روزی که باد میآمد
صبح که بیدار شد علیرضا رفته بود. همیشه دو ساعت بعد از رفتنِ علیرضا بیدار میشد و این از مهمترین خوشبختیهایش بود. نه از این بابت که دو ساعت بعد از علیرضا بیدار میشد، از این جهت که مجبور نبود صبحِ به آن زودی بیدار شود. اما آن روز بهمحضِ بیدارشدن متوجهِ بوی عجیبی شد. اصلن شاید هم آن بو بود که باعث شده بود بیدار شود. آن بوی عجیب، چیزی بود بینِ بوی سوختگی سیم و بوی گلهای عرعر در بهار. از رختخواب بیرون آمد تا دنبالِ منبعِ بو بگردد. اول دور و برِ اتاق را نگاه کرد، بعد رفت توی هال و به همهی گوشهها سرک کشید، بعد از آن آشپزخانه و آخر سر هم توالت و حمام. مسالهی عجیب این بود که در هیچ قسمت از خانه شدتِ بو کم و زیاد نمیشد. با توجه به اینکه منبعی هم برای بو پیدا نکرده بود باید اینطور نتیجهگیری میکرد که این بوی نانشناس از جایی آمده و تمامِ فضای خانه را گرفته است.
به آشپزخانه برگشت تا از سماور چای بریزد. این نظرِ علیرضا بود که چایِ سماور چیزی دیگریست وگرنه برای او خیلی هم فرق نداشت. اما همینجا دومین خوشبختی روزانهاش رقم میخورد: علیرضا دو ساعت قبل چای را دم میکرد و بعد از خوردنِ صبحانه شعلهی سماور را کم میکرد و میرفت. در نتیجه از خواب که بیدار میشد، همیشه چای و صبحانهاش به راه بود. تنها باید بعد از صبحانه ظرفهای کره و پنیر و مربا را میگذاشت توی یخچال و استکانِ چای خودش و علیرضا را میشست و باقی هم کارهای شخصی بود. گاهی فکر میکرد اگر ماجرا برعکس بود یا حتا اگر مجبور بودند همزمان از خانه بیرون بروند، دستکم باید نیم ساعت زودتر از خواب بیدار میشد و آن خوشبختیها، پیاپی منقص میشد و در نتیجه حالا احساسِ خوشبختی مضاعفی میکرد.
در تمامِ مدتی که صبحانه میخورد و آرایش میکرد و لباس میپوشید، بوی عجیب با همان شدتِ اولیه توی مشامش پیچیده بود و هرچه سعی میکرد به آن بیاعتنا باشد و حواسش را به چیزِ دیگری پرت کند، نمیشد. حتا اینکه گوشِ چپش کمی گرفته بود به آن اندازه آزارش نمیداد. از این جهت که بو تا حدودی شبیهِ بوی سوختگی بود، کمی نگران بود که خانه را در آن وضعیت ترک کند و از آن جهت که شبیهِ بوی گلهای عرعر در بهار بود و البته هیچ چیزِ در حالِ سوختنی هم پیدا نشده بود و برق هم اتصالی نکرده بود، بهنظرش چندان جای نگرانی نداشت.
مسالهی نگرانکننده درواقع این بود که بو تا راهرو، آسانسور ، پارکینگ و حتا کوچه امتداد داشت که با تداومش تا خیابان اصلی باید فرض میکرد که شهر (و یا دستکم بخشی از آن) در تصرفِ این بوی احمقانه قرار گرفته است. اما احتمالِ دیگری هم وجود داشت که اینجا به فکرش نرسید و وقتی سوارِ مترو شد و احساس کرد آدمهای اطرافش به طرزِ عجیبی نگاهش میکنند و دک و دماغشان میجنبد، متوجهاش شد. البته اینکه در مسیرِ مترو و توی ایستگاه در هیچکس نشانی از این دیده نمیشد که بویی عجیب حس کند و هیچکس هم حرفی در اینباره نمیزد متعجبش کرده بود اما بهطورِ جدی فکر نکرده بود که ممکن است منبعِ بو خودش باشد. پس پریشان و خجالتزده در اولین ایستگاه پیاده شد و بهسمتِ مقابل رفت و با قطاری دیگر مسیرِ رفته را برگشت. اینبار سعی کرد تا جایی که ممکن است از آدمها فاصله بگیرد که تا حدودی هم موفق بود اما باز هم بهنظر میرسید یکی دو نفر که سمتِ چپِ او ایستاده بودند، بدونِ اینکه متوجهِ منبعِ بو شدهباشند، دک و دماغشان را میجنبانند. خوشبختانه فقط یک ایستگاه دور شده بود، هرچند که آرایشگاه فقط دو ایستگاه از خانه فاصله داشت (این سومین خوشبختی روزانهش بود) و بههرحال خیلی هم نمیتوانست دور شود. از پلههای مترو تا درِ آسانسور را تقریبن بهدو طی کرد و وقتی واردِ خانه شد بیاختیار کلید را توی قفل انداخت و چرخاند. از واکنشِ ناخودآگاهش خندهاش گرفت. در را روی کی قفل میکرد؟ روی بوی خودش؟ روی آنهایی که بیرون بودند و ممکن بود بویش را حس کنند؟ بههرحال همانجا لباسهایش را کند و دوید توی حمام. قبل از اینکه دوش را باز کند، هرجا را که دماغش میرسید بو کرد. شانه، دستها، زیر بغل، سینه. نشست روی زمین و زانوها و کفِ پایش را هم بوکشید. نمیتوانست تفاوتی احساس کند. دلش هُرّی ریخت. یعنی تمامِ تنش بو گرفته بود؟ دوش را باز کرد و مدتی زیرِ آبِ داغ ماند. بعد مقدارِ زیادی شامپوی بدن روی لیف ریخت و بهجانِ تنش افتاد. شاید یک ربع و یا حتا نیمساعت به عملیاتِ شستن ادامه داد و در این مدت سعی میکرد به خودش بقبولاند که بوی عجیب که حالا به بوی شوینده آمیخته بود در حالِ کمشدن است. اما وقتی از حمام بیرون آمد، متوجه شد که چیزی تغییر نکرده. برای همین دوباره به حمام برگشت و دو یا سه بارِ دیگر هم تلاش کرد. البته بی نتیجه.
بخارِ حمام و شستشوی مداوم رمقش را برده بود. همهی اینها به علاوهی احساسِ شدیدِ بیچارگی باعث شد که همانجا پخش زمین شود و خوابش ببرد. خواب دید که سوارِ یک پارچهی پرنده است و از فرازِ خانههای شهر میگذرد. همان مسیرِ هر روز بود. از خانه شروع شد و به ایستگاه مترو رسید و به سمتِ آرایشگاه رفت. تا آنجا خیلی احساسِ خوبی داشت اما وقتی به مقصد رسید، نمیدانست باید چکار کند. پارچه بالای ساختمانِ آرایشگاه ایستاده بود و انگار منتظر بود که مسافرش پیاده شود. سعی کرد وزنش را روی آن بیندازد، کمی هم تقلا کرد اما فایدهای نداشت. پایش را از پارچه آویزان کرد، توانست کمی کجش کند اما باز هم اتفاقِ بهدردخوری نیفتاد. سعی کرد کمکم از پارچه پایین برود و توانست از آن آویزان شود، اما چون وضعیت تغییری نکرد شروع کرد به تابدادنِ خودش. همین موقع بود که متوجه شد لخت است. پایین را نگاه کرد. مردم از خیابان عبور میکردند اما هنوز کسی متوجهش نشده بود. حالا باید تلاش میکرد قبل از اینکه عابری او را ببیند و به همه نشانش بدهد برگردد روی پارچه. کاری که هرچه جان میکند موفق به انجامش نمیشد. وقتی با زنگِ تلفن بیدار شد نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت. از آن وضعیتِ پیچیده و شرمآور نجات پیدا کرده بود اما برگشته بود سر جای قبلیاش، جلوی درِ حمام. و بوی سوختگی سیم و گلهای عرعر در بهار دماغش را پر کرده بود. تنِ کمجانش را تقریبن کشاند تا نزدیکِ درِ خانه، یعنی همانجا که کیف دستیاش را انداخته بود. تا گوشی را بیرون بیاورد، زنگش قطع شده بود. از آرایشگاه تماس گرفته بودند. ساعت ده بود. یعنی یک ساعت تاخیر کرده بود.
همانطور که گوشی دستش بود فکری به ذهنش رسید. «بوی بدن» را در جستوجوگرِ گوشی نوشت. سه پیشنهادِ دیگر هم وجود داشت: بوی بدنِ زن، بوی بدنِ زنان، بوی بدنِ دهان. در شرایطِ معمول دوتای اول برایش جالب و تعجبآور و سومی خندهدار و البته کنجکاوی برانگیز بود اما از آنجا که میدانست در وضعیتِ طبیعی نیست، همان «بوی بدن» را وارد کرد. چیزِ دندانگیری وجود نداشت. بررسی بوی بدِ بدن و راه های پیشگیری و درمانِ آن، ده دستورالعمل برای رفعِ بوی عرق و… چیزهایی از این دست. «بیماری» را به کلمههای جستوجویش اضافه کرد. بیشترِ مطالب تکرارِ قبلیها بود. البته یک مورد هم پیدا کرد که مشکلاتِ گوارشی، دیابت، کبودِ ویتامین سی و حصبه را در بوی بدِ بدن موثر میدانست. اما اصلن مگر بدنش بو میداد؟ مگر ممکن بود که بوی بدن بعد از اینهمه شستوشو حتا کم نشود؟ اگر آنهایی را که دک و دماغشان را میجنباندند ندیده بود حتمن نتیجه میگرفت که دماغِ خودش مشکلی پیدا کرده. هرچند این احتمال هم وجود داشت که اشتباه کرده باشد. شاید بوی دیگری دماغِ آنها را آزار میداده و شاید هم کلن همانشکلی بودهاند یا دستکم حساسیتی چیزی داشتهاند. بهنظرش آمد که بیخودی چنگ به خاشاک میاندازد اما برای اطمینان میشد از آدمی مطمئنی بخواهد که بیاید و ببویدش.
در اینجا بهنظر میرسد پیش از مروری سریع برآدمهای نزدیک و مطمئن، و در نهایت تلفنزدن به خواهرش بهاره و درخواست از او که خودش را هرچه زودتر برساند، میتوانست به این هم فکر کند که اگر منبعِ بو پوستِ بدن نباشد، باید در یکی از سوراخها جستوجویش کرد، و از آنجا که با تغییرِ وضعیت (مثلِ نشستن و ایستادن و خمشدن و…) تغییری در میزان و چگونگی بو بهوجود نمیآمد، آن سوراخ باید در سر قرار گرفته باشد و با توجه به اینکه باز و بستهشدنِ دهان هم میتواند بر کمیت و کیفیتِ بو تاثیرگذار باشد، باید دو سوراخِ گوش، دو سوراخِ بینی و با احتمالِ کمتری چشمها را بهعنوانِ منبع و منشأ در نظر گرفت. اما این فکرها را نکرد و گوشی را برداشت و شمارهی بهاره را گرفت.
- الو سلام… الو… بهار… الو…
قطع کرد و دوباره گرفت. اما باز صدای بهاره نمیآمد. صفحهی گوشی را نگاه کرد، تماس وصل شده بود. گوشی را گذاشت روی گوشِ دیگرش. بهاره هم داشت الو الو میکرد.
- الو… خوبی؟… نه صدات نمیاومد… نه… میگم بهت… یه لحظه صبر کن.
گوشی را دوباره گذاشت روی گوشِ چپ. صدایی نمیآمد. باز گذاشت روی گوشِ راست. بهاره داشت چیزی میگفت.
- بهت زنگ میزنم… آره عزیزم… باشه… فعلن.
تلفن را قطع کرد و بعد آهنگی را که با تکنوازی سهتار شروع میشد از گوشیاش پخش کرد. گوشی را برد سمتِ گوش راست و بعد گوشِ چپ. گوشِ چپش چیزِ زیادی نمیشنید. گوشی را که پیشدرآمدِ همایون را پخش میکرد گذاشت زمین. از اولِ صبح گوشش کمی گرفته بود اما مطمئن بود که میشنیده. مطمئن که نه! شاید هم نمیشنیده اما درگیریش با بو باعث شده توجهش خیلی جلب نشود و فکر کند که فقط کمی گرفته.
یعنی منبعِ بو همین گوشِ چپ بود؟ شاید حشرهای چیزی رفته بود و آنجا گیر کرده بود، یا هرجور جسمِ خارجی دیگری که مانده بود و چرک کرده بود. اما عجیب بود که هیچ درد و سوزش و خارشی حس نمیکرد. با احتیاط انگشتِ کوچکش را توی گوشِ معیوبش فرو کرد. نمیتوانست چیزی حس کند. همین کار را با گوشِ دیگرش هم کرد که ببیند تفاوتی احساس میکند یا نه؛ که نمیکرد…
کارِ دیگری نمانده بود جز اینکه یک پزشکِ متخصصِ گوش و حلق و بینی پیدا کند. تا بهحال سر و کارش به این تخصص نیفتاده بود. درواقع هیچوقت به هیچ دکترِ متخصصی نیاز پیدا نکرده بود. در نهایت بابتِ سرماخوردگی و حساسیت و چیزهایی از ایندست پیشِ همین پزشکهای عمومی رفته بود. یک راه این بود که دوباره سراغِ گوشی و جستوجوی اینترنتی برود اما اینکه از کسی بپرسد راه مطمئنتری بود. دوباره شمارهی بهاره را گرفت.
- سلام بهار… آره خوبم، ینی یه مشکلی پیش اومده… نه، یه چیزی تو گوشمه، شایدم نیس… آخه… نمیدونم… حالا تو بگو دکترِ گوش میشناسی؟… باشه بپرس خبر بده بهم.
تلفن را قطع کرد و دوباره رفت سراغِ صفحهی جستوجو. نوشت: «آیا گوش به» و دوتا پیشنهاد ظاهر شد «آیا گوش به حلق راه دارد» و «آیا گوش به مغز راه دارد». دومی را انتخاب کرد. پنجمین مورد مطلبی با عنوانِ «ورودِ مورچه و حشره به مغز» بود. صفحه را باز کرد اما قبل از خواندنِ مقاله دوباره به شمارهگیر برگشت و از بینِ مواردِ دلخواه، شمارهی علیرضا را انتخاب کرد.
- سلام، خوبی؟… نه… میگم حالا… اول بگو صُب که پاشدی یه بویی تو خونه نمیاومد؟… نه، ینی من… ینی یه بویی نمیدادم؟… خب چرا نگفتی؟… میدونم، خب بیدارم میکردی دیگه… یه چیزی تو گوشمه… نه نرفتم، ینی رفتم ولی برگشتم… آره… به بهاره گفتم یه دکتر پیدا کنه… آره بیا… نه… آخه روم نمیشه، بو میدم… آره زیاده… باشه، منتظرم.
تلفن را که قطع کرد، خودش را دید که بلند شده و سمت آشپزخانه میرود. خودِ کمرنگ و نیمهشفافی که مثلِ یک عروسکِ کوکشده وارد آشپزخانه شد، سمتِ پنجره رفت، خودش را به لبهی پنجره رساند و همانطور برهنه آنجا ایستاد.
سرش را طرفِ اتاق خواب چرخاند و بعد دوباره به سمتِ آشپزخانه برگرداند. شبح هنوز همانجا ایستاده بود. چشمهایش را مالید ودوباره نگاه کرد. انگار واقعن یک نسخهی کمرنگ از خودش لبهی پنجره ایستاده بود. اگر همسایهها او را میدیدند چه میشد؟ حتمن فکر میکردند دیوانه شده که لخت رفته و ایستاده لبِ پنجره. شاید هم خیال میکردند میخواهد خودش را بکشد.
بلند شد و آرام آرام به سمتش رفت. نمیدانست باید چهکار کند. اگر دست دراز میکرد میتوانست بگیردش یا دستش از میانش رد میشد؟ آنطور که بیحواس و مبهوت ایستاده بود، اگر باد کمی تندتر میوزید یا سرش کمی گیج میرفت و خلاصه با هر اتفاق کوچکی میتوانست بلغزد و بیفتد، مخصوصن که خیلی هم سبک بهنظر میرسید. یادش آمد که یک بار به مرگ فکر کرده و دلش نمیخواسته در روزی که باد میآید بمیرد. آن روز هم باد میآمد.
صدای زنگِ تلفن را پشتِ سرش شنید. یا بهاره بود یا علیرضا. شاید هم دوباره از آرایشگاه تماس گرفته بودند. شبح هیچ واکنشی نداشت. انگار اصلن چیزی نمیشنید و حتا نمیدید. نمیدانست باید سمتِ شبح برود و نجاتش دهد یا برگردد و تلفن را جواب دهد. میترسید اگر برگردد سمتِ هال بیفتد پایین. انگار که با چشمهایش میتوانست او را نگه دارد. بیاینکه چشم از شبح بردارد عقبعقب آمد و خودش را به گوشی موبایل رساند، برش داشت و گذاشت دمِ گوشش.
- … … …
هیچ صدایی ازش در نمیآمد. آنطرفِ خط بهار بود که الو الو میکرد. تماس قطع شد. صدای گریه شنید. گریهای آرام و مداوم. صدا از بیرون میآمد. از پشتِ پنجره. خودش بود که داشت گریه میکرد، اما بیصدا. صدایش آنجا بود.
تلفن دوباره شروع کرد به زنگ زدن. اینبار برش نداشت. گوشی را انداخت زمین و سمتِ آشپزخانه رفت. نزدیکِ پنجره که شد قدمهایش را آهستهتر کرد. ناگهان متوجه شد که مدتیست بو را حس نمیکند. سرِ جایش ایستاد و بو کشید. واقعن خبری از بوی سیمِ سوخته و گلهای عرعر در بهار نبود. یعنی آن شبح بو را با خودش برده بود؟ همانطور که صدایش را برده بود؟ درواقع میتوانست فکرِ دیگری هم بکند. شاید بویاییاش در شبح جا مانده بود. در آن لحظه این فکر را نکرد و بهجایش فکر کرد که آیا میارزد صدایش را بدهد و در عوض از آن بو خلاص شود؟ اما ممکن بود برود دکتر و آنجا چیزی را که توی گوشش مانده بود خیلی راحت بیرون بیاورند و همهچیز تمام شود. یادِ مطلبی افتاد که جستوجو کرده بود. اگر آنچیز یک حشره بود که به مغزش رسیده بود… شاید تصورِ شبح هم اثرِ همان بود! تلفن دوباره زنگ میخورد. دلش نمیخواست جواب دهد. باید اول خودش با خودش به نتیجه میرسید. شاید بهتر بود پیش از هرچیز مقاله را بخواند. اما اگر در این مدت شبح میافتاد پایین چه؟
کمی دیگر به پنجره نزدیک شد. بهنظرش رسید که اگر شبح بو را با خودش برده باشد، حالا بوی سیمِ سوخته و گلهای عرعر در بهار باید از گوشِ او بیرون بیاید. خودش را تا جایی که میتوانست به شبح نزدیک کرد. هیچ واکنشی نداشت، انگار نهتنها نمیدید و نمیشنید بلکه لامسه هم نداشت. اما هیچ بویی هم نداشت. اینجا بود که به ذهنش رسید دستهای خودش را بو کند. مطلقن هیچ بویی نمیدادند. بالاخره متوجه شد که نهتنها بوی سوختگی سیم و گلهای عرعر دربهار، بلکه هیچ بوی دیگری را هم حس نمیکند. در بهت و نگرانی اینطور نتیجهگیری کرد که حواسِ او بینِ خودش و شبح تقسیم شدهاند. شبح بینایی، شنوایی و لامسه نداشت و خودش بویایی و قاعدتن چشایی، و البته صدایش هم که در نمیآمد. اگر شبح پایین میافتاد او یک موجودِ ناقص میشد. دلش ریخت. باید یکجوری دوباره شبح را به خودش برمیگرداند. اما میترسید که لمسش کند. میترسید آنطور که بیقید ایستاده با کوچکترین تماسی بلغزد و بیفتد. برای همین نمیتوانست او را بگیرد و بکشد سمتِ خودش. باید خودش را به او میرساند. از لبهی پنجره بالا رفت و درست پشتِ سرِ شبح ایستاد. کافی بود نیمقدم جلوتر برود تا با او یکی شود.
***
کسی نمیدانست آن اتفاق چطور افتاده و چرا. بهاره بعد از آخرین تماسِ ناموفق شال و کلاه کرده بود و راه افتاده بود و علیرضا هم که چند بار زنگ زده بود تا بگوید کمی دیرتر میرسد و جوابی نگرفته بود راهی خانه شده بود. علیرضا زودتر رسیده بود. از پلهها بالا آمده بود و زنگِ خانه را زده بود و جوابی نشنیده بود و کلید انداخته بود توی قفلِ در، اما متوجه شده بود که در قفل است و کلیدی هم از آن سمت در قفل نشسته. چند بار دیگر زنگ زده بود و بعد به در کوبیده بود. در نهایت فهمیده بود که راهی ندارد جز اینکه برود و یک کلیدساز بیاورد که در را باز کند. وقتی به درِ ورودی آپارتمان رسیده بود و در راه باز کرده بود، بهاره را پشتِ در دیده بود که گیج و پریشان، با یک دست شماره میگیرد و با یک دست زنگِ خانه را تند و تند فشار میدهد.
هیچکدام فرصت نکرده بودند چیزی بگویند. درست لحظهای که نگاههایشان در هم تلاقی کرده بود صدایی مهیب شنیده بودند. صدا از آن سمتِ ساختمان بود، طرفِ حیاط. هردو با شتاب از محوطهی پارکینگ گذشته بودند و به حیاط رسیده بودند و تنِ برهنهی زنی را دیده بودند که وسطِ باغچه افتاده و تکانهای کوچکی میخورد و خون از اطرافش راه باز میکند و جاری میشود.
با توجه به قفلبودنِ در و شواهدِ دیگر احتمالِ قتل منتفی بود و هیچکس هم نمیفهمید که چرا یک بوی بد و احساسِ مشکلی در گوش باید به خودکشی منجر شود. خودش به خواهر و شوهرش تلفن زده بود و خواسته بود که کمکش کنند و در آن گفتوگوها هیچ نشانی از ناامیدی و افسردگی دیده نمیشد، اما یکباره به تماسها جواب نداده بود و بعد هم خودش را پنجره پرت کرده بود. همچنان نکاتِ مبهمی وجود داشت، چرا در را قفل کرده بود؟ چرا لباس نپوشیده بود؟ علیرضا نومیدانه در خواست کالبدشکافی داد. میدانست که احتمالن بعد از آن متوجه علتِ بوی بد و مشکلِ گوشِ چپ خواهد شد اما همچنان نمیتوانست بفهمد بینِ آخرین تماس تا رسیدنش به خانه چه اتفاقی برای زنش افتاده است.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید