زنان و ادبیات داستانی
مقدمه: «گاهی یک میهمانی کوچک بیشتر خوشحالشان میکند تا شرکت در یک حرکت اجتماعی بزرگ… انگار که به یکباره همه آن آرمانها رنگ باخت و آن پیشقراولان آرمانخواه که پیش از آن، قهرمان رمانهایشان بودند در چرخشی ناگهانی به تودههای نادان و نمکنشناس بدل شدند… پس نویسنده ایرانی، سنگر عوض کرد تا از آدمهایی بگوید که چندان هم دربند هیجان و آرمان نیستند؛ بهنوستالژی بیشتر علاقهمندند تا به امیدهای دور دست؛ و سعی می کنند «آپارتمان» کوچک یا حتا اتاق خود را مرکز جهان فرض کنند.» پاراگراف بالا، خلاصه ای از آراء یکی دیگر از منتقدان ادبی و خوشنام ما است که به تازگی در دوماهنامه «سینما و ادبیات»[۱] منتشر شدهاست. به طور کلی از زاویه دید این دسته از منتقدان و نویسندگان متعهد، هر اثر داستانی که از مضامین آرمانخواهانه و روایتهای بزرگ و رهاییبخش فاصله داشته باشد و با جزیینگری زنانه بر روابط جاری خانواده و فضاهای «آپارتمانی»، متمرکز باشد، غالباَ متنی «کممایه/ ملالآور» که نتیجهی تکرار احساسهای سطحی و نومیدانه نویسندگان «طبقه متوسط»است معرفی می شود.
این نوع نقادیِ رادیکال که در تحلیل نهایی، به جداسازی و دیوار کشیدن میان «عقل» و «احساس»، ناگزیر میشود، خواه ناخواه به وادی تقابلهای دوقطبی مرسوم فرو میغلطد و بهطور قصدناشده، دیگر عناصر وجودی شناخت همچون عنصر حس و عاطفه، دلبستگی، لذت، تمنا ـ و عشق ـ را در آفرینشهای ادبی نادیده میگیرد؛ منظور نادیدهانگاری عناصری است که در پسزمینهی آگاهی و شناخت هنرمند نشستهاند و به آن جهت و جوشش میدهند. از سوی دیگر، این نوع نقد که میتوان ریشههایش را در متافیزیک فلسفی (عمدتاَ افلاطونی) هم جستجو کرد همزمان از حسّ «حسرت به گذشتهی انقلابی» نیز سرشار است و نویسندگان زن را که تولیدکنندگان فعال این نوع ادبی در ایران هستند، با تکیه بر تفسیری که از قصههایشان (بهویژه تهیبودن این قصهها از عنصر «ماجرا»)، رایج است سخت به باد انتقاد میگیرد. این منتقدان، چنین آثاری را غالباَ فاقد جدیت و ژرفنگری معرفی میکنند بدون آنکه بهرابطه دیالکتیکی و تأثیر متقابل این متنها با مخاطبان عمدتاَ جوانشان (نسل دوم و سومِ پس از انقلاب)، توجه کنند! این در حالی است که بدون لحاظکردنِ نقش آگاهی خواننده و نفوذِ «تجربههای زیسته»ی او بر متن، و نیز بدون لحاظ کردنِ «فضای سیاسی-اجتماعی» که اثر ادبی در آن متولد شده، اساساَ هیچ متن فرهنگی، معنای محصَل و هویتی بیرون از پدیدآورندهاش، کسب نمیکند و در نتیجه، نقدهایی که صرفاَ خود متن را بیتوجه به «زمینه»ی خلق اثر و نقش خوانندگانش (مصادره به مطلوبکردنِ معنای متن توسط خواننده)، مورد ارزیابی قرار میدهند طبعاَ از مشکلات و بحران ادبی ایران گرهی نمیگشایند. چهبسا بهدلیل همین نادیده انگاریِ نقش «خواننده» در تفسیر و توسعِ معنای متن است که این منتقدان، با تعهد و دلسوزی، بهنویسندگان معاصر توصیههای عجیبی ارائه میکنند از جمله اینکه: «ادبیات داستانی ما برای رسیدن به افقهای نو و موضوعات بکر، باید خودش را از «مدار بسته طبقه متوسط» نجات دهد… حالا وقتش رسیده پا از این مدار بسته بیرون نهد و بار دیگر به زندگی پُرچالش و تغییریافته روستاییان و حاشیهنشینان شهری نظر کند.»![۲]؛
باتوجه بهاستمرار این گرایشها و تفسیرها در فضای نقد ادبیمان، در این یادداشتِ مختصر سعی شده که به استنادِ برخی فاکتهای عینی (بهمنظور درک روشنتر از موقعیت ویژه «خانواده» و «آپارتمان» در ایران)، چرایی ظهور رمانهای آپارتمانی و چگالی نسبی «عقل» و «احساس» در خلق این رمانها، در معرض سنجش خواننده قرار گیرد. پس بههمین دلیل، هدف یادداشت حاضر، نشاندادن اهمیت جایگاه خانواده و آپارتمان در ایران است تا از این رهگذر شاید بتواند تأثیر «جنسیت» خوانندگان در شکلدادن به معنای این رمانها را نیز به مخاطب ایرانی و داوری او عرضه کند.
بسترهای گرایش به تولید ژانرهای خانوادگی
در سرزمین ما ایران، طی سده های متمادی، نهاد «خانواده»، نه تنها پاسدار ارزشهای ملی-میهنی، و ایستگاهِ امن انتقال میراث فرهنگی، زبانی، دینی و استقلالطلبانه بوده بلکه همهنگام بهمثابه «تکیهگاه»یی در مقابل فشار ارزشهای «رسمی» و فرهنگهای اقتدارگرا نیز عمل کرده است؛ تا جایی که شاید بتوان با احتیاط ادعا کرد که در فقدان نهادهای اجتماعی و سیاسی مستقل از دولت، نهادِ تاریخیِ خانواده مهمترین نهاد در بازتولید عنصر مقاومت در مقابل استبداد فرهنگی ـ و تحریف تاریخ و هویت ملی توسط دولت ها ـ عمل کرده است. طبعاَ این جنبهی بازتولیدی و نیز ایفای نقشهای داوطلبانه و متفاوتی همچون حمایت از نافرمانی مدنی فرزندان و خواستههای دموکراتیک آنان، غالباَ هزینههای سنگین و حتا جبرانناپذیر برای خانوادهها، در پیداشته است.
به لحاظ شرایط ویژه تاریخی و نقش فراگیر دولت در ایران، مقاومت مستمر نهادِ خانواده، گرایشی عام و نمونهوار در کارکرد روابط و ساختهای متنوع خانواده ایرانی به شمار میرود. تأملبرانگیز اینکه در برهههای مختلف تاریخ، (بسته به اینکه نظامهای سیاسی وقت، چه بخشی از فرهنگ ملی و هویت تاریخی را هدف گرفتهاند)، این نهاد، انعطاف و ذکاوتِ شگفتانگیزی از شیوهی مقاومتِ خود نشانداده است. مصداقهای معاصر این انعطاف و نتایج فرهنگی آن امروز حتا برای نسل جوان هم قابل لمس است. طی سه دهه اخیر ما در ایران با انواع و اقسام چرخشها و تغییرات فرهنگی و اجتماعی و سبکی مواجه بودهایم؛ بخش قابل ملاحظهای از این تحولات سبکی و فرهنگی ـ چه منفی ارزیابی شوند یا مثبت ـ بدون پشتیبانی و خواستِ خانوادهها هرگز امکانپذیر نبوده است. در این زمینه مصادیق خُرد و کلانِ فراوانی را میتوان مثال آورد، برای نمونه «ممنوع بودن» و سپس «پذیرفته شدنِ» نوار کاست، ویدئو، ماهواره، اینترنت؛ رنگهای شاد روسری و مانتو؛ آزادی نسبی انتخاب دوست و گسترش ازدواج به سبک مدرن در میان جوانان؛ و نظایر این موارد خُرد را میتوان مستند کرد که نقش حمایتی خانوادهها در این تحولات کوچکمقیاس فرهنگی، به راستی پُررنگ بوده است. این حمایت داوطلبانه و خواستِ خانوادهها، طبعاَ در پذیرش نسبی این سبکهای تازه از سوی دولت نیز فاکتور تعیینکنندهای بهشمار میآید. معنی این سخن آناست که در این قبیل موارد، نمیتوان عامل انعطافپذیری دولتها (جناحهای عقلگرای دولت) را تنها عامل این تغییرات دانست.
همچنین مسایلی که گاه ریسک بالایی هم دارد از جمله: کمک بهمهاجرت و تحصیل فرزندان؛ سقط جنین، فعالشدن جوانان در شبکههای اجتماعی آنلاین (فیسبوک، توییتر و…)؛ تداوم پدیده «بدحجابی» آنهم با وجود گشتهای ارشاد و آمار بسیار بالای جریمههای دولتی؛ حفاظت از دیشهای ماهواره بر بام خانهها؛ تدارک میهمانیهایی بزرگ با شرکت طیف وسیعی از افراد که لزوماَ رابطه خویشاوندی و دودمانی با یکدیگر ندارند (از جمله تدارک جشنهای موسیقایی در فضاهای آپارتمانی)؛ همه و همه مصداقهای دیگری از این زمرهاند. این نمونهها که معمولاَ واجد هزینههای گاه سنگین هم هست نشان میدهد که بدون پشتیبانی خانواده، جوان امروزی به تنهایی قادر بهانجام آنها نبوده است. در عرصه «سیاست» نیز کمابیش همین نسبت برقرار بوده است؛ برای نمونه، تأثیر قاطع معیارها و مطالبات خانوادههای اقشار متوسط شهری در «ایجاد» موجهای سیاسی (و تسخیر کوتاه مدتِ «حوزۀ عمومی») را میتوان مثال آورد، از جمله در انتخابات ریاست جمهوری دوم خرداد ۱۳۷۶، و نیز در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸؛ همینطور میتوان به نقش پُررنگ و قدرتمند خانوادههای زندانیان، در حمایت از اعضای خود که زندانی شدهاند اشاره کرد. گفتن ندارد که مکان تولید و بازتولید شکلهای مختلف و بدیع این کنش و واکنشهای فرهنگی، بطنِ تپنده و بیقرار خانوادههای «اقشار متوسط شهری» است.
نقل مکانِ خانواده هسته ای به آپارتمان
اینکه نهاد خانواده و مکان جدید استقرار آن (آپارتمان) طی دهههای اخیر وظایف و کارکردهای متفاوتی برعهدهگرفته است، طبعاَ بهتغییر رویکرد و نقش ایننهاد در جامعه رو به توسعهی ما باز میگردد. یکی از عوامل اتخاذ این رویکردها، ضرورت زندگی و بقاء در فضای سیال، ناایمن و پهناور کلانشهرهاست. به این معنی که رشد شتابان و سرگیجهآور شهرنشینی در ایران و زندگی در شرایط گمنامی شهرهای بزرگ، بر بحران هویت و احساس «تکافتادگی» شهروندان، بار مضاعفی تحمیل کرده است؛ وجود این فرایندِ محتوم، بر ضرورت «حمایت» خانواده از اعضای خود، و ژرفش صمیمیت و حمایتگری در روابط شان، افزوده است.
همچنین تبدیل خانواده گسترده به خانواده هستهای و نقل مکان از «خانه» (از حیاط دلگشا، با پنج دری و حوض و درخت کهنسال) به چهاردیواری «آپارتمان»، و در نتیجه، تراکم تحولات سبکی و فرهنگی در بطن این چهاردیواری، یکی دیگر از تغییرات ساختاری و مهم در ایران به شمارمی رود. میدانیم که در مرکز این تغییرات، زنان خانواده قرار دارند که طی دو سه دهه اخیر، دست بهقلم هم شدهاند و فعالانه بهنوشتن رمان و داستان نیز همت کردهاند. انگیزه نگارش این رمانها اگر منتج از روحیه مقاومت و زبانبازکردنِ این گروه از زنان تعبیر شود و یا حکم بازپسگیری بخشی از عمر و جوانیشان را داشته باشد که صرف پخت و پز، بچهداری و امور منزل کردهاند، درهر صورت آنچه در واقعیت اتفاق افتاده، این است که حاصل کارشان (رمانهایشان) با محدودیت بسیار رو به رو شدهاست. عوامل بازتولید این محدودیت فراوانند از جمله: خودسانسوری، توانمندی فرهنگ پدرسالار و زن ستیز، سانسور دولتی، استمرار محدودیت زندگی زنان به کارها و وظایف خانه داری، (تنها حدود دوازده درصد زنان در کل مملکت، شاغلند)؛ و نظایر این موانع ساختاری.
گفتن ندارد که چنین موانعی، صدمات جبرانناپذیر بر پیکر تولیدات ادبی آنان وارد آورده، به طوری که متن اینقبیل رمانها که به ناگزیر از رهگذر نقشهای خانوادگی و فضاهای آپارتمانی عبور میکند از نظر برخی منتقدانِ رادیکال، رمانهایی فاقد هیجان و «ماجرا»، خسته کننده، سطحی و عامیانه (و حتا ضد روشنفکری!؟!) تلقی میشوند. با این وجود اما نکتهای که از نظر این مردان منتقد پنهان میماند یکی هم این است که رمانهای مذکور، به رغم تمامی اینموانع و ضعفها ولی غالباَ معنای عشق، دلبستگی، تلاش و تمنای لذت را با دنیایی امن و بهاصطلاح «بی هیجان» (فارغ از بگیر و ببند گشتهای مطوُعه و پلیس مذهبی) تلفیق کرده و به تصویر میکشند. این تلفیق هوشمندانه معمولاَ در پیوستاری از تعامل مخیّر عاطفیِ «زنِ قصه» با محیط و اطرافیانش بازنمایی میشود، که اگر «تفسیر دلبخواهِ» دختران جوان از خواندن این رمانها (مصادره به مطلوبِ معنا توسط خواننده) هم در این فرایندِ پیچیده دخالت دهیم لاجرم تقویت بنیهی «انتخاب گری» این بخش از خوانندگان را به دنبال دارد.[۳] چنین تصوری از تأثیر متقابل این متنها و خوانندگانشان اگر درست باشد پس نقد مردانِ منتقد، یکی دیگر از پایههای منطق خود را در تحلیل این رمانها از دست میدهد.
نکته اینجاست که بستهبودن فضای عمومی جامعه، و محدود و محاط شدنِ فضای اغلبِ قصهها بهچهاردیواری آپارتمانها، شامل حال قصهنویسان مرد هم شده است. اصولاَ در کشورهایی که فضای عمومی توسط «پلیس شرع»(مطوُعه)، یا گردانهای نهی از منکر (شُرطِههای ارتقای اخلاقی) و یا گشتهای ارشاد، به همراهِ ساخت بناهای خاص، نصب بیلبوردها و شعارهای سیاسی-اخلاقی، دستکاری بافت معبرهای عمومی، ترسیم انبوه نقاشیهای دیواری بزرگمقیاس بر دیوارهای شهر، و مجموعهای متنوع از دیگر نمادهای اقتدار، به تسخیر دولت درآمده است خواهی نخواهی «آپارتمان» به محل «امن» تلاقی فرهنگها و آزادی سبک زندگی تبدیل می شود. در چنین وضعیتی نه تنها عنصر «ماجرا» ـ به شکل «مرسوم» و «عادت شده»اش ـ تعیین کنندگی خود را در قصه وا مینهد بلکه این عنصر (ماجرا)، شکلهای متفاوتی میپذیرد و از حوزه عمومی و از زیر نگاه خیرهی نمادهای قدرتِ حاکم، به حوزههای خصوصی و درون (درون شخصیتها/ درون آپارتمانها) نقل مکان میکند. این جا به جایی و وانهادنِ همهی مشاعات حوزه عمومی به دولت، طبیعی است که به مذاق منتقدان ادبی آرمانشهرگرا، خوش نمینشیند و گاه حتا برخورنده و تحقیرآمیز جلوه میکند. در حالی که منتقدان به جای احساس تحقیر میتوانستند ـ می توانند ـ با آشکار نمودن «ناگفتههای متن»، به خوانندگان یاری دهند و ضعفهای تحمیل شده به این رمانها را تاحدودی جبران کنند. البته بسیار پیش میآید که در این میانه، طبقه متوسط به عنوان «بز بلاگردان» مجبور است فرافکنیهای ناشی از این درد تحقیر را بهجان بخرد، یعنی به تلافی این تحقیر، چماق نقد بر سرش کوبانده میشود. طبقهای که در ایران مرغ عروسی و عزا است. در هر حال به نظر میرسد که یکی دیگر از موارد غفلتِ این منتقدان، کمبهادادن به تأثیر غمانگیز سانسور کتاب است؛ بهاین معنی که اگر داوری اخلاقی ممیزان کتاب و شدت سانسور دولتی در این کشورها اندکی بازتر عمل میکرد و اجازه میداد که روابط پُرلایه و شورانگیز درون همین آپارتمانهای شهری (زندگی مردمان طبقه متوسط) کمی آزادانهتر بازنموده و بیان شود طبعاَ با رمانهایی روبرو میشدیم که بسیار وسیع تر، از استقبال و احترام مردم ـ و حتا منتقدان ـ بهره میگرفتند.
بازتابِ ناگزیر نسیم تغییر در ادبیات داستانی
گفتن ندارد که این تغییرات ساختاری، دیر یا زود در ادبیات ـ بهویژه در رمان ـ رنگ و نشان و صدای خود را آشکار میکرد. در واقع به اعتبار این علتها و الزامها و فرآیندها بوده است که بررسی موقعیت ویژهی «خانواده» و «آپارتمان» در ایرانِ پس از انقلاب، و حضور پویا و نیرومند این عناصر در رُمانهای زنان مدرنیست ایرانی، به تدریج اهمیت پیدا میکرد و سرآخر هم این اهمیت، خود را آشکار کرد، تا جایی که سلسله دنبالهداری از داستانها و رمانهایی خلق شد که خاستگاه «ماجرا»هایشان، نه در «حوزه عمومی» جامعه (که معمولاَ در ادبیات جهان متداول است) بلکه صرفاَ به حوزهی روابط درونی و خانوادگی (درون آپارتمان/ درون شخصیتها) انتقال یافت و به ظاهر از «ماجرا» و هیجان، تهی شدند. اما جالب است که دیری نپایید ـ حدود یک دهه ـ که این بهاصطلاح «بیماجرایی»، به همت نسل جدید خوانندگان، سرانجام به یکی از هنجارهای معاصر ادبیات داستانی ایران تبدیل شد. میدانیم که این هنجارسازی بنا به «دلایلی» که توضیحشان فراتر از مجال بحث حاضر است به فضای موسیقی و خوانندگان پاپ ـ از نوع موسیقی مرحوم مرتضی پاشایی ـ هم تعمیم یافته است.
باری، طی دو دهه اخیر، با موجی گاه افراطی و شتابزده از آثار داستانی که «ماجرا»هایشان صرفاَ در اطراف مسایل و فضای «آپارتمان» میگذرد و «داستانهای آپارتمانی» نام گرفتهاند مواجه شدهایم. در این میان برخی از جدیترین رماننویسان زن نیز با تکیه بر عقلانیت و شمّ غریزی شان، «نهاد خانواده» و بازآفرینی هویت فردی اعضا و کارگزارانِ این نهاد تاریخی را مرکز ثقل رمانهای خود قرار دادهاند. رمانهای این دسته از نویسندگان معناگرا با نقدِ مستمر روحیه تسلیم و کُرنش، انسانی را به نمایش میگذارد که در این باغ بیبرگی، حداقل بخشی از نسل جوان ـ به ویژه دختران ـ میتوانند با سلوک روحی-رفتاری آزادمنشانهاش، ارتباط بگیرند. از سوی دیگر، برخی از این رمانها نیز با نقد غیرمستقیم عادتهای موروثی، نهایتاَ تقویت بنیه زنان را در پسزدنِ تدریجی تبعیضها نوید میدهند و از این رهگذر، میل بهزندگی و پذیرفتن مسئولیت را به مخاطب هدیه میکنند. این زنان نویسنده با تکیه بر همان هوشغریزی شان، برجستهکردن هویت دختران و پسران را معمولاَ با نقد کلیشههای جنسیتی و انتقاد به «سلسله مراتبِ» نهفته در ژرفای فرهنگ و خانواده همراه کردهاند؛ نقدِ سلسله مراتبی که در پیوستاری تاریخی به فرودستی زنان منتهیشده است.
پانوشتها:
۱ . «سینما و ادبیات»، شماره ۴۴، تهران، زمستان ۱۳۹۳؛ تأکیدها از نگارنده این مقاله است.
۲ . همان؛ و باز هم تأکیدها از من است.
۳ . «زنان و دختران، رمانهایی را که قهرمان آن یکزن است طوری میخوانند که گویی این داستانها، هم انعکاسی از زندگی آنها و هم الگویی برای زندگی آنهاست.» ؛ «چندگانگی قرائت رمان: سازمان اجتماعی تفسیر»، نوشته مارجری اِل. دی والت، ترجمه حسن چاوشیان، ارغنون شمارههای ۹ و ۱۰، ویژهنامه «در باره رمان».