زیستن در غربت – بخش پنجم و پایانی
احسان عابدی: روزهای پس از انتخابات، روزهای وداع بود، چنانچه روند مهاجرت از ایران شتابی عجیب گرفت. انتخاباتی که میتوانست بهانه و دلیلی برای همبستگی و نزدیکی باشد، وسیلهای شد برای پراکندگی و جدایی. حالا دو سال و نیم از آن انتخابات گذشته و در این مدت خانوادههای بسیاری چند پاره شدهاند؛ هر کسی در یک گوشه دنیا. رسم روزگار چنین است.
پرونده “زیستن در غربت” را با گفتههای دکتر حسین قاضیان به پایان میرسانیم، محقق و جامعهشناسی که سال گذشته به ناگزیر ایران را ترک کرد و اکنون در آمریکا اقامت دارد.
این پرونده بهانهای بود برای گفتن و شنیدن از “مهاجرت” که در جریان آن شهرنوش پارسیپور، دکتر محمود صدری، مهدی جامی، دکتر علی اکبر مهدی و مسیح علینژاد تجربیات خود را از مهاجرت شرح دادند و از مسائل و دغدغههای خود به عنوان یک مهاجر سخن گفتند. بخش پایانی این پرونده را میخوانید.
***
حسین قاضیان در گفتوگو با شهرگان:
هنوز آلوده به غرب نشدهام
مهاجرت را چگونه توصیف میکنید؟ تجربه شخصی شما دراینباره چگونهاست؟
من ترجیح میدهم به این پرسش و پرسشهای بعدی بیشتر پاسخ شخصی بدهم، بر مبنای تجربه خودم، نه پاسخ علمی و بر مبنای تجربههای انباشته دیگران.
مهاجرت من اختیاری از نوع اجباری بود. یعنی تبعیدم نکردند، ولی پیامشان این بود که اگر نروی – یا به زبان خوش سوال شما مهاجرت نکنی – حسابت با کرام الکاتبین است. پس گرچه در ظاهر به اختیار آمدم، اختیاری بود که کم از اجبار نداشت. وقتی تو به اجبار مجبور به ترک جایی باشی و رفتن به جایی دیگر، به بهشت هم که بروی، ترک اجباری جهنم ناراحتت میکند. (بماند که در زندگی واقعی با جهنم و بهشت سروکار نداریم. بیشتر در برزخی هستیم میان این و آن. و این هم بماند که تصورات ما ممکن است دوزخی را بهشت جلوه دهد و برعکس.) در هر حال این پیشینه اجباری، بختکش را هنوز از روی سر هیکل مهاجرت من برنداشته، فقط تلاش میکنم خفهاش نکند. تا از زیر بختک این اجبار بیرون نیامده باشم و چند صباحی خیال نکرده باشم که مهاجری آزادم، نمیتوانم از طعم این تجربهی ژله مانندی که هنوز نبسته، حرف چندانی بزنم.
بزرگترین مسائل شما به عنوان یک مهاجر ایرانی در جامعه میزبان چیست؟
مشکل اولم تلاش برای ایستادن روی پای خود است و بیرون کشیدن گلیم زندگی از آب اقتصاد. در هر جامعهای، وقتی پولی درنیاوری، کلاهت پس معرکه است، چه رسد به جامعهای که بند نافش به رحم سرمایهداری بیرحمی وصل باشد که چندان بویی از حمایت اجتماعی نبرده و سوسیالسیم هراسیاش پیشینهای دیرین و ریشهای چنان ستبر دارد که حتی دولت رفاهی را هم تجربه نکردهاست. و آن وقت تو هم تازهواردی باشی در سنین سرازیری زندگی پر دست اندازت در این برهوت به خودواگذاشتگی.
مشکل دوم، زبان است برای این که بتوانی آلوده این جامعه بشوی، حسش کنی و بدون جان کندنی هرباره قاطیش شوی، در مقام عضو دیر آمده آن، تا بتوانی درش مثل ماهی توی آب سُر بخوری و احساس بیگانگی نکنی. و منظورم از زبان، البته فقط دانستن معنای کلمهها و جملهها نیست، بار اطلاعاتی، تاریخی و حسی و عاطفی زبان هم هست، یعنی چیزی که با واژه فرهنگ خلاصهاش میکنیم ولی زهر تاثیر عمیق و فاصله اندازش را میگیریم.
دیگری مشکل زیستن در دو جهان و برای دو جهان است: جهان ایرانی و جهان جهانی. و تو نه تنها باید در این دو جهان زندگی کنی که باید همزمان در دو جهان رقابت کنی، یعنی که حداقل دو برابر سرمایه زمانی و زبانی داشته باشی و دو برابر عرق جان بریزی که تازه یکی بشوی مثل هزاران در رقابتی که توی دیر آمده برایش آماده نیستی. این زیست دوگانه هم جهان عینی تو را قاچ میدهد هم جهان ذهنیت را چاک چاک میکند. این فرق دارد با محلی زیستن و جهانی فکر کردن و شعارهایی از این دست. این نوعی زیست تحمیلی زخمی و پاره پاره است. آویزان ماندنی است در آسمان بی آویزگاهی، که تعلیقش قرار را از تو میگیرد.
در برابر این مشکلات عینی و وجودی، مشکلات معمول زندگی در این جامعهها که مهاجر و غیر مهاجر بیش و کم با آن سروکار دارند، رنگ میبازد.
آیا باید تلاش کرد که در این جامعه ادغام شد؟ و آیا در سنین میانی عمر چنین چیزی امکانپذیر است؟
راستش اگر من بتوانم تکلیف شخص خودم را با این باید و نباید پرسش شما معلوم کنم، پیشکشم که بخواهم برای دیگران تجویز ادغام شدن و نشدن کنم.
اما از این گذشته، ادغام شدن یا نشدن، مفهومیدیجیتالی نیست که فقط مقدار صفر یا یک داشته باشد. به قول قدما «مقول به تشکیک» یا «ذومراتب» است، یعنی کم و زیاد میشود؛ از نظر ریاضی یک رشته یا طیف است از کمترین میزان ادغام تا بیشترینش: از سکونت و سرو کار داشتن با امور اداری و رسمی و اشتغال به کار شروع میشود و تا ادغام ارزشی و حسی و عاطفی پیش میرود.
برای کسانی مثل من که دوران کودکیشان را در فضای فرهنگی و زبانی دیگری غیر از آمریکا گذراندهاند، احتمال ادغام با درجات زیاد در این جامعه کم است، چون اگر به حادثه کشته نشویم آن قدرها هم فرصت نیست که بتوانیم از نظر حسی و عاطفی هم در آن ادغام شویم. اگر هم بشویم، نزدیک است که همزمان غزل خداحافظی را هم سر دهیم که در این حال ادغام شدن اگر هم کلاً سودی داشته باشد، به حالت سودی ندارد.
با این همه، به این جهان هم میگوییم بگرد تا بگردیم. اما در پشت صحنه میدانم لافی میزنیم در غربت که اگر هم باختیم در کری خواندن کم نیاورده باشیم به روی خودمان.
تا چه حد خودتان را شریک مسائل جامعه میزبان میدانید؟ آیا گمان میکنید روزی بتوانید از کشوری که در آن هستید به عنوان وطن نام ببرید؟
من هنوز توی آب این جامعه خیس نخوردهام. هنوز نتوانستهام آلوده به غرب یا «غرب مال» شوم. موشی هم در آش این جامعه نیانداختهام که بشود ادعای «حاجی انا شریک» کنم. یعنی فرصتی برای موش اندازی نداشتهام. به اندازهای که مالیات میدهم میخواهم که شریک باشم. اما بین این خواستن و توانستنش هم درهای عمیق قرار دارد که به شیوه زندگیم برمیگردد و زمان. بله پر کردن این دره به زمان نیاز دارد و درجاتی از همان ادغام، که مثلا تو اگر نه رسماً شهروند باشی، دست کم احساس شهروند بودن کنی. از این گذشته، آن زیست دو پارهی چاک چاک و مشوش در جهان ایرانی و جهان جهانی هم نگذاشتهاست که شراکتی در خور این جامعه داشته باشم جز این که حواسم به بازیافت زباله باشد، و مقررات را زیر پا نگذارم، با دیگران به صلح و صفا رفتار کنم تا پیش پا افتادهترین مسوولیتهای شهروندی را ایفا کرده باشم.
با چه امید و آرزویی در کشور غریبه زندگی میکنید؟ در غربت به چه چیزی دلبستگی دارید؟
با آرزوی کم شدن مشکلات و پرداختن به کاری که دوست دارم، این جا یا در ایران یا هر جا که به من امکان کار بدهد، یعنی پرداختن به پژوهش که اسم محترمانهای است برای فضولی کردن در کار این عالم و سردرآوردن از کار جهان و آدمهایش، و تولید و عرضهاش به دیگران که با نظرشان پاها بخورد و نقشش برجستهتر شود.
و البته رسیدن به خود، و لذت بردن از جهانی که به سرعت دارد از دسترس دور میشود. اما و هزار اما، که این زندگی هر روزهی پر از تلاطم مزخرفی که من دارم نمیگذارد حجم دهان روحم به اندازه نیازم به لذت بردن از این جهان باز شود و مزه مزهاش کند. در غیاب لذت، از هر نوعش، امید و آرزو هم کم رنگ میشود.
دلبستگی اما داستانی دیگر دارد، چیزی است که تاریخ دارد و به قبل بازمیگردد. در واقع، اگر امید و آرزو رو به آاینده دارد، دلبستگی ریشه در گذشته دارد، که انباشت شده باشد روی دستگاه عواطف و احساسات تو. من به جغرافیا و تاریخ دلبستگی ندارم، غرب باشد یا ایران، هیچ کدام برای من دلبستگی نمیآورند، دلتنگی شاید. دلبستگیام به آدمهاست، اینجا و آنجای جهان، هر جا که به کسی دلی بسته باشم و دلتنگ باشم برای آن لحظاتی که تاریخ شخصی دلبستگیهای هر آدمی را میسازد.
تصور میکنید که در این شرایط نیز آن چنان که باید میتوانید در خدمت جامعهایرانی باشید؟ نگاهتان به این مقوله چگونهاست؟
من که به هر حال هنوز تولید اصلیام معطوف به بازار ایران است، گرچه غیر از «مزیت نسبی» این کار به منطق اقتصاد، منطق قابل دفاع دیگری از نظر «در خدمت جامعه ایرانی» بودن برایش سراغ ندارم. تعلق جغرافیایی و تاریخی آن قدرها اهمیت ندارد که موثر بودن. چون فکر میکنم هر گوشهای از این جهانِ «آدمی ساخته» را که بشود بهترش کرد، علی الاصول خیلی فرقی ندارد. من بیشتر دل نگران مفید بودنم تا در خدمت چیزی به نام وطن بودن.
حقیقتش این که وطن انتخاب من نبودهاست که بخواهم بزرگش بدارم. ایرانی بودن برای من افتخاری نیست، چرا که من انتخابش نکردم. پس اگر ایرانی بودن افتخار هم باشد، چیزی از این افتخار نمیتواند سهم منی باشد که در انتخابش نقشی نداشتهام و بهاین ترتیب دلیلی هم ندارد که از مزایای این افتخار پیرایهای به خود ببندم. کما این که اگر آلمانی یا گینه بیسائویی هم بودم افتخاری نبود. این درست مثل این است که روز تولدت به تو تبریک میگویند. البته من این قدر آداب مزخرف اجتماعی بلد هستم که توی ذوق گوینده تبریک نزنم، ولی راستش سر در نمیآورم چرا باید برای چیزی که من هیج نقشی در آن نداشتهام، یعنی متولد شدنم، به من تبریک بگویند. وطن داشتن هم همین طور است، مگر آن که شما از این سرنوشت ناخواسته ببرید و جایی را، به انتخاب، وطن خود کنید. آن وقت میتوانید به افتخاراتش هم، بیش و کم، بنازید و افتخار کنید.
چقدر پایبند به رسوم و آدابهایی هستید که هویت ایرانیان را میسازد؟ آیا این قبیل پایبندیها میتواند مانعی در جهت پیشرفت یک مهاجر باشد؟
راستش را بخواهید من کلا آدم ضد مناسکی هستم، از مناسک ساده کراوات زدن در مجلس عروسی تا مشکی پوشی در مجلس عزا تا آداب و رسوم ملی و مذهبی مرسوم. یعنی کلا رنج میبرم از این که مجبور باشم جوری رفتار کنم که از قبل تعیین شده و به صورت یک قالب معین و استاندارد برای عمل درآمده باشد. البته چون دارم «با» دیگران زندگی میکنم، تلاش میکنم به رغم میل شخصی تا جایی که لازم است، با جمع کنار بیایم، آن هم تا حدی که این «با» دیگران زندگی کردن به «برای» دیگران زندگی کردن بدل نمیشود. اما هر جا که بشود، به محض این که سرو کله قواعد اجتماعی را دور ببینم، خودم را از شر این آداب و رسوم خلاص میکنم. البته این تلاش همیشه موفق نیست و گاهی به «تلاش مذبوحانه» بیشتر میماند تا مبارزه با مناسک و آداب و رسوم.
به این ترتیب شما میتوانید حدس بزنید که من قبل از آمدنم هم چندان دل بسته آداب و رسوم نبودهام که این جا بخواهم باشم.
صرف نظر از جنبه شخصی، فکر نمیکنم این آداب و رسوم در جامعهای که علیالاصول از تنوع بدش نمیآید، خیلی مانع پیشرفت باشد، البته اگر سیاست بگذارد آدمها از همدیگر تجربه دست اول داشته باشند نه آان که ذهن و زبانشان پر شده باشد از تصاویر و مفاهیم و مقوله بندهای رسانه آلودی که پشتش دعواهای سیاسی و مافع اقتصادی خوابیده و مانع میشود که ما همدیگر را فارغ از آنها ببینیم و بفهمیم و، اگر لازم شد، داوری کنیم.