سرانجام راهی شدیم – بخش دوم و سوم
مزار سلطان سنجر سلجوقی در مرو است اگرچه در دوران او مرو پایتخت نبود اما سلطان سلجوقی دوستش داشت. بنای چهار گوش و بی تزیین مزار نشان آن است که بخشهایی پیوسته به آن بوده که امروز نیست. تزیینات داخلی مزار با سقف گنبدی بلندش بسیار دیدنی است. لازم به تذکر است که در گوشههای دیگری از ایران زمین، مزارهایی باستانی را به سلطان سنجر نسبت دادهاند ولی با توجه به رخدادهایی که منجر به مرگ این سلطان سلجوقی شد، باستان شناسان مکان مزار او را در مرو تأیید میکنند. مزار سلطان سنجر شباهت زیادی به بنای سلطانیه در زنجان دارد. به خاک گرامی مرو و مردان و زنان دلاور و فرهنگ دوستش درود میفرستم.
همچنین به دیدار مزار خواجه یوسف همدانی رفتیم. این عارف قرون پنجم و ششم هجری که در همدان تولد یافت در گذر عمر درازش به هرات و بادغیس رسید که از مراکز علم و ادب آن روزگار خراسان بزرگ بودند. چون از دار فانی جَست در هرات به خاک سپرده شد اما بعدها مریدانش گور او را نبش کرده و جنازهاش را به مرو گرامی بردند. عطار این عارف بزرگ را بسیار ستوده و بارها در اشعارش از او سخن گفته است. در منطق الطیر در اشعار ۱۸۴ میسراید:
یوسف همدان امام روزگار
صاحب اسرار جهان بینای کار
گفت چندانی که از بالا و پست
دیده ور می بنگرد از هرچه هست
هست یک یک ذره یعقوبی دگر
یوسف گم کرده میپرسد خبر
تنها اثر باقیمانده از این خواجه “رتبه الحیات” نام دارد که از نمونههای فاخر نثر فارسی قدیم است.
مزارش که روزگاری کعبه خراسان نامیده میشده است، بازدیدکنندگان بسیار دارد و آشپزخانهای دایر که این زایران آش و پلو مرسوم میان ترکمنها را میپزند و بر سفرههای گسترده مینهند و میهمانان از راه رسیده چون ما را نیز به سفره میخوانند. آشپزخانههای بزرگ. مجهز و سفره خانههای وسیع، همراه با دست یاران بسیار، کار میهمانی و نذر را به تفریح و سرگرمی بدل کرده است.
از مرو به سوی چهارجوی یا ترکمن آباد میرویم به شمیم فرح بخش بوی جوی مولیان. همه با هم آواز رودکی کبیر را خواندیم و به روان این پیر خوش سخن و خوش نوا و هرکهها که پس از او این نوا را خواندند و به ما وا نهادند عشق و درود نثار کردیم.
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتیهای آن
زیر پایم پرنیان آید همی
به شادی دیدار آموی کبیر دل در سینه نداریم و همه قرار از کف دادهایم.
بر فراز پلی بلند و بسیار پر تردد از جیحون یا آمو دریا میگذریم و من به یاد فریگیس و پسرش کیخسرو می افتم که چگونه با اسب به آبهای خروشان بهاره این رود زدند تا نوید سربلندی و آزادگی را به مردمان ایران زمین برسانند. و دریغ که به سبب مرزی بودن این دریای باستانی ایرانیان، من مشتاق اجازه نیافتم با این آب رخ بشویم و ادای احترام و سپاس به کیخسرو دلیر و مادر دلاورتر او بنمایم.
به ازبکستان وارد شدیم و نامهربانیها و درشت کرداریهای مرزبانان را به شوق پای نهادن در وادی شریف بخارا، شهر مدرسهها و مروارید قرون میانه، تاب آوردیم. ازبکان که خود را تورانی میدانند، برخوردهایی بس نامهربانانه و درشت در مرزها دارند. در مرز ورودی ازبکستان، جامه دان هایمان را وارسیدند، داروهایمان را با سیستم دارویی کشورشان تخمین زدند، عکسهایی را که در تلفن یا تابلت ها داشتیم تماشا کردند، در باره عکسهای شخصی ما نظر دادند و ربات وار و بی اعتنا به خشم ما تا توانستند معطلمان کردند. خاطره عبور از مرزهای ازبکستان تلخترین بود در این سفر.
در مرکز بخارای شریف، در کنار مدارس دیوان بیگی و کوکلداش و خانقاه دیوان بیگی، در هتلی در میدان “لب حوض” مسکن گزیدیم. در زیر درختان کنار استخر قدیمی لب حوض، مجسمهای از ملأ نصرالدین است سوار بر الاغ چموش خود که به خیل بسیار مشتاقان که از غرب و شرق عالم به دیدارش آمدهاند، رندانه میخندد و با دست درود میفرستند. و مشتاقان غربی او را بسیار دیدم.
گمان میکردم بخارا مرا به یاد شاهان سامانی و شاعران توانای دربارشان به ویژه رودکی اندازد. اما دیدار بخارا مرا برد به دوران صدرالدین عینی و روزگارش در مدارس بخارا. شریف را او به نام بخارا افزود و بخارای شریف را بر روزنامهای نام نهاد که در دورانی در این شهر زیبای خراسان بزرگ میپراکند. بی اغراق در بخارا به همان اندازه که رد پای رودکی و بزرگان ادب پارسی را پی میگیرم، در جستجوی صدرالدین، طلبه تهی کیسه و یتیم اما سرشار از هوش و ذوق و ادب میگردم که در خاطرات عینی به تصویر کشیده شده است. آکادمسین صدرالدین عینی که نه تنها رییس آکادمی علوم تاجیکستان که قهرمان انقلاب فرهنگی تاجیکها نیز به شمار میآید، انسان برجستهای است که شرح زندگی و تلاشهایش برای سربلندی مردمانش خواندنی و آموختنی است. او که ابتدا از مدرسه میرعرب، که هنوز مدرسه علمیه دایری است، تحصیل خود را در بخارا آغاز کرد و تقریباً در تمام مدارس بخارا زیست، در مدرسه دیوان بیگی نیز زمانی حجرهای داشت و در کتاب خاطراتش از استخر لب حوض و ماجراهای اطراف آن چنان داستانها دارد که خواننده شیفتهای چون من را به این دیار بکشاند. به امید دیدارش به حجرههای مدرسه دیوان بیگی که با زیبایی نگاهداری شده و به گوشههای فروش صنایع دستی مردم بخارا تبدیل شده است، سر کشیدم و هوایی را که روزگاری او نفس کشیده بود، به ریهها فرو دادم.
حتی هوا هم سرشار تاریخ و افسانه است.
“ما وقت خفتن به شهر بخارا رسیده از دروازه سمرقند آن به درون شهر در آمدیم. نظر به قول پدرم اگر پنج دقیقه دیر میکردیم در بیرون شهر میماندیم.
درون شهر تاریک بود. در دروازه خانه شهر، در پیش دروازه بان یک پیلسوز که با پِلته و روغن زغیر میسوخت، روشنایی خیرهای میداد.
ما از کوچه این شهر تاریکستان، اندوهگینانه رهسپار گردیده به پیش مدرسه میرعرب رسیدیم که اکه ام با سید اکبر در آن جا استقامت داشتند…” (صدرالدین عینی. یادداشتها. سعیدی سیرجانی. ص ۱۲۰)
هرچه از بخارا بگویم کم گفتهام. باید رفت و دید. آن که از پیچ کوچهای تاریک میگذرد و پیش میآید، شاید ابوعلی سینا باشد پیش از هجرت به سرزمینهای باختری، یا وزیر بزرگ بلعمی با ترجمه خود از تاریخ طبری، یا شاید امیر سامانی است که بی موزه پای در رکاب نهاده به شوق بوی جوی مولیان بر اسب نوبتی جسته و به کوچههای پرپیچ و خم بخارا تاخته است. به همه این دلاوران و عالمان و ادیبان درود و آفرینی خالصانه دارم.
نام بخارا شاید از “ویهارا” برآمده که در زبان سانسکریت “پرستشگاه” معنا دارد، یا به معنی “بهار” عبادتگاهی بودایی است. هرچه هست فریبنده و زیباست. اصیل و تاریخی. بخارا تاریخ پرفراز و نشیبی پیموده و پس از اسلام میان سامانیان، سلجوقیان، خوارزمشاهیان و سپس مهاجمان مغول و پسران تیمور بارها دست به دست شده و سرانجام دارای امارت شده که آخرین امیر آن، امیر سید امیر عالم جاه، در اوایل قرن بیستم و با بمباران هوایی روسها و نابودی ارگ بخارا مجبور به فرار به تاجیکستان شده و در غربت از جهان رخت بسته است. امروزه بنای کاخ تابستانی امیر به نام “ماه خاصه” در حومه بخارا از دیدنیهای شهر بخارا است.
“در تابستان سال ۱۸۹۳ در بخارا باز وبا پیدا شد. در درون یک هفته آدم تندرست کم دیده میشد و در هفته دوم از هر گذر هر روز چند جنازه برآمدن گرفت. در وقت نماز پیشین خانقاه دیوان بیگی و بالای حوض که عادتاً مردم بخارا مردههای خود را در وقت مذکور همان جاها برده جنازه می خواناندند، دو طرف صحن مسجدها از جنازه پرمیشدگی شد، به حدی که امام نمیدانست به کدام مرده جنازه خوانده ایستاده است…” (همانجا. ص ۳۸۳)
در بافت قدیمی بخارا که از آثار ثبت شده یونسکو به شمار میآید، مدارس فراوان، بازارها و تیم و تیمچههای بسیار تاریخ را در شهر به دام افکنده متوقف کردهاند. بیهوده نیست که این همه بازدیدکننده غربی راهی بخارا میشوند تا در فضای بزرگترین تمدنهای قرون دهم تا پانزدهم میلادی تنفس کنند و پای در کوی و برزنی نهند که برخاستگاه تمدن کهن ایرانی از زیر خاکستر دو قرن هجوم تازیان بوده است. از لب حوض که به راه می افتی علاوه بر ساختمان مدارس با معماری زیبا و بخصوص نماسازیهای فاخر آن، به بازارها و بازارچههایی بر میخوری که در آن هنرمندان ازبک حاصل سوزن دوزی های بسیار نفیس خود را به تماشا نهادهاند. چنان که در بافت ثبت شده اصفهان چشم به تماشای زیباییهای کاشی و فرش میرود در بخارا هنر سوزن دوزی است که بیننده را به میهمانی میخواند. هنرمندان بخارا از دستمال تا رومیزی و رو تختی را به زیبایی تمام سوزن دوزی کرده و در کنار کلاههای زیبای مردانه و زنانه به نمایش گذاشتهاند. در بازارهای بخارا مینیاتورهای زیبایی یافت میشود که کپی برداشته از مینیاتوریستهای نام آور ایرانی است. اگرچه مردم بخارا بیشتر تاجیک هستند و به زبان فارسی سخن می گویند اما نه تاجیکها و نه ازبکها توانایی خواندن خط فارسی یا عربی را ندارند. به همین سبب کتب قدیمی با الفبای عربی و فارسی باقیمانده در خانواده را اوراق کرده و ورقها را میشویند تا بر روی آنها مینیاتور کپی کنند یا ابیاتی از اشعار سعدی یا رودکی را بدون اینکه توان خواندن آنها را داشته باشند رونویسی. این ابیات را در رواق خانقاه الغ بیک، که اکنون موزه کاشی بخارایی است، یافتم. خانم راهنمای موزه چون دید مشغول خواندن اشعار هستم از من خواست آنها را بلند و شمرده بخوانم تا با خط رایج ازبکی که همان خط ترکیه است، رو نویس کند.
هزار شکر که از لطف حق تعالی الله
شده است خطه ما مظهر تجلی شاه
خدیو دولت و دین، شهریار ملک یقین
مدار عز و علا، نور محض ظل الله
امیر عادل، سید امیر عالم جاه
که هست نام وی از خیر لذت افواه
به هرکجا که خرابی به غفلت آمده بود
شده است از دل آگاه او تماشاگاه
…(خوانده نمیشد. کاشیها ریخته بود)
از آن سبب بناش عجیب بالا رفت
که دیده مانده به عجز از عروج اوج نگاه
نمونه کاشیکاری معرق سر در مدرسه الغ بیک از نمونههای بی نظیر کاشیکاری در جهان است.
در گوشه خلوتی، بر کنار حوض خالی و متروکهای با همسرم نشستیم و به پسربچههایی که از مدرسه باز میگشتند خیره شدیم. در سکوت. و بعد دانستیم هردو در پی صدرالدین عینی میگشتهایم. پسرک زیبای خوش زبانی به نیت فروش کارت پستالهای بخارا نزدمان آمد. چنان شیرین زبان بود که نمیخواستیم گفتگویمان پایان پذیرد. به بسته آدامس من قناعت کرد و با گفتن “رحمت کلان” بر ترک دوچرخه رفیقی ما را ترک کرد.
مسافران اروپایی، در بخارا فراوان بودند، از همه کشورها.
در روز ششم به دیدار آرامگاه اسماعیل سامانی رفتیم که یکی از زیباترین سازههای آجری جهان است. ساخت این آرامگاه در سالهای ۲۷۱ تا ۳۲۲ شمسی به طول انجامیده و کهنترین آرامگاه ایرانی تاریخ دار است. چهارگوش است به شیوه رازی و آرایههای آجری آن نمونه است. امیر اسماعیل را تاجیکان بسیار گرامی میدارند و دوران او را دوران طلایی تاریخ تاجیکستان میدانند. تندیس معروف او در شهر دوشنبه نماد تاجیکستان است، طرح تاج او بر روی پرچم سه رنگ آنها و نام سامان زینت بخش واحد پولی و تجاری تاجیکان.
پس از بازدید از امیر اسماعیل به دیدار خواجه بهاالدین نقشبند، مراد فرقه نقشبندیه رفتیم. شاه نقشبند در سال ۷۹۱ وفات یافت و در بخارا به خاک سپرده شد. امروز آرامگاه او محل زیارت هواداران بی شمارش است. بر سنگ مزارش به عربی چنین نوشتهاند:
“این مرقد منور متعلق به حضرت شیخ اجل و بزرگ، احیا گر سنت و محو کنندهی بدعت، کاشف حقایق و ظاهر کنندهی دقایق، حجت حق بر مخلوقات، سید محمد بی سید محمد بن بهاالدین نقشبند بخارایی، قدس سره، که در ماه محرم ۷۱۸ هجری در این روستای مبارک قصر عارفان بخارا متولد شد و طریقت را از حضرت شیخ محمد بابای سماسی و سید امیر کلال اخذ کرد.
و او راست تالیفات و آثاری چند از جمله حیات نامه و دلیل العاشقین و الاوراد. و مناقب او از بسیاری شمرده نمیشود. و شیخ قدس الله سره، در شب دوشنبه سوم ربیع الاول سال ۷۹۱ هجری در گذشت. خداوند ما را از فیوض و برکات وی بهره مند گرداناد. آمین.”
بنای مزار و وضو خانه شاه نقشبند، که وسعت زیادی را در بر گرفته، به ایوانهایی زینت یافته آراسته است که دیدنی است. سقف ایوانهای فراخ آن یادآور تزیینات چوبی کاخ چهلستون میباشد و از کار استادکاران اصفهان آگهی میدهد.
روزی که ما به دیدار خواجه رفتیم زاد روز او بود و هواداران بسیاری به سلام آمده بودند. گروه گروه بر ایوانی برابر مدفن خواجه مینشستند و به سخنرانی سخنرانان مشخص شده گوش میدادند. سخنرانان به ازبکی سخن میگفتند. در گوشه دیگری بانوان سالخورده مشغول زمزمه چیزی بودند که باید قران میبود ولی من هرچه گوش سپردم جز اصواتی شبیه زبان عربی، چیز دیگری نشنیدم. و زایران مشتاق، با چشمانی اشک آلود، به این بانوان پول میدادند برای همان اصوات.
جهان لبریز عجایب است.
عبدالرحمن جامی، از مریدان خواجه در وصف او چنین میسراید:
خواجه بسته ز سر بندگی
در صف صفوت کمر بندگی
تاج بها بر سر دین او نهاد
قفل هوا از در دین او گشاد
قطب یقین نقطه توحید او
خلعت دین خرقهی تجرید او
سِر فنا را کس از اوو به نگفت
دُرِّ بقا را کس از او به نسُفت
و عبدالرحمن جامی خود از گزیدگان ادب فارسی است.
در این روز به دیدار “ماه خاصه” اقامتگاه تابستانی امیر بخارا نیز رفتیم. باغی فراخ در بیرون شهر با ساختمان شاه نشین که تزیینات بسیار زیبای آیینه کاری و گچ بریهای مشبک آن ویژه و یگانه است. در بخشهای مختلف باغ و در ساختمانهای گوناگونی که محل بیرونی و اندرونی و همچنین محل زندگی خدمه باغ بوده است، موزههایی از لباسها و زیورآلات نفیس به نمایش آمده که بیننده را به حیرت میاندازد. و به تحسین دستهای هنرمندی که با چنین ظرافت و زیبایی مخمل و زری بافتهاند، قبا و ردا دوختهاند و بر روی آنها چه سوزن دوزی های نفیس که زبان از توصیفشان ناتوان است.
این هنرمندان اگر چه نام و نشانی از خود به جای نگذاشتهاند اما اعتبار موزه امیر بخارا به هنر ایشان است و هزاران نفر به ذوق تماشای دست دوزی این گرامیان به این سوی دنیا میشتابند.
درختان باغ پربار میوههای پاییزی است. و تماشای آنها قصیده زیبای منوچهری را به یاد میآورد:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگ رزان است
دهقان، به تعجب، سرانگشت گزان است
که اندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار
در بخشهای داخلیتر باغ ساختمان اندرون است با زیباییهای خود و سوزن دوزی های ممتاز بر رومیزی و پرده و روکرسی. در مقابل این کاخ اندرونی استخر بسیار بزرگی است و سازهای آلاچیق مانند که بالای پلکانی است در زیر درختان. و تصویر امیر بخارا که مردی بسیار درشت اندام و خوب خورده است. تصور این که لابد فراشانی مجبور به نقل و انتقال این هیکل عظیم از آلاچیق به اندرون و از اندرون به آلاچیق برآمده بودهاند، خشمگینت میکند.
باید به سوی سمرقند میرفتیم که راه دراز بود و شب در پیش. کوتاه دیداری از ارگ بخارا کردیم و به سوی سمرقند راندیم. ارگ بخارا در اوایل قرن بیستم توسط روسها بمباران و ویران شده است و آنچه امروز هست بازسازی از بنای باستانی است. وقتی بدانجا رسیدیم، نوبت کاری به پایان آمده بود و اجازه دیدار از موزههایش را نیافتیم.
جادهها در ازبکستان خوب نیست. علامت گذاری وجود ندارد و اتومبیلها با سرعت می رانند. در شهر ویرانی، ۱۷۰ کیلومتری سمرقند راننده و ماشین را عوض کردیم. باید بگویم مسیرهای ترکمنستان را با تویوتای هفت نفره پیمودیم و در اتومبیل ما شش مسافر بود. راننده ما روشن نام داشت که اگرچه نه فارسی میدانست و نه ما ترکمنی، توانسته بودیم رابطهای برقرار سازیم و سپاسگزارش هستیم که به سلامت ما را به مرز ازبکستان رساند.
در ازبکستان اتومبیلها بیشتر شورلت هستند و در هر ماشین سه مسافر نشستیم.
گفتم که راننده و ماشین ما در ویرانی عوض شد. راننده تازه، پسرک خردسال یکساله اش را نیز در آغوش داشت و می راند و با تلفن دستی هم گاه و بی گاه صحبت میکرد. در برابر ایستگاههای پلیس راه، پسرک خردسال سهم من میشد و با وجود گریههای اعتراض آمیز، تا عبور از پلیس آغوش مرا تحمل میکرد. نامش فردوس بود و متوجه شدم این نام در ازبکستان بسیار رایج است. خاطرهای بود.
چه شیرین است شباهنگام از کنار چاههای آب ره سپردن
همان هنگام که سایهها چون غول بر سنگهای داغ دراز میکشند
و آرام از میان سکوتی که زنگ کاروان را به چالش میخوانند
در راه طلایی به سوی سمرقند
ما تنها برای رد و بدل کالا سفر نمیکنیم
دلهای سوزانمان با بادهای گرمتر خنکا مییابند
در اشتیاق دانستن آنچه باید آموخت
ما به راه طلایی سمرقند پای مینهیم
بگشای دروازه را، نگهبان شب!
آهای مسافران! میگشایم دروازه را
اما به دیدار کدام دیار چنین شتابان شهر زیبا را ترک میکنید؟
ما به راه طلایی سمرقند پای مینهیم
(بخشهایی از قطعه نمایشی راه طلایی به سوی سمرقند. نوشته: جیمز آل روی فلیکر. ترجمه: فلور طالبی)
شب دیر هنگام خسته به سمرقند رسیدیم. سمرقند چون قند.
“… و اکنون نگاه خود را به سوی سمرقند بگردان. آیا این شهر ملکه زمین نیست؟ آیا به خود نمیبالد از این که فراتر از همه شهرهاست و مقدرات همه شهرها را در دست دارد؟” (ادگار آلن پو)
در هفتمین روز از سفر به دیار سمرقند رفتیم. دومین شهر بزرگ ازبکستان و مرکز استانی به همین نام. ثبت شده در فهرست آثار ماندگار جهانی یونسکو در سال ۲۰۰۱.
در نوشتههای باقی مانده از یونانیان باستان این شهر مَرَکَند نامیده شده. سمرقند شاید کهنترین شهر جهان شمرده شود که در مرکز جاده ابریشم و در دشت حاصلخیز رود پر خروش زرافشان در اواخر سده چهارده پیش از میلاد توسط ایرانیان پی نهاده شد و در دوران هخامنشی مهمترین شهر این منطقه بود. شاید سمرقند همان افراسیاب کَرد باشد که در شاهنامه نام برده شده است. همان شهری که منیژه زیبا، آنگاه که بیژن را ربود بدانجا رفت. همان شهری که بیژن جوان سالی را در چاهی ژرف و تاریک در آن به زنجیر بود، پیش از آنکه رستم رهایش سازد. همان شهر که افراسیاب تورانی بنا نهاد و بدان میبالید. خرابههای باستانی تپهای به نام افراسیاب و بخصوص گوهای بسیار باستانی آن بر این داستان اصرار دارند. یا شاید اسکندر مقدونی در حملهاش به ایران زمین دوران هخامنشی این شهر را بنا نهاد؟
سمرقند از ترکیب دو نام اسمرا و کَند درست شده که در فارسی باستان دژسنگی معنی دارد. سامانیان که در خیال استقرار شهریاری چون امپراطوری ساسانی بودند در اندیشه ساختن تیسفونی دیگر به سمرقند و بخارا مینگریستند. و چنین شد که نام سمرقند و بخارا به هم پیوست و هر دوی آنها با نام بزرگان ادب و هنر و فلسفه فارسی-ایرانی. برای سمرقند همین بس که رودکی سمرقندی از آن دیار است و همراه بخارا چون گوهران نایاب به خال هندوی ترک شیرازی حافظ خوش سخن بخشیده شدهاند.
سمرقند در تمام افت و خیزهای ایران زمین شرکت داشت و سهم خود را از فرود و فرازها برداشت. مغولها این شهر زیبای ایرانی را نیز مانند نیشابور و مرو چنان نابود کردند که سالها خرابهای بیش نبود. می گویند از پانصد هزار ساکنان آن، تنها سی هزار تن از یورش وحشیانه مغول جان به سلامت بردند. در ۱۳۸۳ میلادی به تصرف تیمور گورکانی درآمد و پایتخت او شد. در ۱۶۰۰ میلادی توسط نادر افشارسمرقند نیز از چنگ ازبکان شیبانی بیرون کشیده شد و باز به سرزمینهای ایرانی پیوست. و در ۱۹۲۴ میلادی روسها این سرزمین را فراچنگ آوردند و آن را برای همیشه از سرزمین ایران و همچنین از سرزمین هم زبان و نژاد خود تاجیکستان جدا کرده به ازبکستان پیوستند.
پس از فروپاشی شوروی ازبکها به تاجیکها و سرزمینهای تاجیک نشین خود مهر و اعتنایی نکردند و تاجیکان در سمرقند در سال ۱۹۹۱ گروهی تشکیل دادند که هیچگاه از سوی دولت مرکزی ازبک به رسمیت شناخته نشد.
نمونهای از اشعار ادیبان بخارا و سمرقند را میآورم.
عبدالواحد منظیم با استفاده از غزل زیبای خواجه شیراز میسراید:
“اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را”
به زیر پای او قربان کنم شاه بخارا را
“سخن از مطرب” و معشوق و میخواران مکن، برخیز
که از ظلم امیران پاک گردانیم دنیا را
“غزل گفتی و دُر سُفتی، بیا و خوش بخوان حافظ”
که بیداری دهی خوانندگان دار دنیا را
بدیهی است که شاعران معاصر تاجیک نیز سهم خود را در مبارزه برای رهایی از ستم امیران انجام دادهاند. به دیار گرامی سمرقند و بزرگان و نام آورانش که افتخار ادب پارسی هستند و مایه پیوستن جانهای مشتاق ما از فراز هزاران سال و هزاران کیلومتر، هزاران درود و آفرین باد.
ابتدا به مجموعه مزار تیمور لنگ رفتیم. تیمور که از جمله مهاجمان قدرتمند به ایران زمین بوده است، هیچگاه مورد علاقه ایرانیان نبوده و در میان ایرانیان نامش به نیکی و بزرگی یاد نمیشود. اما نظرات ما ایرانیان نقش سترگ تیمور را در آبادانی و شکوه سمرقند تغییر نمیدهد. تیمور که سمرقند را پایتخت خود برگزیده بود برای فر و شکوه آن کوشید و سپاس مردم سمرقند از این شاه قدرتمند گورکانی چندان نا بجا و دور از انتظار نیست. تیمور و نوهاش الغ بیک بر ساخت مراکز علمی و فرهنگی پای می فشردند و عالمان را گرامی میداشتند. اگرچه در قساوت قلب نسبت به مردمانی که برای حفظ استقلال مرز و بوم خویش پایمردی مینمودهاند، چیزی از ستم فرو نگذاشتهاند، اما می گویند حتی در این کشتارهای بی رحمانه گروهی نیز تیمور از عالمان حمایت میکرده است. کاری که بسیاری از شهریاران و حاکمان ایران زمین نکرده و نمیکنند.
آرامگاه تیمور برای ازبکها بسیار گرامی است و در سالهای اخیر با صرف هزینه بسیار این بنای تاریخی و زیبا مرمت شده و در تزیینات داخلی آن از طلا استفاده شده است. معمار بنا عبدالله بن محمد بن محمود بنا اصفهانی نام برده شده، که از استادان به نام دوران خویش بوده است. گنبدهای چین دار این مزار با کاشیکاری هنرمندانه سازهای منحصر به فرد است. این مزار به آرامگاه خانوادگی تیمور بدل شده و دو پسر، چند نوه و همچنین وزیر و معلم بزرگ تیمور نیز در این مزار دفن هستند. چنانکه می گویند تیمور این آرامگاه را برای محمد سلطان، نوه مورد اعتماد و ولیعهد خود ساخته بوده و برای خود آرامگاه دیگری در نظر داشته، اما در میانه لشکر کشی درگذشته و به تصمیم بزرگان قوم او را در کنار این نوه محبوب به خاک سپردهاند. گورهایی که در آرامگاه دیده میشوند همه فقط ظاهری هستند و مکان اصلی گورها در زیر زمین است و بر روی بازدید کننده بسته میباشد. راهنمای فارسی زبان ما با هیجان و احترام شرح آرامگاه خانوادگی تیمور و چگونگی تعمیرات آن را برایمان گفت.
از مزار تیمور به مجموعه ریگستان رفتیم. این مجموعه که شامل سه مدرسه بزرگ و زیباست، در کنار رودخانهای بنا شده بوده است که بعدها خشکیده و گویا تنها ریگهای آن به جای مانده بوده است. مدارس که در سه سوی میدانی بزرگ ساخته شدهاند، مدرسه الغ بیک، مدرسه شیردار، و مدرسه – مسجد طلاکاری نام دارند. میدان چهارگوش و مدارس اطراف آن یادآور میدان نقش جهان اصفهان است. در میان بزرگانی که در مدرسه الغ بیک درس خواندهاند، عبدالرحمن جامی عارف و شاعر نامی ایران را میتوان نام برد. امروزه در میدان ریگستان فستیوال موسیقی ازبکستان برگزار میشود که به سبب سیاستهای تاجیک ستیزانه ازبکها، بیشتر ساکنان سمرقند از شرکت در آن بی بهرهاند. در حاشیه این میدان که ایستاده بودیم صدای نقاره برخاست که گویا برای استقبال از عروس و داماد جوانی نواخته میشد. جالب است که در آن روز به هر کجا رفتیم چندین عروس و داماد مشغول عکسبرداری بودند. و صدای نقاره که مرا برد به ژرفای تاریخ، حال خوشِ بودن در سمرقند را کامل کرد.
سپس به دیدار رصد خانه الغ بیک رفتیم که خود نشان از شوکت سمرقند و دانش دوستی الغ بیک گورکانی از نوادگان تیمور است. الغ بیک در شهرهای سمرقند و بخارا مدارس و بناهای آموزشی علمی بسیار ساخته است. او که خود به نجوم علاقه فراوان داشت در مدرسه خود در سمرقند تدریس نجوم میکرد. این رصد خانه که به ثبت ۱۰۱۸ ستاره مشهور است در قرن بیستم توسط ویاتکین روسی کشف شد. در جریان حفاریها، او به ربع دایره بزرگی به شعاع چهل متر برخورد که امتداد آن سی و سه متر ارتفاع داشت. دالان حفاری شده با این ربع دایره عظیم که برای رصد خورشید و سایر اجرام سماوی مورد استفاده قرار میگرفته، با شیب تندی پایین میرود و تا عمق ده متر امتداد مییابد. در طول این دالان منحنی شکل، یک جفت ریل سنگی قرار دارد که محل حرکت ابزار رصد بوده است. جای چفت و بست ها به خوبی قابل مشاهده است و بر روی ریلها به فاصله هشتاد سانتیمتر از هم، حروفی مانند بط، نط حک شده است.
در موزهای که در کنار این بنای سترگ برپاست، بازدید کنندگان با نمونههایی از ابزار رصد و با مقیاسهای بنا و عکسهایی از ریلهای سنگی آشنا میشوند. رصد خانه در روی تپهای ساخته شده که از فراز آن منظره سمرقند و ابنیه تاریخی آن به زیبایی نمایان است.
سپس به دیدار مجموعه بسیار دیدنی شاه زنده رفتیم که قبرستانی است در جنوب تپه افراسیاب. قدیمیترین مقبره این مجموعه به قثم بن عباس، از خاندان رسول الله تعلق دارد. او در سال ۶۷۶ میلادی در ادامه تاخت تازیان به ایران، به سمرقند آمد.
در باره نام این مجموعه چنین روایت میشود که چون سر قثم را از بدنش جدا کردند، او به ناگاه برخاسته و سر خود را در آغوش گرفته و به درون چاهی فرو رفته است. می گویند این چاه به باغی گشوده میشده و قثم یا “شاه زنده” هنوز در این باغ زنده است و روزی باز خواهد گشت. و این خود نشان از باور ایرانیان به سوشیانتها و جاوید زندگان است که باوری بسیار باستانی است و ایرانیان هرگز آن را رها نکردهاند.
آرامگاه شاه زنده در قرن هشتم توسط استاد یوسف شیرازی به شکل چهارگوش ساخته شده و برسر در آن “قثم بن عباس از سیرت و صورت” نوشته شده است.
در این مجموعه مزارهای شاهزادگان و نجبای تیموری با تزیینات کاشی کاری بی نهایت زیبا و منحصر به فرد نیز ساخته شده که از زیباترین ابنیه دوران گورکانی هستند. توریهای مشبکی که با کاشی ساخته شده شگفتی آفرین و بی نظیر است. در ابتدای این مجموعه دو مسجد تابستانی و زمستانی است و سپس سی و نه پله که می گویند اگر کسی در رفت و برگشت آنها را درست شماره کند، آرزوهایش برآورده خواهد شد. این مکان مانند دیگر آثار سمرقند و بخارا بازدیدکنندگان اروپایی بسیار دارد.
در سمرقند یک نیمه روز بیشتر توقف نداشتیم. صد دریغ. سمرقند را هفتهای دیدار کم است. همچون تشنهای که جیحون را از دور نشانش میدهند، این نیم روز همه ما را تشنهتر و مشتاقتر به دیدار این زیبای فرارود کرد. دهها مسجد و مدرسه و مزار را نادیده بنهادیم و به دلیل نامهربانی سفارت ازبکستان در صدور روادید مورد نیاز، به سوی مرز تاجیکستان راندیم.
در حقیقت ما تنها از میانه ازبکستان با حداقل زمان و تعجیل بسیار گذشتیم و دریغ دیدار دلچسبی ازبخارا و سمرقند، دریغ دیداری از خیوه و خوارزم و تاشکند را در دل مشتاق خود نهادیم. مایی که به شوق پای نهادن در “راه طلایی سمرقند” و بخارا از دروازه گذشته بودیم. افسوس…
تاریک هنگام به مرز خجند رسیدیم. پیش از ورود به داخل قرارگاه مرزی هیچ چراغ نبود و ما، جمعی مسافر خسته و دلتنگ و ناکام، لنگ لنگان بار خود را کشیدیم و با ازبکستان و مرزبانان نامهربان آن وداع گفتیم. پاهایمان سنگین میرفتند زیرا دل در سمرقند وانهاده بودیم به آرزوی دیدارهای بیشتر که آیا میسر شود…
مرزبانان ازبک، نامهربان ترینند در جهانی که من دیدهام. از سمرقند با اندک زمانی میتوان به پنجکنت باستانی رسید، اما ازبکان نامهربان که سر نخوت با تاجیکان دارند و عشق تاجیکان و فارسی زبانان را به سمرقند و بخارا میدانند، راه را بر عبور آسانتر پنجکنت بستهاند. این تحفه کینه، دست پخت نامیمون روسهاست در نزدیک به یکصد سال سایه افکنی بر همه این سرزمینهای فرارود. به سبب بسته بودن مرز پنجکنت گروه ما ناچار بیش از صد کیلومتر به سوی شمال راند تا از مرزی دیگربگذرد و طرفه این که مرزبانان مُهر عبور از تاشکند را طلب میکردند که سفارت ازبکستان در ایران همان را نیز از ما دریغ کرده بود.
شب خنکی بود، شاید بارانی آمده بود، در فراق سمرقند. در تاریکی مطلق فرمهای ورود به تاجیکستان را در تکه زمین میان دو مرز پرکردیم. روی سکویی فلزی بدون هیچ وسیله. و به امید دیدار هم زبانانی که با آنها از سمرقند و بخارا بگوییم.
پس از ورود به تاجیکستان، با آن مهربانی خانم مرزبان که غبار دلتنگی را از دلهایمان زدود، به سوی آرامشگاه بهارستان، مجموعهای تفریحی – استراحتی در کنار رود سیحون و دریاچه پشت سد خاکی آن راندیم.
تاجیکان ما ایرانیان را همچون برادران جدا مانده دوست میدارند و احتراممان میکنند. در سفرم هرچه تاجیک دیدم با مهربانی و لطف با من سخن گفت. تاجیکانی که از تمکن مالی برخوردارند برای مداوا به مشهد و تهران میروند و تماشای پزشکی پیش رفته ایران همراه با دیگر نمادهای تمدن در شهرهای بزرگ ایران آنها را شگفت زده کرده است. بانوی میان سالی برایم از اشتیاق سفرش به مشهد و زیارت آرامگاه حکیم فردوسی میگفت. با احترام و هیجان.
خجند در یک قدمی بود.
من بی خود و تو بی خود، ما را که برد خانه
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هریک به تر از دیگر، شوریده و دیوانه
…
گفتم ز کجایی تو، تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گِل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
(غزلیات شمس)
خجند دومین شهر بزرگ تاجیکستان مرکز ایالت سغد و در ورودی دره فرغانه واقع است. رود باستانی سیحون یا سیردریا از میان این شهر میگذرد. واژه خجند شاید از “کوچند” یا “گوی چند” و یا “خورکند” آمده است. شاید به معنی شهر آفتابی است و شاید به معنی جایگاه مردم سعادتمند. شاید آن را سیاووش یا کیخسرو بنا کرده و مرز ایران و توران بوده است. شاید هم اسکندر مقدونی سازنده آن است. هرچه هست این شهر سه هزار ساله به گواهی تاریخ، تا دوره انقلاب بلشویکی جایگاه هنرمندان بوده است. نور محمد نیازی در وصف خجند میگوید:
دریا خموش میگذرد از بر خجند
سیحون طراز را به هوس سیر دیدنیست
آواز خود نمیکند از آن جهت بلند
اینجا صدای عشق و محبت شنیدنیست
هر گه که میرسد نفس گرم نوبهار
از شوق دوستداری خود او دمیدنیست
خجند نیز مانند سمرقند و بخارا از مراکز بزرگ تجاری جاده ابریشم بوده است و این هنوز در فراوانی و نوع بازارهای آن هویدا است. خجند زادگاه بزرگانی چون کمال خجندی و بانو مهستی خجندی است. کمال خجندی عارف بزرگ هم دوره خواجه شیراز، اگر چه در خجند زاده شد اما پس از زیارت کعبه در تبریز اقامت گزید و اشعار اندکی از او به جای مانده است.
عشق حالی است که جبریل بر آن نیست امین
صاحب حال شناسد سخن اهل یقین
جرعهای بر سر خاک از می عشق افشانند
عرش و کرسی همه بر خاک نهادند جبین
در باره بانو مهستی خجندی هرچه جستم هیچ نیافتم جز مجسمه نیم تنه زیبایی در پارکی مشرف به سیردریا.
اما گروه ما نه در شهر خجند بلکه در هتلی در مجموعه بهارستان، در نزدیکی این شهر باستانی اقامت یافتیم. مجموعه بهارستان که مشتمل بر چندین ساختمان بلند ساخت هتل وار، چندین آپارتمان_ویلا، استخرهای زنانه و مردانه، سالنهای ماساژ و گرما درمانی و هم چنین سالن غذا خوری عمومی بسیار بزرگ، چایخانه، زمینهای تنیس و ساحل شنی کنار دریاچه است، توسط یکی از دخترهای رئیس جمهور تاجیکستان بنا شده و سالانه میزبان تاجیکان بسیار است که برای استراحت و تفریح بدانجا میآیند. تاجیکان استراحت را “دَم گیری” می گویند.
استخر زنانه آن که در ساختمانی جدا از استخر مردانه واقع است، نه تنها بسیار کوچکتر از استخر مردانه که ساعت کار بسیار محدودتری نیز دارد. اصولاً به نظر من زنان تاجیک فاقد آن سطح برابری فرهنگی و سنتی هستند که میان زنان و مردان در ایران مشاهده میشود. و اگرچه مانند زنان ایران مجبور به استفاده از روسری و لباس مخصوص نیستند اما در فعالیتهای اجتماعی مدرن هرگز حضوری مانند زنان ایرانی ندارند. آنها فروشندگان نان و میوه در میانه بازار هستند اما در اموری که با تکنولوژی مدرن سر و کار دارد به نظر فعال نمیآیند. در تمام مسافرت ما به هرسه کشور ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان، بیش از سه یا چهار مورد راننده زن ندیدیم. البته در شیرینی دختران تاجیک، و زیبایی بانوان ترکمن شک و شبههای نیست. تاجیکستان موطن دختران و زنان زیباست.
[ادامه دارد]