زندانیی که عاشق زندانبانش شد
۱. بحث و گاهی بگو-مگو پیرامون چند و چون و راهکارهای مبارزه با سانسور، یا کنار آمدن با آن امر تازهای نیست. اما ماجرای اخیر شرکت گروهی از هنریها در مهمانی «افطار» حکومتی جمهوری اسلامی، بحث را به کلی به سطح دیگری کشاند، و البته گفتمان مبارزه با سانسور را به مغاکی نو رساند که تاکنون در سنت نویسندگی و هنرمندی ایران ندیده بودیم. اکنون، و با این مغاک نویافته، بحث ما دیگر بحث مبارزه با سانسور نیست، بلکه بحث در یکی دو سطح دیگر است: در سطح روانشناسیک، بحث رابطهی قربانی با قربانیکننده است، و در سطح حقوقی، رابطه بزهدیده با بزهکار است. آشکار است که رفتار این بخش از «اصحاب هنر» و توجیههایی که از سوی آنها و همکردارانشان میشود، نشان از ندانمکاری و گیجی اساسی آنها دارد در اینکه چه میکنند، چه باید بکنند، یا از بیخ، چه میتوان کرد!
رقتانگیزترین رفتار آن است که قربانی دلباخته قربانیکننده شود، یا به قربانیکننده همچون منجی خود نگاه کند. و این متأسفانه وضعیتی است که گروه بزرگی از پدیدآورندگان ادبیات و هنر ایرانی اکنون به آن گرفتار آمدهاند. میگویم گروه بزرگی از آنان، چرا که میخواهم گروه کوچکی را هم یادآوری کنم که در دشوارترین وضعیت، در درون ایران، خون دل میخورند و صدایشان به جایی نمیرسد، چرا که اکثریت اکنون سانسورچی شدهاند. کمترین رسانهی صداداری با این گروه کوچک صحبت میکند، کمترین نشریهای است که دیدگاههایشان را منتشر کند – و در اینجا منظورم رسانهها و نشریههای داخل ایران نیست، بلکه تأکیدم بر سانسورگری رسانهها و وبسایتها و نشریههای «معیاری و جریان اصلی» خارج از ایران است.
قربانیان سانسور مورد بحث ما در کردارشان به تمامی کنشپذیر و مفعولند. اندوهآور است که این بدنهی عمدهی نویسنده و هنرمند و هنرکار به تمامی از راهاندازی هر گونه ابتکار عملی در سوی پیشبرد حرفهی خود عاجز است. هر گونه کوشش یا فراخوان همگانی تنها هنگامی از سوی اینان انجام میشود که بخواهند از هنرمندان و نویسندگان سیاهی لشکری در لبیکگویی و پشتیبانی از این یا آن برنامه حکومتی فرا هم آورند. کدام کنش گروهی در دفاع از ناشرانی ساماندهی کردهاند که به نمایشگاههای کتاب راه داده نمیشوند؟ کدام کنش گروهی در دفاع از نویسندههایی فراخواندهاند که به جرم نوشتن زندانی شده، بیکار شده، یا از نوشتن بازداشته شدهاند، از کدام فیلمهایی دفاع کردهاند که در جریان ساخت یا پس از ساخت به محاق برده میشوند، نشریههایی که گاه با صدها گزارشگر و نویسنده و دیگر کارکنان بسته میشوند؟
این گروه به ویژه در خردهگیری بر کسانی که «از وضع موجود و دستگاه سانسور انتقاد میکنند»، زبانی برا دارند؛ به ویژه اگر چنان انتقادی از سوی تبعیدیان باشد. شاه بیتشان هم این است که «شما شرایط ما را در ایران درک نمیکنید»، و دلیلهای مشابه دیگری در همین خط. به گونهای پاسخ میدهند که انگار ماندن در ایران خود به تنهایی برای توجیه هر کاری، ولو رقصیدن به ساز سانسورگر، کافی است. البته که این دسته به هیچ روی مایل نیستند که کارشان را با شیوهی کنش نویسندگانی که به هر روی اکنون از کنشگریشان محرومیم، همانندان آل احمد، شاملو، براهنی، دانشور، سیمین بهبهانی، ساعدی، مختاری، گلشیری، کوشان، درویشیان و سرکوهی بسنجیم.
کنش نمایندههای شیوهی جدید مبارزه با سانسور، چیزی نیست مگر حکایت «گر تیغ بارد در کوی سانسور، گردن نهادیم الحکم سانسور». هیچ پروایی ندارند که به ستم تن در دهند، به رذالت تشبّه کنند و با این حال خود را آزادیخواه بخوانند.
ناتوانی و عجز شدید از درک منافع صنفی (که نازلترین درکی است که یک نویسنده میتواند از جهان و هستی خود داشته باشد)، ناتوانی از درک موقعیت و پیوندی که میان منافع فردی و گروهی وجود دارد، باعث شده است که رفتار این بخش بزرگ از هنرمندان و نویسندگان مصداق رفتار قربانیی باشد که کنشپذیرانه به قربانیکننده همچون منجی خود مینگرد.
اکنون به جای آن بزرگانی که برخیشان را نام بردم، کسانی نشستهاند که به جای رهبری جریان آزادیخواهی بیان، بهتر میبینند به زد و بندهای پشت پرده، پیغام و پسغامهای خصوصی و سفارش گرفتن از این یا آن عامل حکومتی بپردازند، مگر رمان یا فیلمشان اجازه بگیرد. این سانسورپذیران البته «هنر زیستن» دارند و خطر کردن از دید آنان خصلتی بود از دورانی پایان یافته! کار گروهی و کنش همگانی نیز از دید این گروه تنها در دنبالهروی از خواست حکومت معنی میدهد، نه در رویارویی با آن!
تشبّه به رذالت جز رذالت به بار نخواهد آورد؛ سر سپردن به ستم از ستمگر دادگر نخواهد ساخت.
۲. حکایت نویسنده و سانسور، حکایت مرد روستایی و دربان در جلو قانون کافکا است. یادتان هست که مرد روستایی به دربان هر جور رشوه و باجی میداد مگر او را به درون راه دهد؟ ما هم به سانسورچی هر جور باجی میدهیم مگر به کارمان مجوز نشر بدهد – از خودسانسوری شروع کردهایم تا اکنون که به خودزنی افتادهایم. فارغ از اینکه به نماز و روزه باورمند باشیم یا نه، اشکالی نمیبینیم که برویم در افطار حکومتی شرکت کنیم و چند باری هم راست و دولا شویم.
اما میدانیم که مرد جلو قانون از میان شیوههای گوناگونی که برای ورود به قانون میتوانست به کار بندد، تنها باج دهی و انتظار را برگزید و سرانجام کارش را هم دیدیم.
۳. باید در شناختمان از سانسور بازنگری اساسی کنیم. منظورم بحثهای نظری و شناختسناسیک معمول نیست. منظورم بحث اجرایی و کاربردی است. در شکل سنتی چرخه نشر، پدید آورنده (خواه نویسنده، پژوهشگر، فیلمساز، نمایشنامه نویس و کارگردان، آّهنگساز و خواننده، رقصنده، نقاش و پیکر تراش و خلاصه هر کسی که اثری پدید میآورد)، به شکل مستقیم یا به واسطه ناشر یا تولید کننده و مانند آن، به دستگاه سانسور مراجعه میکند تا برای نشر یا اجرا یا نمایش اثرش اجازه بگیرد. سانسورگر هم اگر اثر را مطابق میل خود یا دست کم بیضرر بداند، مجوز میدهد، و گرنه از پدید آورنده میخواهد آن را مطابق خواست حکومت تغییر دهد یا قید نشر و اجرای اثرش را بزند. اما سر دیگر چرخه نشر که همان استفاده کننده اثر (کتابخوان، بیننده فیلم و نمایش و نقاشی و پیکره یا شنونده موسیقی و مانند آن) باشد، در چرخه سنتی به مرکزهای فروش و اجرا و نمایش مراجعه میکند. این مرکزها هم در جایی مانند جمهوری اسلامی البته جز کالای از صافی رده شده و موافق حکومت، یا دست کم بی ضرر برای حکومت، چیز دیگری نمیتوانند عرضه کنند. پس لابد به آنچه دستگاه سانسور به خوردش میدهد بسنده خواهد کرد.
۴. واقعیت اما این است که این چرخه سنتی پدیدآوری و پخش و اجرا و بهرهوری از کالای فرهنگی دیگر مدتهاست که در هم شکسته است، یا دست کم ترک برداشته است.
با امکانهایی که داریم، مطمئنم که دیگر مشکل ما مشکل سانسور حکومتی نیست. دستگاه سانسور ارشاد دیگر جز یک مترسک پوشالی نیست. ارشاد توان جلوگیری از نشر آفریدههای فرهنگی در رشتههای گوناگون را ندارد. مشکل ماییم!
بگذارید از «استفاده کننده» شروع کنیم. استفاده کننده ایرانی امروز میتواند هر کالایی که در اینترنت موجود باشد را به دست بیاورد – آنچه دانلود شدنی (بارگیری پذیر) باشد را میتواند بر روی رایانه یا گوشی تلفن هوشمندش داشته باشد. فیلمهای هالیوود، آخرین اجراهای ترانههای پاپ غربی، ویدیوهای سرگرم کننده، جوکهای جور واجور را مشتریانشان به هر شکلی که هست به دست میآورند. بیشتر این اثرها هم از دید ارشاد و حکومت در محدوده ممنوعه یا سانسورشدنی هستند.
این کسان برای به دست آوردن کالای اینترنتی به دربان جلو قانون مراجعه نمیکنند.
چرا کارهای آفرینشی ایرانی و فارسی زبان باید مجبور باشند از فیلتر سانسور عبور کنند؟ چرا نویسنده و پدیدآورنده باید بر در ارباب بی مروت سانسور زانو بزند؟
از میان دلیلهای گوناگونی که داده میشود، تنها یک دلیل به نظر من جدی است، و آن دلیل مادی است. ما هنوز ساز و کار مناسبی برای فروش اینترنتی نداریم. شیشه عمر دیو سانسور تنها به همین یک طلسم بسته است؛ به جز در مورد اجراهای صحنهای و ساخت فیلم و موردهایی از این دست که ارائهشان از طریق اینترنت میسر نیست.
پس تا زمانی که راهکاری برای خرید و فروش اینترنتی در درون ایران پیدا نشده، میتوان کتاب، موسیقی، فیلم و نقاشی رایگان را بر روی اینترنت در دسترس قرار داد. مانعی که بر سر راه نشر آزاد ما قرار دارد، دیگر وزارت ارشاد جمهوری اسلامی نیست، نداشتن ساز و کار مناسب عرضه اینترنتی برای درون ایران است.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
علی نگهبان نویسنده، مترجم و منتقد ادبی است که تاکنون دو رمان «سهراووش» و «مهاجر» از او منتشر شدهاست. نگهبان بیش از دو دهه است که در کانادا زندگی میکند.
مطلب خوبی ست علی عزیز و با بیشتر حرف هایت موافقم. اما چند نکته:
قربانی وقتی دلباخته ی قربانی کننده می شود که در عجز مطلق باشد. زنانی که به آنان تجاوز می شود و شُک ناشی از تجاوز را نمی توانند تاب بیاورند؛ جنگجویانی که به فجیع ترین شکلی شکست می خورند (ژوزف دورناند کماندوی بزرگ فرانسوی در زمان جنگ جهانی دوم یک نمونه ی معروف است. او بعد از شکست تحقیر آمیز و باور نکردنی کشورش در جنگ به صف طرفداران دولت ویشی و اربابان آلمانی پیوست و مدتی بعد پا را از آن هم فراتر گذاشت و اس اس شد! البته دورناند قبل از جنگ هم یک دست راستی افراطی بود- این است که زمینه ی گندیدن را داشت!). آنچه در ایران داریم اما عجز نیست: یک صنفی گری درجه دوست- گونه ای دلالی مابی- که نمونه ی بارز و موفقش را در بازار تهران داریم و در میان مردمی که از مهره های اصلی شورش اسلامی ۵۷ بودند. به بیان دیگر آنچه در این افطارهای هنری مشام را می آزارد فرهنگ مسلط جمهوری اسلامی ست که به بدنه ی فرهنگ سازان غیر اسلامی و مثلن سکولار مملکت هم سرایت کرده. نه، عجزی در کار نیست. شُکی در کار نیست: آنچه هست تصمیم دقیق، فکر شده و در عین حال پیش پا افتاده ی مشتی کارمند بانک است که کار هنری می کنند (و البته فراموش نکنیم که بیشتر آنهایی که کار هنری می کنند- همه وقت و همه جا- کارمند بانکند- اما خب، بسیاری درگیر با موقعیتی نمی شوند که بخاهند اینطور سوتی بدهند). این یک.
دوم، بازگشت شما به گذشته و اسم بردن از امثال شاملو و براهنی و آل احمد به عنوان نمونه های مبارزاتی قدری چشم انداز را خراب کرده است. بسیاری از این ها یک عده چپولِ به لحاظ فکری چاقو کش بودند با حرف هایی باسمه ای، پوپولیستی و نشخوار شده که نتیجه ی اقدامات “مبارزاتی شان” دقیقن همین کم زور بودن، سطحی بودن و پراکنده بودن کامیونیتی مبارزاتی امروز ماست (آل احمد که اصلن مرتجع بود!). علت این خطا از دید من آن است که شما هنوز مبارزه را به معنی نه گفتن به قدرت می گیری. اما مبارزه- مبارزه ی درست- خیلی پیچیده تر از گفتن یک نه ساده است. باید سوفیستیکه باشی، باید الگانس فکری داشته باشی، باید اشرافیت روحی داشته باشی و مهمتر از همه باید همتی بلند داشته باشی که حرف غیر خود و ضد خودت را به بهترین وجهی تحمل کنی. تا این ها نباشد نه گفتن به قدرت فرق زیادی با آری گفتن به آن ندارد. قدما می گفتند چپ افراطی، راست است! حالا هم همان.
لب کلام اینکه باید رو به جلو داشت. کار زیاد داریم.
ارادت بسیار
نانام