روایت دختر میرحسین و رهنورد از حضور در جشن پیروزی مردم؛ طفل گمشده شادی برگشت
روایت دختر میرحسین و رهنورد از حضور در جشن پیروزی مردم؛ طفل گمشده شادی برگشت
زهرا موسوی در روایت خود از لحظه هایی می گوید که به عنوان یک دختر زندانی سیاسی دلش به حضور مردم گرم تر شده و امید در باورش قد کشیده وقتی شعارهای مردمی را می شنید که هنوز نه تنها زندانیان و رهبران محصورشان را فراموش نکرده اند بلکه در لحظات شادی طلب آزادی آنان را می کنند….
زهرا موسوی دختر میرحسین و رهنورد از لحظه های حضور خود در شادی های خیابانی مردم پس از اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری می گوید.
به گزارش کلمه، دختر نخست وزیر هشت سال دوران دفاع مقدس که در هفت ماه گذشته تنها دو بار آن هم تحت شرایط امنیتی شدید و در زمانی کوتاه توانسته پدر و مادر خود را ببیند این بار اما از لحظه هایی می گوید که به عنوان دختر زندانی سیاسی دلش به حضور مردم گرم تر شده و امید در باورش قد کشیده است آن هنگام که فریاد مردمی را می شنید که هنوز نه تنها زندانیان و همراهان محصورشان را فراموش نکرده اند بلکه در لحظات شادی طلب آزادی آنان را می کنند.
میرحسین موسوی و زهرا رهنورد بیش از دو سال است که در حصر خانگی به سر می برند. این حصر در شرایطی است که نه تنها خانواده حتی به درستی از وضعیت آن ها خبر ندارند که امکان ملاقات ها و تماس خصوصا برای دختران شان با محدودیت ها و سخت گیری های بسیار شدیدی همراه است.
به گزارش کلمه متن روایت زهرا موسوی از حضور در میام مردم را با هم می خوانیم:
برخلاف سرعت عمل محیر العقول در اعلام نتایج انتخابات دور دهم، خبرها در مورد این انتخابات قطره ای می رسد و چشم های ترسیده ی همه، نگران است که مبادا کسی خواب بماند و ناگهان نتایج عوض شود. اما برخلاف تردیدها و نگرانی ها، نتیجه دلخواه مردم اعلام و آقای روحانی با اکثریت آرا انتخاب شد تلویزیون خبر را پخش می کند. هنوز خبر تمام نشده جمله ها و اس ام اس های تبریک یکی پس از دیگری می رسند و همزمان صدای بوق ماشین ها از خیابان خبر از شادی و شعف مردم می دهد.
می خواهم همراه موج شادی باشم… از خانه به میان مردم میروم. تمام خیابان کیپ پر از ماشینهایی است که بوق های ممتد می زنند و شادی می کنند. گاهی در ۴ سال قبل و گاهی در زمان حال غوطه ورم. مدام ذهنم پرواز می کند از شب انتخابات ۴ سال پیش به امسال و باز از امسال به آن سال تلخ غم بار. به صدای خسته بابا وقتی ساعت ۳ نصفه شب که به خانه آمد و گفت دیگر همه ی راه ها بسته است. از سکوت مرگبار صبح در خیابانها. از اشک ها و خشم ها. به پاسداری ای نوبتی مان در آن شب های ملتهب در خانه ، به میدان آزادی، به عاشورا، به۲۵ بهمن و حصر، این دوسال، جانبازان جنبش، شهیدان…
صحنه ها، مثل یک فیلم سریع از جلوی چشمم رد می شوند. نگاه میکنم دو طرف خیابان مردم ایستاده اند. خانمی بنفش پوش شیرینی پخش می کند و از ته دل میخندد. به سراپای سبز پوشم نگاه می کند و می گوید این شیرینی هم سبز سبز است خوردن دارد. مردم شادی میکنند اما بهت زده اند. انگار بعد آن اتفاق های سال های قبل هنوز باور نکرده اند که نقاش انتخاب خودشانند. با رنگ های ارغوانی و سبز که قرار است این بار منتخب خودشان اجرای امور را به دست بگیرد. خوشحالند بهم لبخند میزنند. اما مثل پرنده هایی هستند که در قفس بازمانده ولی پرواز یادشان رفته باشد، هی به در قفس نگاه کنند. طول میکشد که یادشان بیاید می شود پرواز هم کرد و شاد هم بود. و بال ها را بهم زد. پر من باز ولی رفته زیادم پرواز…
تا به میدان … برسم کم کم جمعیت با شورو شادی به هم نزدیک شده است. چشم ها، صداها، دل های دردمندی که اکنون به وجد آمده اند. یک بغض فرو خورده ناگهان سر باز می کند. اول بی کلام و تنها جیغ های بلندی که فقط یک ایرانی می تواند بفهمد چه معنایی دارد. این جیغ یعنی دردمندی. جیغ یعنی کلامی نیافته ای تا دردت را با آن بیان کنی. جیغ یعنی یک حس عجیب! و بعد جیغ ها تبدیل به صدای گفتگویی آرام شده و باز کم کم زمزمه ها بلند می شود و افراد پراکنده جمع تر و جمعیت هم بیشتر. سر که می گردانم عکس های آقای روحانی خاتمی عارف هاشمی در دستها بالا می رود می چرخد. چه قدر خوب که بعد از مدتها اطرافم پر از آدمهایی ست که شاد بودند. صورت هایشان میدرخشید. مهربان بودند. دستها اول آرام و بعد از سر شوق به هم می خورد: روحانی زنده باد خاتمی پاینده باد. روحانی روحانی پیروزیت مبارک! راستی هم آدم در انتخاب شاد است. با اختیار و اراده اش اوج می گیرد خودش می شود، وقتی که دیده شود خوانده شود. از آدم انتخاب را که بگیرند چه می ماند؟ با خودم فکر میکنم تازه این انتخاب هم باز محدود بود، ناقص بود. یک روز راحتمان نگداشته بودند. باز همین روزها هزار بار حرفها عوض می شد هی تهدید بود هی خطر رد صلاحت بود. به گناه یاد کردن و یاد شدن نام [سران فتنه!] در جلسات انتخاباتی.
چه شد که با همه تمهیدات و با همه دلنگرانیها و نشانه ها، طفل گمشده شادی برگشت؟ چه بازی زیبایی در زمین حریف انجام شد. یک داور بزرگ هم ناظرش بود. دستی از بالا همان دست بالای همه دستها بیآنکه بدانیم مهربانانه سوقش داد. این اجر صبر، راستی، ادب و اخلاق بود… جمعیت فریاد می زد عارف متشکریم، عارف متشکریم. شعارها در حمایت آقای روحانی و تبریک و شاد باش پیروزی کم کم سمت و سو می گیرد و شدید تر می شود. برق دوربین های ماموران امنیتی از بالای پشت بام مسجد سر میدان دیده میشود، آنها هر موقع عصبانیند از شادی مردم عکس می گیرند همانطور که از خشمشان. اما این صداها را بلند می کند: زندانی سیاسی آزاد باید گردد با ریتمی پر از هیجان که مرتب شدید تر می شود.
در دلم غوغاییست. زندانی سیاسی … کسی نمیداند که فرزند یک زندانی سیاسی در بین جمع تا چه حد از شنیدن این شعار دلش گرم می شود باز بلند تر و بلند تر… دست می زنند و انگشت های پیروز را با مچ بندهای بنفش و سبز بالا می گیرند. در دلم می گویم شاید فرزندان زندانیان سیاسی دیگر هم در این جمعند، یعنی کاش باشند تا کمی دلشان مثل دل من خنک و آرام شود. به دوستانم فکر می کنم که این سال های همدردی یافته ام. آنها که بیگناه دلسوزی در زندان دارند، کمی هم اینسو و آن سو را دقیق تر نگاه می کنم تا ببینم آیا کسی نگاهش شبیه نگاه من پر از دلتنگی هست؟ به نظرم می آید انگار اینجا همه همین بلای ما را کشیده اند! همه، دلتنگ هایی هستند که امشب شادند. از سویی صدایی بلند فریاد می کشد موسوی موسوی! صداهای اوج می گیرد از کنارم میگذرد و یک موج می شود دور تا دور میدان یکپارچه نام مردی را فریاد می زنند که صبورانه ۴ سال تهمت و زجر و توهین و هزار نگفته را تحمل کرد چون خط قرمزش مردم بودند. به لب های فرو بسته و نگاه سبز مهربانش، در مصیبت های متعدد این سال ها فکر می کنم و به صبر صبر صبر گفتنش و به مادرم که آب رفته است! مردم در اوج شادی راه رفت و آمد را باز گذاشته اند تا شادیشان مخل آسایش دیگران نشود. مردمی که توهین دیده خس و خاشاک شمرده شده و زخم خوردند. مشتی خس و خارم به یک شعله بسوزان! اشک می ریزم. اشک خوشحالی… گوشه های دلم شاد نیست مادر و پدرم تنها اسیرند. اما از این خوشحالی پیروزمندانه خوشحالم. از لبخندهای خالص از شعف دست ها و صداها …
روزهای زیادی بود که احساس تنهایی رنجمان می داد. مدام سوال می کردم آیا یاد مردم هست که در کوچه ای باریک در غمی سنگین در پشت درهای امنیتی در پشت میله و بند و بست در کنار بدترین مردمان جهان مرد و زنی به جرم دوست داشتن همین مردم زندانیند؟ به جرم تعهد و دردمندی برای این کشور، در هفت ماه تنها دوبار ما را دیده اند و روزها در سکوت مرگبار خانه ای دور از چشم تنها حادثه مهم زندگیشان بهم خوردن صدای زنجیرهاست و یا احتمالا صدای رد پا و صحبت زندانبانان؟ که از حق تلفن و دوا و درمان محرومند؟
کجایند کسانی که همچون ما خواهان آزادی شان نباشند؟ به ماه ها انفرادی مظلومانه آقای کروبی فکر می کنم. به جمع برمی گردم: موسوی کروبی آزاد باید گردد. دوباره صداها اوج گرفته است. یاد ستاد مرکزی و خیابان شیخ هادی می افتم و شعارها یی که اولین بار ۴ سال پیش آنجا شنیده بودم.
اکنون ناباوریم باوری سبز شده است. کاش مامان و بابا اینجا بودند و میشنیدند اینهمه محبت را که فریاد می شد، ریتم پیدا می کرد و اینبار به خلاف روزهای درد آور سال ۸۸ با لبخند پیروزی شیرین و زیبا می شد. آنها مهربانند و مهربانی را هم خوب می شناسند. و امشب جشن مهربانیست. باید در این شرایط باشی و ببینی تا چه حد پر از وجد و تشکر می شود همه وجود آدم. این سر دلدادگی است. از دو سوی میله و زندان. دلم می خواست از همه آنها که فریاد می زدند تشکر کنم ای کاش این صداها از درها و میله های اختر رد می شد از پشت پنجره های تاریک خانه ای که آقای کروبی در آن زندانی ست میگذشت. از میله های اوین، از رجایی شهر کرج، از زندانهای بی عاطفه ۴ گوشه کشور، همه آجرهای هر زندان که درآن اسیری بیگناه به بند کشیده شده باشد. صدای شادی انتخاب شادی حس آزادی. صدای مادرم در گوشم میپیچد که آهنگ فرهاد را با خود زمزمه می کند.
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
از توی زندون
به آن ماه که زندانی ای را از زندان بیرون خواهد کشید … با خودم می گویم ماه اینجاست. به تعداد همین مردمی که من در دل تنگم در روزهای سخت بیخبری از پدر ومادر و در فشار بغض دلتنگی و نگرانی، بیت وجه دیده بودمشان و سرگرم زندگی … گاهی دلم می گرفت در این تنگنای سوزان که بودیم. آنها در سکوت تنهایمان نگذاشته بودند. امروز واقعا باور کردم سکوت سرشار از ناگفته هاست. همانطور که ۴ سال قبل پدر و مادر تلخکامی وفای به عهد را و امانت داری را به خوشی بنده وار برگزیده بودند. بله بله ماه اینجاست نه یکی بلکه هزاران ماه. دلم روشن میشود. هر طرف که نگاه میکنم هر صورتی ماهیست که طلوع کرده است در پوشش سبز و بنفش و رنگ رنگ. باز فریاد ها بلند می شود یکی میگوید موسوی موسوی رایتو پس گرفتم و باز فریادی بلند تر: ندای آقا سلطان رایتو پس گرفتم. برادر شهیدم رایتو پس گرفتم. با جمع فریاد میزنم در بهار آزادی جای شهدا خالی و جای شهدا چه سبز بود در شبی پر از ماه.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید