبال گونه‌های جامعه‌ای است که با گونه‌ی آن بیشتر شباهت دارد. برای مثال: خواندن یک شعر هایکو یا شعر غنائی درواقع برای خواننده‌ای خوب است که با پارامترهای این‌گونه های شعری عجین شده و از خواندن این‌گونه ها به حکمتی شاداب و دُریاب و حرکتی سرخوشانه دست می‌یابد. خواندن یک شعر باید منجر به دو ارتباط گردد. یکی ارتباط زبانی است و دوم ارتباطِ فرهنگی و سلیقه‌ای است. تجربه‌ی زیسته‌ی هر خواننده‌ای با ساختار یک‌گونه‌ی شعری کلاف خورده و با خواندن آن شعر می‌تواند سلایق و علایق خود را پیدا کند. این‌که شما با شعر مثلاً سه گانی یا سونت (غزل واره) ارتباط نمی‌گیرید به‌منزله‌ی این نیست که آن شعر کارکردِ معنایی ندارد بلکه مشکل از طرف شماست که فرهنگ مطالعه‌ی خود رابد تعریف کرده‌اید چراکه شعر سونت اگرچه غزل واره است اما بیشتر با ادبیات زبان‌های اروپایی همخوانی دارد و مردمانِ کشورهایی چون انگلستان، فرانسه و ایتالیا با این‌گونه‌ی شعری بیشتر ارتباط می‌گیرند.

ب) آیا موسیقی زبان است؟ و چه رابطه‌ای با رقص و شعر دارد؟

اغلب اندیش ورزان هنر از موسیقی به‌عنوان زبان جهانی یادکرده‌اند و اصولاً هنگامی‌که یک موسیقی جهانی به‌مانند ارکستر فیلارمونیک برلین در ژاپن قطعاتی از بروکنررا اجرا می‌کند قادر به برقراری بهتری با شنونده است تا که یک موسیقی محلی به‌مانند موسیقی ترکی یا کردی و یا لُری قطعاتی از فرهنگِ زیست‌بوم خود را به نمایش و اجرا می‌گذارد. یک موسیقی زمانی جهان‌شمول می‌شود که زبانی جهان‌شمول داشته باشد به‌طوری‌که زبان و پیامِ این موسیقی را همه‌ی مردم دریافت کنند. رابطه‌ی یک موسیقی موفق بستگی به رابطه‌ی زبانی دارد که این زبان با مردم ارتباط می‌گیرد و مهم نیست که این زبان بی­کلام باشد یا باکلام بلکه اصل موضوع برمی‌گردد به فرهنگ مشترک و آن درک مشترکی که فی‌مابین جامعه و آن موسیقی برقرارشده است. قابل‌پذیرش ذهن نیست که «زبان جهانی موسیقی» را پذیرا باشیم و به قولِ ادوارد سعید نویسنده و جامعه‌شناس در کتاب: «شرق‌شناسی خود» اگرچه اروپا از زمینه‌های گوناگون دنیا را تسخیر و تحت سیطره و تسلط دارد ولی این بار به دنبالِ ترفندهای اقتصادی نیست بلکه می‌خواهد با استفاده از موسیقی سایر کشورهای دیگر ،این ترفند را بسط و تداوم بخشد بنابراین شما نمی‌توانید با استفاده از موسیقی سایر کشورها و ملل به نفع خود، موسیقی آن کشور را جهانی کنید. جهانی‌شدن موسیقی باید پارامترهایی از قبیل فهم مشترک، درک مشترک و زبانِ مشترک بافرهنگ مشترک را داراباشد وگرنه معرفی چنین موسیقی را به جهان، کاری علمی و عملی خطاب نمی‌شود بلکه نوعی پروپاگاندای هنری به نفع منافع جهانی خویش است. مُعرِف هر موسیقی بایستی تعریفی چندگانه مفهوم را ازآن موسیقی ارائه دهد و کاربرد ملی یک موسیقی به‌منزله‌ی جهانی بودن آن نیست بلکه کارکردِ جهانی آن بسیار مهم است. برای مثال: اگر موسیقی پاپ کارکردی جهان‌شمول داشته باشد و با همه‌ی پارامترهایی که ذکر آن رفت همخوانی داشته باشد در آن شرایط است که شما این‌گونه‌ی موسیقی را می‌توانید جهانی بدانید اگرچه اروپائیان و درمجموع کشورهای غربی موسیقی شرق را به حاشیه برده‌اند و از این نوع موسیقی به نفع خود بهره‌برداری می‌کنند. موسیقی می‌تواند علمی باشد یا محلی و مذهبی و بنابراین نوع ِتفکر و ایدئولوژی آن موسیقی بیشتر به مردمان آن اقلیم نزدیک است و شما نمی‌توانید موسیقی غرب را علمی بدانید و موسیقی شرق را محلی و واپس‌گرا چراکه موسیقی درهر اقلیمی دارای شاخصه‌های خاص خود است و جهانی‌شدن یک نوع موسیقی به‌مانند پاپ و رپ و محلی یا جاز به‌منزله‌ی شاخص بودن آن نیست بلکه به‌مثابه‌ی سیاسی کردن آن نوع موسیقی است که با تبلیغاتِ هنگفت به شهرت آن‌چنانی می‌رسد. جهانی‌شدن موسیقی امروز تابع سودمندی آن است و به قول ویلیام جیمز حقیقتِ هنردرسودمندی آن تعریف می‌شود که این جمله از جیمز کاملاً اشتباه است چراکه حقیقت هنردرحقیقت و ذاتِ آن تعریف می‌شود نه در واقعیت آن‌که این واقعیت می‌تواند پول باشد. خیلی از موسیقی‌های جهان‌شمول شده‌اند اما لیاقت و درایت یک موسیقی جامع‌الاطراف را ندارند. اخیراً جایزه‌ی نوبل ادبی را به یک فرد درآسیای شرقی داده‌اند آیا تنها این فرد لایق این جایزه است که اصولاً این‌طور نیست بلکه صدها نفر را     می­توان برشمرد که معلومات و هنرِ آن‌ها قابل‌ستایش است و حتی ممکن است از ایشان هم برتر باشند. مسلماً هیچ‌چیز جهان براساس حقیقت نیست بلکه براساس واقعیات سیاسی و قدرت تعریف‌شده است.

مرگِ خود خواننده نیز در موسیقی قابل‌بحث می‌باشد چراکه یک هنرمند کاملاً ابزاری است دردست سیاسیون و افرادِ متمول که با آن بازی می‌کنند و آرامش و آسایش زندگی را از او می‌گیرند. خود بودن در موسیقی وجود ندارد بلکه آن خود بودنی وجود دارد که از برای قدرت، خودش را به نمایش می‌گذارد. هر زبان موسیقی دارای فرهنگ لغتی است و یا اصولاً امکان بهره‌مندی ازآن فرهنگ لغت را دارد. لذا درجواب به این پرسش که آیا موسیقی زبان است؟ باید گفت که درجهاتی می‌تواند زبان باشد و البته درجهاتی هم کارکرد زبانی آن به‌مانند زبان مشهودِ انسانی نیست. بهترین جواب می‌تواند این باشد که صاحب‌صدای موسیقی انسان است و کسی که هنرِ موسیقی را خلق نموده همین انسانِ مُفکر است پس نمی­توانیم زبان را از موسیقی جدا کنیم چراکه فرهنگ‌ها و باور داشت ها رابطه‌ی تنگاتنگی با موسیقی دارند ازاین‌رو که از زبان خود در موسیقی استفاده می‌کنند. شما وقتی یک موسیقی را گوش می‌کنید حتی اگر کلام هم نداشته باشد باز پیام آن آکنده از معنا و تصویر است. معنایی که بافرهنگ و آداب‌ورسوم شما کلاف خورده و تصویری که گویی با ذهن شما سال‌هاست که زندگی کرده است. لازم نیست موسیقی برای شما سخن واضح بگوید همین‌که پیامی را به‌طور غیرمستقیم به روح و روان شما می‌رساند خود نوعی زبان است. اگر یک موسیقی با شما ارتباط کلامی گرفت بدانید که فرهنگ مشترک و زبان مشترکی فی‌مابین شما و آن موسیقی وجود دارد. برای مثال: وقتی یک نوازنده می‌نوازد شما نیز با صدای آن شروع به رقصیدن و درخشیدن می‌کنید و کاملاً با زبان آن وارد گفت‌وگو می‌شوید و درآنجاست که زبان موسیقی مشخص می‌شود. زبان موسیقی به معنای آن نیست که مثلاً یک انسان با شما مستقیماً وارد گفت‌وگو شود بلکه به‌صورت ذهنی یک عینیتی دیگر را خلق می‌کند که قابل‌تحسین و شگفتی ست. اگر یک موسیقی به شما لذت، تعجب و شگفت را منتقل نمود بدانید که آن موسیقی دارای زبان و زبان مشترکی با شماست. موسیقی درجهاتی هم کارکرد زبانی ندارد بلکه بیشتر کارکردی روحانی را به نمایش می‌گذارد. در بعضی از موسیقی‌ها شما معنا را بیشتر حس می‌کنید تا زبان و زبان موسیقی بیشتر حالتی ذهنی و فرمیک دارد که باز درآن شرایط هم نمی‌توان زبان موسیقی را کتمان کرد. اگر موسیقی بدون شعر یا ترانه بتواند متن خود را به فرا متن تبدیل کند درواقع زبان خود را به تثبیت رسانده است. درفرامتن شنونده کاملاً تجارب زیسته‌ی خود را و تمام سلایق روحی -روانی و علایق فکری خویش را در آن موسیقی احساس می‌کند و پیام اش به گونه‌ای است که می توان داستانی از این پیام را بر گونه‌ی کاغذ آورد. موسیقی می‌تواند معناگرا باشد یا معنا گریز و دردنیای امروز بعضی از موسیقی‌ها تعمداً به دنبال حذف معنا و زبان در موسیقی هستند که درجهان مدرن چنین چیزی به دید نمی‌آید و جهان ِسُنت هم از چنین مؤلفه‌هایی استقبال نمی‌کند.

درنظام طبقه‌بندی هنرها ایمانوئل کانت فیلسوف عقل‌گرا برای موسیقی جایگاه خاصی را مدنظر ندارد اگر چه موسیقی را براساسِ حواس پنجگانه جز دسته‌ی برون‌گرا محسوب می‌کند چراکه کانت حس چشایی و بویایی را حواس درون‌گرا (ذهنی یا اعتباری) می‌پندارد و از سه حس لامسه، بینایی و شنوایی به‌عنوان عینی و برون‌ذاتی یادکرده است و اگر به قول برخی از موسیقی‌دانان حس شنوایی پلی میان حس بینایی و لامسه باشد باز حس شنوایی درنظام زیبایی‌شناسی کانت دارای جایگاه و پایگاه معتبر و مشخصی نیست. کانت در تقسیم‌بندی هنرها باز هنرها را به سه دسته‌ی اصلی منقسم می‌کند: دسته‌ی نخست: هنرهای گفتاری است که دربرگیرنده‌ی فن و بیان شعر است. دسته‌ی دوم: هنرهای شکل‌دهنده است به‌مانند مجسمه‌سازی، معماری و نقاشی و دسته‌ی سوم: هنرهای نمایش و احساسات است که موسیقی و هنر رنگ را دربرمی­گیرد؛ بنابراین دردسته ی سوم ­می­توان نوعی زبان را دریافت نمود اگر چه از این نگاه در دسته‌ی نخست هم که شامل زبان است شما رابطه‌ی شعر و بیان را با موسیقی احساس می‌کنید. لذا اگردسته­ی سوم هنرهای نمایش و احساسات است که موسیقی و رنگ را دربرمی­گیرد درواقع در این دسته زبان هم دخیل است چراکه هیچ نمایش و احساساتی بدون زبان قادر به خودآرایی نیستند. من خودآگاهی از معنا را از آگاهی از معنا بیشتر قبول دارم ازاین‌رو که خودآگاهی از معنا به‌منزله‌ی آگاهی از خود معنا هم هست و وقتی نمایش و احساسات باشد درواقع حضورِ معنا خود عاملی است درجهتِ تولید زبان موسیقی و این مهم در خودِصداهای اصلی و طبیعی هم دیده می‌شود به‌طوری‌که از این نگاه درصداهای طبیعی به‌مانند صدای بلبل و پرندگان و حتی صدای انسان‌ها شما می‌توانید نوعی موسیقی را دریافت کنید و چون به دریافت می‌رسید درواقع ره‌یافتی به زبان موسیقی را کشف کرده‌اید. در موسیقی مطبوع شاید زبان موسیقی خیلی مشهود نباشد اما در موسیقی خالص یک خلسه‌ی خاص و ذاتی هست که راه‌های زبان را برای شما با توجه به ایجادِ معنا هموارمی سازد. موسیقی زبان قلب‌ها و روح‌هاست. زبان احساس و آرامش جسم است. زبان صلح و همدلی و هم‌زبانی است. حالتی سرخوش و سرزنده را به روانِ آدمی تزریق می‌کند. به‌مانند شعر از صنعت حس‌آمیزی بهره‌مند شده به‌طوری‌که صدای آن دیده می‌شود و بینایی آن قابل‌شنیدن است. ترنم ساز است و ناآرامی‌های روانِ آدمی را آرام می‌کند. درمانی ست بردرد جسم و شیوه‌ای است از برای بیان احساسات و هیجاناتِ ناملموس و غذای روح و آبِ حیاتِ جسم است. زبان اش به‌مانند زبان انسان سخنور و سخنگوست اما نوعِ شیوه‌ی بیان این زبان با زبانِ انسان متفاوت است زیرا که بی‌کلام پیام‌هایی رسا و سلیس و شیوا و شیدا را به روح و روان آدمی تزریق می‌کند و با شنیدن صدای موسیقی تمامِ وجود شما به وجد و سرخوشی قابلِ وصفی می‌رسد. موسیقی هرملتی گویش خود را می‌طلبد و هر قوم و قبیله‌ای گونه‌های زبانی خود را براساس فرهنگ و آداب‌ورسوم و عاداتِ خویش تهیه و تنظیم می‌کند. رنگ موسیقی هر ملتی طعم و مزه‌ی خاص خود را دارد و زبان موسیقی هر گروه یا قشری احساسی همرنگ بافرهنگ و باور داشت ها و کاشت های خود را جویا و گویاست. موسیقی مترجم نوشتارهای درونی دل است و رفیقِ خُلق و خوی وخیم رفتارها و کردارها و پندارهاست. برای تداوم زندِگانی بشر لازم و ضروی و ملزوم است و زبانی پویا و گویا از برای افزایش عواطف روحی را داراست. بیانی هنری و عاطفی دارد و زبان اش عاطفی‌ترین رفتارها را بیان می‌کند.

 رابطه‌ی تنگاتنگی با رقص و شعر دارد. می­توان گفت شعر زیرساخت معنایی و مفهومی موسیقی است. شعر زبان موسیقی را صیقل می‌دهد و درواقع موسیقی، رقص و شعر مثلثی متساوی‌الاضلاع به شمار می‌روند که هر ضلعی تکمیل‌کننده‌ی ضلع دیگر است. رقص هنری نمایشی است و موسیقی هنر خود را از طریق صدا نمایان می‌کند و شعر هنری بی­کلام است که در درون خود کلماتی با کلامیت را گنجانده است. رابطه‌ی این‌ها یک رابطه‌ی چند سویه و چند گویه است که ریشه در تاریخ بشر دارد. وقتی نوازنده می‌نوازد رقاص با صدای نوازنده شروع به رقصیدن می‌کند و از خودش نمایشی موزون و منسجم و زیباشناسانه را به دایره‌ی عمل و بایش و همایش می‌آورد. موسیقی بدون شعر فاقد زبان نیست اما فاقد سخنوری و نمایش معنایی است و رقص رابطه‌ی عمیقی با موسیقی دارد. گاهی نوازنده و خواننده باهم در اجرا همگون و برابرند و گاهی هم از یکدیگر سبقت و پیشی می‌گیرند. کلامِ موسیقی کلامِ رقص است و زبان رقص با گویش و لهجه‌ی موسیقی کلافی عمیق خورده است. شعر به شعورِ موسیقی زینت می‌بخشد و موسیقی به زبان رقص بیان و نمایشی خارق‌العاده را تزریق می‌کند. رقاص تا صدای موسیقی را می‌شنود به رقص می‌آید و به‌طور ناخودآگاه در دایره‌ی رقصیدن قرار می‌گیرد. از دیرباز رقص و موسیقی و شعر برای ادامه‌ی حیات بشر لازم و ضروری بوده‌اند و گویا انسان‌ها بدون این هنرها قادر به زیستن نبوده‌اند. ابزار شعر کلمات‌اند و ابزار موسیقی نت‌هایی هستند که به عنوان نمادهایی قابل اعتبار و اعتنا به ما می‌گویند که چه صدایی را باید بنوازیم. موسیقی بدون نت بی­معناست و هر نت موسیقی درواقع نمایانگر یک‌صدا با یک فرکانس خاص است. برای مثال: وقتی شما نت «دو» را می‌نوازید این نُت یک فرکانس مشخص را تولید می‌کند که گوش ما آن را به‌عنوان یک‌صدا شناسایی می‌کند. نت‌ها این اجازه را به ما می دهند تا موسیقی را نه‌تنها بشنویم بلکه آن را به‌صورت بصری فهم و درک نمائیم. نت‌های موسیقی به‌مانند الفبای یک‌زبان عمل می‌کنند به طوری­که اگر شما حروف الفبا را بشناسید درواقع می‌توانید واژه‌ها و جملات را بسازید و توجه به ترکیب همین حروف خود می‌تواند احساسات و افکار و عواطف و داستان‌های پیچیده‌ای را بیان نماید؛ بنابراین خودِ نت موسیقی هم همین کار را انجام می‌دهد. نت‌ها برای ما این اجازه و امکان را فراهم می‌سازند تا که ملودی‌ها و هارمونی‌های پیچیده‌ای را بیافرینیم که درواقع قادر به انتقال احساسات عمیق و بیان داستان‌های مختلف نیز می‌باشند. شعر در درون خود ریتم و آهنگ دارد چراکه هم درکلمات و هم دریک مصرع و تک‌بیت شما به‌خوبی آهنگ موسیقایی شعر را دریافت می‌کنید یعنی می‌خواهم این را بیان کنم که بخش عمده‌ای از آهنگ و ریتم موسیقی را شعر تشکیل می‌دهد. شعر زیرساخت آهنگ و آوای موسیقی است و خواننده بیان‌کننده‌ی زبان شعر است که این زبانِ شعر به ساختار و بافتارِ زبانی موسیقی هم کمکی بایسته می‌کند. موسیقی به‌تنهایی نمایشی غیرکلامی را به اجرا می‌گذارد اما درصدای خودش تولید فهم و درکِ معنا را برای خواننده فراهم می‌کند.

پیام در موسیقی با آداب‌ورسوم و گونه‌های زبانی یک قوم و قبیله یا گروه کلاف خورده است. نیازی نیست با شنیدن موسیقی به دنبالِ زبانی شبیه شعر و رقص ازآن باشید بلکه در شنیدن موسیقی دیدن‌هایی تصویر می‌شود که خود بیانگر دنیایی از معناهاست و شما باید این معانی را در ذهن تجسم نمائید و آن‌ها را با روحیات و سلایقِ روحی خود تطبیق دهید. رابطه‌ی رقص با شعر نیز از طریق بیان زبان شعر توسطِ خواننده به رقاص منتقل می‌شود. شعر چون زیرساخت زبان موسیقی است بنابراین رابطه‌ی خود را با رقص هم حفظ کرده است. یک رقاص علاوه بر شنیدن صدای موسیقی که می‌تواند انواع آلاتِ موسیقی باشد زبان شعر را هم می‌شنود و این رابطه یک نوع صنعتِ تریلوژی (سه‌گانه) را به تصویر و تعبیر می‌کشد و پلی فونی (چندصدایی) نیز درمیان این سه هنر به‌خوبی دیده می‌شود ازاین‌رو که شما وقتی دریک مراسم شادی قرا می‌گیرید درواقع صدای موسیقی، زبان شعر و نمایش رقص سه عنصر مهم هستند که ساختمان هنرآن شادی را تشکیل می دهند و علاوه بر این صداها شما می‌توانید صدای مکان، زمان و صدای اجتماع و سایر صداهای درون مکانی و برون مکانی را هم احساس نمائید و این هارمونی آن‌قدر قوی ست که نوعی هژمونی هنر گونه رادرسطح کلانِ فهم و فرهنگ یک جامعه ترسیم می‌کند. رابطه‌ها زمانی به هم ربط دارند که فهم مشترک، درک مشترک و حتی درد مشترک فی‌مابین آن‌ها باشد و البته نوع تفکر و آگاهی و حتی فرهنگ و زبان هم در این رابطه‌ها نقشی باینده و سازنده دارد.

ج) جامعه چه نوع و گونه‌ی شعری را یا سبک موسیقایی و رقص را درجهان دیروز و امروز می‌پسندد؟ و آیا این پسندیدن حرفه‌ای است یا سلیقه‌ای؟

سبک شعر یا موسیقی و رقص بستگی به فرهنگ و علایقِ رفتاری و حتی سلایق فکری یک جامعه دارد. ممکن است در خراسان شمالی مردم گونه‌ی شعری را پذیرا باشند که در خراسان جنوبی و یا در بندرعباس و کردستان یا لرستان چنین گونه‌ای قابل‌پذیرش نباشد. اصولاً سبک یک شیوه است که سلیقه‌ای با جامعه برخورد و کنار می‌آید و ممکن است که حالتی ذوقی و حرفه‌ای هم داشته باشد اما این ذوق به ذائقه‌ی فرهنگ و باور داشت های همان اقلیم نزدیک تراست. هنر چه شعر و موسیقی باشد و چه رقص و غیره تابع مکان و زمان در چرخش و چربش است. هنر زیرساخت معین و مشخصی دارد و به دو بخش هنر ملی و محلی تقسیم می‌شود و البته هنر جهانی هم می‌تواند نوعی هنر جامع‌الاطراف باشد اما از این نگاه هیچ شعر یا موسیقی و رقصی نمی‌تواند جامع‌الاطراف باشد چراکه زبان و فرهنگی جامع‌الاطراف و همگانی ندارد و تنها توسطِ پروپاگاندای سیاسی تقویت و در ذهن مردم پایگاه می‌زند. یک شعر محلی مربوطِ به همان محل یا منطقه است و شما نمی‌توانید قدرتِ جامعه‌پذیری زبان این شعر را بیشتر ازآن منطقه توصیف کنید. زبان مهم‌ترین عنصری است که جایگاه هنر را مشخص می‌کند چراکه معنای هنر را به جامعه براساسِ توانایی‌هایش تزریق و منتقل می‌کند. شما نمی‌توانید موسیقی کردی را به جامعه‌ی فارس زبان یا ترک‌زبان تحمیل کنید اگرچه در ابعادی تجارب شخصی و اجتماعی خود می‌تواند به شما کمک کند تا که شمه‌هایی از این موسیقی را فهم و درک کنید اما این به‌منزله‌ی ارتباط و فهم مستقیم نیست.

موسیقی ملی فضا و فهم بیشتری را به جامعه منتقل می‌کند چراکه زبانی رسمی و همگانی دارد و همه می‌توانند این زبان را یافت و دریافت نمایند اگر چه گونه‌های زبانی مناطق و اقوام بسیار خالص و دیرینه هستند اما قدرت فهماندنِ آن‌ها تنها مختصِ به فهمِ بخشی از جامعه است و سایر جامعه با این‌گونه های زبانی اغیار هستند.هنر درجهانِ سُنت شاخصه‌های خاص خود را داشت اما با حضور جهان مدرن تمام شاخصه‌ها و مشخصه‌ها و شاکله‌ها تغییر کرد ودرجهانِ امروز که ازآن به‌عنوان پست‌مدرن یاد می‌کنند درواقع تمامِ مؤلفه‌های هنر درهرحوزه­ای تغییر کرده است. پذیرش یک هنر بستگی به ذوق و سلیقه‌ی جامعه هم دارد و اگر هنری جایگاه بیشتری را در جامعه کسب می‌کند این به‌منزله‌ی تنها سبک هنر نیست بلکه خودِ زبانِ هنر هم تأثیر به سزایی در بالندگی هنر دارد. پوست‌اندازی هنر تحت تأثیر زمان و مکان درحرکت است به‌طوری‌که با تغییر زمان و نوع زبان‌ها و فرهنگ‌ها ، هنر هم‌تغییر می‌کند. در جوامع سُنتی و متمدن که پیشینه‌ی شعر و رقص و موسیقی دارند هنر سُنتی جایگاه بیشتری دارد اما در جوامع مدرن و پست‌مدرن سلایق و ذائقه‌ها فرق می‌کند چراکه شما باهنری کاملاً متفاوت چه از حیثِ ساختار و چه محتوا تصادم دارید. مناسبات اجتماعی و مطالبات فرهنگی دو عنصر مهم هستند که نوعِ شعر و موسیقی و رقص شمارا مشخص می‌کنند. انسان از دیرباز تشنه‌ی نوآوری بوده و مدام به دنبالِ فکرآوردها و دستاوردهایی جدید گشته تا که به گشت آوردی نوتر و زیباتر دست یابد. انسان زیبایی را دوست دارد و هنر چون فی‌نفسه و ذاتاً زیباست لذا هوش بشر را کنجکاوترمی­کند تا که بتواند به کشف‌های جدیدتری هم از برای شادابی روح و روان خویش دست یابد. تبلیغ یک هنر می‌تواند جایگاه آن هنر را مشخص نماید و شما هرچه قدر یک هنر را بیشتر تبلیغ کنید جایگاه آن وسیع‌تر می‌شود و دلیل عمده هم برمی‌گردد به این‌که ذهن بشر در هرکجای جهان قادر به پذیرایی هر فهم ودرکی هست و با ممارست بسیار این فهم و درک در ذهن آن نهادینه می‌شود. بشر گرچه تابع آداب است اما بیشتر ازآن تابع عادات است چراکه به‌مرورزمان ذهن اش هر موضوعی را می‌پذیرد و این قدرت پذیرش ذهن گرچه در جوانبی تجربی ست اما بیشتر ریشه درذات آن دارد. انسان بااینکه با طبیعت در منازعه و مخاصمه و مناقشه بوده و هست ولی به‌مرورزمان تمام شرایط خوب و بدِ طبیعت را می‌پذیرد.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights