Advertisement

Select Page

روایت آسمان از بلندای ویرانه‌های آشوییتس

روایت آسمان از بلندای ویرانه‌های آشوییتس

رها قندی متولد ۱۳۵۹ شاهرود و ساکن اصفهان شاعر و دانش آموخته‌ی حقوق و پژوهشگر فلسفه که در آینده‌ای نزدیک کتاب یادداشت‌های فلسفی او وهمچنین اشعار او به چاپ خواهد رسید.

 پس از هزاره‌های سکوت، سمفونیِ آفرینش بر لبه‌ی جهان، نواختن آغاز کرد و بشر زندگی را آغازیدن گرفت..!

چه فرقی می‌کند که انفجاری بزگ ما را پرتاب کرده باشد، یا آدم با سیبی گاززده، دست در دستان حوای پریشان و مستأصل، قدم به سرای رنج گذاشته باشد و از پی‌اش نسل‌ها ایجاد شده باشد.

اینجا و اکنون بر تَلّی از مکاتب و مذاهب بر بلندای تاریخ، بر ویرانه‌های آشوییتس‌ها و حلب‌ها ایستاده است.

سلاح‌های هیدروژنی‌اش را امتحان می‌کند و بر آرای مارکس می‌خندد…

هنوز صدای سقراط از آنسوی دیوارهای آتن به گوش می‌رسد و آن ندای سروش غیبی در معبد دلفی: خودت را باش، خودت را بشناس…

پرسشگری! این یگانه‌ترین خصلت ِآدمی تن‌پوش‌های گوناگونی از دانش برتن کرده و هماره خنیاگری می‌کند.

گاه ردای فلسفه می‌پوشد و از پلکان اخلاق بالا می‌رود و گاه ایمان را سلاخی می‌کند و شک به شریان‌هایش چنگ می‌زند و بر فراز جُلجُتا صلیب بر دوش، مهر را شاد باش گویان به قربانگاه می‌بَرَد.

 نبردهای صلیبی از سنگلاخ‌های تاریخ بر پَر جبرِئیل از رنسانس عبور می‌کند و آواز مدرنیته سر می‌دهد.

گالیله و نظریه‌های دگرگون کننده‌ی علم نجوم، هیجانی جدید به پرسشگری این آرزواندیشِ بلندپرواز هدیه کرد.

این روزها سر تیتر خبرهای روز، خبرهای پایگاه فضایی ناسا و منجمان مدرن خبر از کشف سیاه‌چاله‌ها و کهکشان‌های جدید می‌دهند. هر روز خبری داغ و هیجان‌انگیز برای این سر به هوای سوداگر!!

به تازگی یکی از خبرهای منتشر شده از سوی این سازمان، کشف سیاره‌هایی است مشابهِ زمین، با احیاناً حیاتِ مشابه!

 مشابهِ زمین، این «مُدَوَّر گِل‌آلودِ پُرهیاهو» با انسان‌های گوشت و پوست و خون‌دار که به محضِ ورود، ردای رنج برتن می‌کنند.

گمانه‌های زده شده و یا کشف‌هایی مبتنی بر سکونتِ کسانی شاید شبیه به ما!

اما چگونه مشابهتی؟!

اینجا و اکنون این رنجورِ سوداگر آرزوهای دور و دراز در سر می‌پروراند و همچنان به درازای تاریخ زخم‌هایش ناسورتر از قبل هر روز سر باز می‌کنند، تنهایی‌های جانکاهش همراه با اضطراب‌های کُشنده و «مرگ» این غمِ لاینحل! که ناگزیر آرزوهایش را قبای فنا می‌پوشد.

 این بلایِ جانسوز و این دردِ جاودانگی باعث شده تا جایی که توان دارد، به تمامیِ زوایای هستی سَرَک بکشد، عدم را یکسر منکر شود و زمان را به ترازو بگذارد و جام ِ بی‌خودی را سر بکشد.

او که مرگ را به مصاف نرفت، رنج را نرُفت و محبت را به پستو برد، حال به جستجوی نشانه‌ای از حیات، گوشه‌های کهکشان را برای چه می‌دود؟

بیاییم فرض کنیم گوشه‌ای از این هستیِ پهناور و شگفت، مشابهِ ما آدمیان رنجور حیاتی می‌جوشد و ولوله‌ای در کار است و روزمرگی‌هایی! سوال اینجاست: آنها، آن زیندگانِ ناآشنا چگونه موجوداتی هستند؟

بشر نام دارند یا استعاره‌ای جدید برخود نهاده‌اند؟چه کسی بانیِ بودنشان است؟

در بهشت به سر می‌برند یا رانده شده‌اند؟

«رنج» برایشان مفهومی دارد یا فقط این ردا برای ما دوخته شده است؟

عدالت! فریاد ِ تمامی مکاتب، چگونه برایشان تعبیر شده؟ رستاخیزِ آنان کجاست؟ ملاصدرایشان معادِ جسمانی را پذیرفته؟

اصلاً در پیِ آوازِ حقیقت می‌دوند؟

حلولِ حقیقت در همخوابگی با مرگ برایشان معنا پیدا می‌کند، یا چشمه‌ی حیات را یافته‌اند و قبای جاودانگی در بر دارند؟

راستی معنا، این رازآلودترین مفهومِ بودن را چگونه ترسیم می‌کنند؟

غُرولُندهای نیچه، نیِ کسایی و تارِ شهناز، یا سمفونی پنجم از بتهون کدام گوشه‌ی اتاقشان عشوه‌گری می‌کند؟

اصلا دغدغه‌شان هست یا بی‌پروا و یَله، زیستن را نظاره می‌کنند؟

شب، این رازآلودِ کشدار تا دمِ گرگ و میش و سپیده و خروس‌خوان که بر بند بندِ جانمان گره می‌خورد برایشان چگونه صبح می‌شود؟

 و«عشق»، این وهمِ سردرگُمِ شورانگیز با پیچِ طُرّه‌ای بر پیشانی، جان را نشانه می‌رود؟ یا کمان‌ابرویی آهوچشم، دل را به زانو در می‌آورد؟

به قولِ حضرتِ بیدل:

شمع فانوس حباب از ما منور کرده‌اند

روشنی داریم چندانی‌که خاموشیم ما

چشم‌بندِ غفلتِ هستی تماشا کردنی‌ست..!

دهر، شورِ محشرست و پنبه درگوشیم ما

آمد و رفت نَفَس پُر بی‌سبب افتاده است

کیست تا فهمد که از بهر چه می‌کوشیم ‌ما؟!

زندگی تنها وبال ما نشد ز اقبالِ عجز

نیستی هم بارِ تکلیف است تا دوشیم ما

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights