Advertisement

Select Page

روزنگاری‌های دیاسپورا

روزنگاری‌های دیاسپورا

از سری روزنگاری‌های دیاسپورا شماره ۳۳۶

 

یکشنبه پنجم آگوست سال ۱۹۹۰ – آیواسیتی

“قارچ و دست های لیدی مکبث”

 

در سرزمین قارچ های رنگارنگ و گوناگون، من هم قارچی هستم با رنگ یگانه خودم. قارچی با موهای بلند غژپری بلوطی، با ساقه ای ظریف و لرزان، که زیر درخت برگزیده ای سبز نشده است اما میل وافری دارد که قارچ های دیگر را بشناسد. قارچی بی ریشه که با باد تکانده شده است روی یک خاک مرطوب، زیر درختی بلند از بلوط یا چنار، یا گردویی وحشی… قارچی که نمی خواهد قارچ باشد. که نمی خواهد بچسبد به توده قارچ هایی که انباشته روی هم می چپند و با نظمی بی قاعده گسترده می شوند روی خاک مرطوب.

همین امروز، بی آنکه به هویت قارچ بودنم فکر کنم، یک قارچ از دور دست مرا به حریم زندگی و زیستش دعوت کرد که بنشینم کنارش و نگاهش کنم. این شکل دعوت خیلی عجیب بود. رنگ قارچ بود که مرا به سویش کشانده بود. پیش از نشستن، مرا وا داشت که چگونه نگاه کنم. این وا داشتن آزادانه دعوتی بود به اکتشاف، به تجربه قارچی و به درک روح سبزه… و درخت و پرنده و آب… و آفتاب…

من انگار قارچی به این شکل و ترکیب ندیده بودم. شاید هم دیده بودم اما شکل و ترکیب اش برایم متفاوت نبوده و من بی تفاوت از کنارش رد شده بودم. اما در این لحظه، این لحظه بخصوص که نمی فهمم چرا و به چه دلیلی، این قارچ مرا به سوی خودش خوانده بود. اینگونه ناگهانی و وسوسه گر.

نشستم روی چمن ها. کنار یک پیاده رو. نگاهش کردم از نزدیک. خیره. عمیق. دیدم قارچی است که از دور تصور کرده بودم که یک میوه درختی است شبیه بلوط. رنگ قارچ بود که مرا کنجکاو کرده بود. همین رنگ مرا وسوسه کرده بود. رنگ قهوه ای مایل به قرمزش، مثل خاک رس، در آفتاب غروب.

رویه قارچ صیقل یافته و نرم بود مثل یک سنگ شکیل با یک طراحی مدرن در رودخانه ای بسیار زلال، یا در عمق نهری شفاف، که زلالیت آب، سنگ ها را جلوه بلور گونه ای می دهد. می لرزاندشان در لرزندگی آب.مثل سراب.

با هویت فریبنده این قارچ که مثل یک سنگ، هنرمندانه مرمرین بود، یا شاید هم مثل یک میوه بلوطی شکل، منزه بود و پاکیزه، به طرفش کشیده شده بودم. آمدم روی چمن ها که از لابلای سبزه ها بردارمش. اما دیدم که سخت به زمین چسبیده است. از تماس انگشتانم، قارچ لرزید. مثل یک کودک جدا افتاده بود از مادرش انگار. با لرزش محسوس قارچ، ناگهان تکان خوردم. یک تکان شدید. این تکان ها همیشه در آدم رخ نمی دهند. این تکان ها با زیرینه ترین لایه های درون آدم در ارتباطند.

رویه قارچ نرم بود اما سخت.

انگشتانم را به نرمی رماندم زیر چتر قارچ. دیدم ساقه اش قوی و تندرست است. از ساقه کندمش. همین قارچ را که چند لحظه پیش زنده بود و مرا دعوت کرده بود که بنشینم کنارش و با او گپ بزنم تا بشناسمش، از بن کندم.  کشتمش. خیلی ساده! سریع. و بی تفکر در ذات زندگی اش. در ذات صدای تنفس اش که در تمامی صداهای اطراف گم شده بود. در صدای حرکت ماشین ها بر اسفالت خیابان و باد و برگ…. و سنجاب ها روی ساقه درخت ها…

ماشینی در خیابان آرام در حرکت بود. موسیقی نا مأنوسی از اتاقک ماشین شنیده می شد. لاستیک روی اسفالت چند خط باریک نامرئی به جا گذاشت.

هیچکس در خیابان نبود. خیابان ساکت بود.

آیا قارچ آگاهانه مرا به کشتنش دعوت کرده بود؟ آخر برای چه؟ من هیچ تصوری از این ندارم که قارچی از زندگی اش خسته شده باشد. و بخواهد طرارانه به زندگی اش پایان بدهد. حتا اگر آن قارچ، یک قارچ تنها باشد.

به قارچ قهوه ای رنگ مایل به قرمز توی دست هایم نگاه کردم. درست مثل همان قارچی بود به شکل یک قوری که دو سال پیش در یک خواب دیده بودمش. و آن را در خواب با سبعیت تمام از جا کنده بودم. نه بخاطر کنجکاوی ام که بشناسمش. بلکه بخاطر درک سبعیت سمی بودنش. سمی که می دانستم دارد آرام آرام کسی را می کشد که دوستش می داشتم . کشته بودمش تا زندگی را به او برگردانم. در خواب رویش آن قارچ به منزله مرگ تدریجی او بود که بسیار دوستش می داشتم. وقتی که آن را از ته می کندم حس جراحی را داشتم که یک توده متورم سلولی زنده متکثررا در تن یک انسان از بن می کند و ترمیمش می کند. در کمال ظرافت و هنر. تا زندگی را به او برگرداند.

اما حالا میلی به کشتن در من نبود. من فقط کنجکاو بودم. خود قارچ مرا کنجکاو کرده بود. با رنگش. و شاید رایحه نامرئی اش. اما می دانم که کنجکاوی “رنگ” مرا به طرفش کشانده بود.

زیر چتر قهوه ای رنگ که به سختی سنگ بود، اسفنج زرد رنگی نمایان شد. با ساقه ای زرد تر و خوش رنگ تر و زنده تر. مثل اسفنج دریایی. با سوراخ ها و پره های کوچک و منظم. زرد زرد زرد. با یک نرمی و زیبایی لطیف شگفت انگیز. مثل سنگ عقیق زرد که در میانه اش قلبی است درخشنده به تابندگی خورشید.

قارچ را از وسط به دونیم کردم،  تا شاید شبکه های توری زیر چتر، چیزی تازه از درون قارچ به من نشان بدهند. جای انگشتانم روی پوست حساس قارچ به سرعت دگرگون شد. رنگش تغییر کرد و به رنگ سبز قصیلی در آمد. به رنگ سبز جوانه دانه های جو و گندم. رنگ سبز به سرعت به رنگ لجن در آمد. سبزتیره مرده. مثل آدمی که خونش می ماسد پس از مرگ و رنگش اش آرام آرام به سبز مایل به خاکستری تبدیل می شود. در فاصله بین رویه قهوه ای رنگ و لایه اسفنجی، لایه سختی بود مثل نان. نان تازه. یا بیسکویت…. بستره ای که دوست داشتی با اشتیاق نگاهش کنی و یعد به دندان بکشی اش. مرگ و نان تازه؟ مرگ و بیسکویت؟

رویه قارچ هم رنگ باخت در اثر لمس انگشتانم و تأثیر هوا شاید. نمیدانم. اما دیدم به رنگ کرم در آمد. انتهای ساقه زرد رنگ، رنگی قهوه ای داشت که می شد آن را ورقه ورقه باز کرد. مثل ساقه یک درخت. در عین استحکام نرم بود. ساقه هم رنگ باخت. بویش اما تغییر نکرد. بوی قارچ، بویی زنده و تازه و غیر سمی بود. یک قارچ پر عاطفه که می گوید: “من می خواهم که جان را به انسان بیفزایم، نه اینکه جان را از تن او بربایم.” تصور نمی کنم که قارچ اینقدر کتابی و احساساتی حرف زده باشد. اما توی سر من این کلمات یکجوری سوزناک و ملودراماتیک جلوه گر شده بودند. انگار در یک لحظه غیر قابل کنترل به دیدن نمایش مکبث رفته بودم و لیدی مکبث که به دست های خونینش نگاه می کرد، آنقدر این صحنه را ملودراماتیک بازی می کرد،  که تماشاگراز شدت احمقانه بودنش به خنده افتاده بود!

“آه… اگر دست هایم را با تمام عطر های عربی بشویم، بوی خون از دست های کوچک من زدوده نخواهند شد….”

و حالا مرگ قارچ را شاهد بودم. مرگ قارچی پر از راز و رمز. پر از پیچیدگی… قارچی که با تغییر رنگ سریع اش اهمیت لحظه را هشدارداده بود. اهمیت مهربانی و قربانی شدنش را در برابر چشم هایم… و اهمیت فضیلت را…. قارچ با زبان کنایه آمیزش بی آنکه واژه ای به زبان بیاورد با من حرف می زد.

مگر قارچ زبان دارد؟

در خودم در مانده بودم. آیا فریب خورده بودم؟ آیا وسوسه شده بودم تا با مرگ عجیب قارچ زیر انگشتانم، چیزی به من نمایانده بشود؟

آیا این زبان ، زبان نهانی خود من نبود که با من حرف می زد؟

نمی توانستم در لحظه وسوسه گری، در میل شدید قربانی شدن ومرگ، مفهوم گرایی کنم.

کاش می توانستم زبان استعاری اش را بفهمم!

ایستاده بودم مستأصل روی چمن ها،  در ساعت پنج بعد از ظهر در خیابان لوور ماسکاتین در آیواسیتی… یک قارچ جراحی شده توی کف دست هایم. شاید این قارچ به من می گوید: ” اینقدر به تنهایی فکر نکن، زیبای من! من هم یک  قارچم که بدون ریشه بدنیا آمده ام. و تو می ایستی. نگاهم می کنی و رنگ های مرا تشخیص می دهی. و به من با زبان نهان خودت سلام می کنی. می ایستی. می نشینی کنارم و ریشه ریشه ام می کنی. بویم می کنی. و نمی ترسی تنم را نوازش کنی.  و نمی ترسی که بگویی که من چه قارچ زیبایی هستم که زیر یک درخت بلند بطور ناگهانی روییده ام.”

اما من که نمی خواهم کسی مرا از بن بکند تا بعد به من بگوید که: ” اینقدر به تنهایی فکر نکن، زیبای من! من هم یک  قارچم که بدون ریشه بدنیا آمده ام. و تو می ایستی. و…………….. “

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights