سرگرمی (اپیزود پنجم)
مولوی واژهها را با اعتقادات فربه بر صورت فرخ لقاءِ کشف شده می نگارد؛ مینیاتوری از درونِ روحِ رهبر آن افکار بیرون می کشد که حتی مقایسه آن با زمان پس از خودش به مثابه تیغه شمشیری است که وظیفه اش را دوباره و مداوم به خاطرش می آورند، به طوریکه هر بار که از محافظ چرمی بیرون می آورند یک نشانه را بیشتر نمی بینند؛ گرچه گاهی عظمت آن مینیاتور، محافظ را پوسیده می کند. مولوی، هر دقیقه را صرف پوسترهای نقاشی آبستره ای کرده که از میان هجو واقعیات عنوان شده در مصراعها، تک جمله هایی فریاد بر می آورند که داستان را مبدل به تاریخی از قبل تفسیر شده کرده است. آفرینش وقایعی که در وجود هر قدرتِ مثبوت تخم گذاری می کند و در بطنِ خویش حکمفرما رشد می کند. زمانی که ابیات او دیگر جایی برای قد کشیدن در زمان حال نمی بینند، منتقدان و روشنفکران آن روز را در تقویم به نام آغاز دکلمه های مانیفستی می شناسند و هر ساله بزرگداشتش را جشن می گیرند. همین جشن های هر ساله تبدیل به عادتهای روزانه می شود غافل از آنکه به کلی هدف مصراعهای او گم و هر کس با عقیده خویش آن را تفسیر می کند. در این میان نه القاء کننده به عنوان صاحب نظر مرتکب جرمی است نه انجام دهنده به عنوان خواننده؛ تنها شریک جرم اند. با دو تکه سنگ موافق و مخالف می توان چنان آتشی در بین اغنیاء انداخت که اگر پا به پای شعله ها بسوزند به جای خاموش کردن شعله های سر به فلک کشیده، گیسوانشان رنگ سپید به خود می گیرد و درمقابل وقتی خویشتن را در آیینه زلال رودخانه ای که شبها در قریه ای دوردست جاری است می نگرند، موهایشان به جای زیبایی، سوختن و جلد عوض کردن را تقدیم حضورشان می کند. مولوی خرقۀ خدعۀ رَویۀ قوم کسروی و سلطنتی را بر تن ابیاتش می کند که کلامش شِکوِۀ شکوهی از قبل تعیین شده است و در نتیجه، سرسپردن یار است به همدم خلوت گزین آن دل سیاست گر که همان مولاناست. وجود احساس به ذات شخصیتهای داستان رخنه می کند و نقشهای خویش را به دوره ای از گوشه تاریخ می ستانند تا قیامت گسیختگی ایسم های مکاتب مختلف را تنها به یک زبان گویش کنند. در تمام متون پوسیده تاریخ، جدال و اومانیسم نتوانند از هم تشخیص داده شوند چونکه پرستش را اوقاتی است که گاه از شرق طلوع می کند و گاه از شمال غروب. در این بین، تشنه لبان سلوک خرافات، فراغت غروب خویش را با مولیانی میگذارنند که با نغمه دلشان به تمنای آن میزبان غیبی می روند و در نظر خودشان ستودنی می شوند. مولانا فکری را باز می آفریند که سریال آن همچنان در پرتو اعتقادات گروهی، ادامه پیدا می کند؛ به عقیده او در دوران خود تمام وقایع، ارتباطات و افکار نقطه آغازینی داشته و هیچ وقت نقطه پایانی نخواهد داشت. جای جای ابیات مولانا، داستان شیوایی را بر می گزیند و جمله های نقدی را در زیر مصراعها مخفی می کند. او در ” داستان پادشاه جهود” [i] اشعاری می سُراید و نقل می کند از آنکه بر سَریر معرفت نشست و سیب سرخ را به جای سیب زرد معرفی کرد آنهم با تعارفی سخاوتمندانه. زمان اهدای پندهای خالصانه را به آخر رسانید و اعتبار معنوی پیروان دین دیگر را از آنها گرفته و بر خودِ آنان ذاتِ وجودِ قدیس مورد نظرش را می خوراند. او به راحتی افراد مختلف یک جامعه را با افکار گوناگون در کنار هم قرار می دهد و جنبه سیاست را برمی گزیند. سکولار بودن مولانا مبرهن است. او مطلب جدیدی را به موضوع تبدیل نمی کند. سیاست و سکولاریسم را اعلام می کند و تاریخ را به عنوان گواه گفتههایش مطرح می کند:
بود شاهی در جهودان ظلم ساز دشمن عیسی و نصرانی گداز
عهد عیسی بود و نوبت آن او جان موسی او و موسی جان او (۱۲)
نام پادشاه را به عنوان سیاستمدار و دین را به عنوان اسبابی برای حکومت می داند؛ به وضوح بوی باطل بودن سکولار از دید سیاست دینی به مشام می رسد. هیچ عقیده ای را به جز نام افکار خویش نمی تواند قبول کند؛ اگر هم ذره ای به اعتقاد خود شک می کرده، ظاهر را همانگونه که باید باشد حفظ می کند تا عقیده غیر، جای سلطنتش را نگیرد.
شاه از حقد جهودانه چنان گشت احوال، کالامان یا رب امان
صد هزاران مومن و مظلوم کشت که پناهم دین موسی را و پشت (۱۵-۱۴)
پادشاهی که برای در قدرت ماندنش حاضر به از میان بردن کسانی است که با افکارشان رد پای مخالفت می گذارند. در اینجا تاریخ گفتار یک شاعر دوباره تکرار می شود؛ آدولف هیتلر در فصل دوم کتابش به نام نبرد من می نویسد:
“… اما در این گیر و دارها از دو چیز می ترسیدم زیرا آن دو را خوب شناخته بودم. یکی از آنها عبارت از عقیده مارکسیست بود که از شنیدن نام آن بر خود می لرزیدم و دیگری یهود بود که از آن نفرت داشتم و بدون اینکه خودم معنی آن را درک کنم از شنیدن این دو نام چنان وحشت داشتم که گویی از سالها پیش با من دشمن بوده اند.”
ترس از مارکسیسم و مسیحیت را به روشنی می توان در وجود پادشاه جهود یافت. او نیز به مانند هیتلر متعصب دینی است و از فرط بیزاری نسبت به مردمان مخالف عقیده اش، دیوارهای شهر را به خون آنها رنگین می کند. هدف اصلی هیتلر نابودی یهودیان بوده و هدف پادشاه جهود مولانا نابودی تمام مسیحیان است. وجود مارکسیست و مسیحیت، ترس از دست رفتن قدرت را چند برابر می کند؛ و در نتیجه از هر راه و مسلکی استفاده می کند تا بر جای خویش همچنان تکیه زند؛ هر روز با راهبردهای جدید و توسل جستن به هر نوع گونه رفتاری.
سر پنهان است اندر صد غلاف ظاهرش با توست و باطن بر خلاف
شاه گفتش: پس بگو تدبیر چیست؟ چاره آن مکر و آن تزویر چیست؟
تا نماند در جهان نصرانی نی هویدا دین و نی پنهانی (۱۳)
پادشاه دین را وسیله ای قرار می دهد برای به بیشتر قدرت رسیدنش و از جاهلیت مردم سوء استفاده کرده و غیر مستقیم به آنها نفوذ می کند ولی در ظاهر کشتاری نمی کند و همه چیز را مدتی آرام جلوه می دهد. به همین جهت وزیر پادشاه تصمیم خردمندانه ای می گیرد و آن را با پادشاه در میان می گذارد. هدف از میان برداشتن دین یهود و پیروانش است؛ پس از هیچ کاری دریغ نمی کند. حتی مولانا در این ابیات هم، سیاست را به طرقی تفسیر کرده است که شکی در پشت پرده بودن شخص دوم نمی آورد؛ معرف سیاست می شود آنگونه که واژه سیاست تعریف شده است.
گفت: ای شه گوش و دستم را ببر بینی ام بشکاف و لب از حکم مر (۱۴)
پیشنهاد بریدن گوش و بینی وزیر از جهت ایمان آوردنش به دین عیسی و تبعید شدنش به جمع نصرانیان توسط پادشاه پذیرفته می شود.
و آنگهانی، آن امیران را بخواند یک به یک تنها، به هر یک حرف راند
گفت هر یک را به دین عیسوی نایب حق و خلیفه من توی (۳۱)
پس از گذشت ۶ سال که مردم حتی او را به عنوان جانشین عیسی قبول کرده اند به ۱۲ گروه با عقاید مختلف در دین عیسی که وزیر مسبب آن است تقسیم می شوند. او به وحی خیالی عیسی پاسخ رد نمی دهد و به مردم وعده رفتن به حضور فرستاده اش پس از مرگ را می دهد. بنابراین هر کدام از امیران را به وظیفه ای از دین عیسوی فرا می خواند تا پس از مرگش هر کدام گوشه ای از کار را به عهده بگیرند غافل از آنکه امیران منصوب شده، هر کدام به فکر خلافت استانی خود می افتند. پس از حیله مرگ و ناپدید شدن او اختلافات قومی تشدید می شود و همه سر یکدیگر را از لب تیغ می گذرانند:
چون که خلق از مرگ او آگاه شد بر سر گورش قیامتگاه شد
خلق چندان جمع شد بر گور او مو کنان، جامه دران، در شور او (۳۲)
بعد ماهی، خلق گفتند: ای مهان از امیران کیست بر جایش نشان
هر یکی را تیغ و طوماری به دست در هم افتادند، چون پیلان مست
هر امیری داشت خیل بیکران تیغها را برکشیدند آن زمان
صد هزاران مرد ترسا کشته شد تا ز سرهای بریده پشته شد
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه، اندر هوا زین گرد خاست
تخمهای فتنه ها کاو کشته بود آفت سرهای ایشان گشته بود (۳۵)
وزیر به نوعی مدبرانه در حرفه سیاست دینی، فاتح قله است. اوهاماتِ ناپدید شدنِ پس از مرگ وزیر و مقایسه این دو واقعه توسط مردم به علت شباهت دقیقی که از عیسی دیده اند و یا نسل به نسل شنیده اند، آنها را به راهی می برد که خودشان سرفصل نسل کشی را می نگارند و وزیر هم با خون مردم همان سرتیتری را خلق می کند که برای همیشه جزء تاریخ می تواند باقی بماند. مولوی قدرت را مانند خوره ای می داند که قابلیت جویدن تمام روح و فکر را در جهت زورگویی دارد. به طرزی، خوب و بد را هر کدام در یک طرف کف ترازو می نشاند اما وقتی چاشنی دینی را در بساطشان می آورد، ابتدا پادشاه مانند باروت داخل فشنگ شلیک می شود و هدف را می زند اما انفجار باروت فشنگ مردم، خودشان را هدف سیبل قرار می دهند و نابود می کنند؛ و در این روزها چه تراژدی آشنایی ست.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
[i] دفتر اول مثنوی معنوی؛ بخش دوازدهم تا سی و پنجم.