سه شعر از عیسی اسدی
۱
گم
چرا نفهمیدم که آسمان، درد است؟
چرا نفهمیدم که آسمان باری ست
بر گُردهِ زمین
و ماه، یک شاهد
که شب، راز می خواند؟
چرا حواس مان پرت است؟
چرا نفهمیدم حواسِ جنگل را
آن هنگام که موجِ موها یت
تاب می داد
بادهای گریزان را؟
تو با خیال، جنگیدی
فارغ از تمامِ وقایعِ هست ات
که راز وار
بر من جاری گشت
و من گیج و گم شبیهِ رویا ای
که از راه هایی نا شناس
به خوابی اشتباه، ورود می کند
آوارهِ جنگلی برفی شدم:
که موها یت، سپید و سیاه
من، گوزنی سرگردان
و شب، سخت سرد و
بی شتاب بود.
تو با کدام آسمانِ نا ممکن
پی کدام زمینِ بی رونق
هبوط را رقصیدی
آنچنان که عهد ات
خاستگاهِ واژه های من گردید؟
تو را در خویش خواهم یافت
که گم شده ای
بی نشان
و فارغ از لحظاتِ هزار پارهِ ذهن ام.
۲
میم
بیست و دوم دی ماه هزار و چهارصد
شب پَرسه های راه به راه
زیر نگاه ماه
اندوه واره ای ست مزین به روحِ تو ؛
چشمِ کدام شب
بوسهِ ماه را بر پوستت شهادت داد
که جفت جفت کهکشان
راهی می شوند به انتهای جهان ؟
این انبساطِ رازگونهِ نور
تا کجاست ؟
این منم که تکثیر می شوم ؟
یا واژگانِ رنگ رنگ
تک به تک ، آواره می شوند
تا کرانهِ درکِ شکوهِ تنهایی ؟
حس می کنم که دیوار ، می خَزَد
سقف بالا می رود
و سکوت از کفِ اتاق
نشر می دهد نفَسِ خواب واره را
و من در تاریکی
دست می برم
کاغذی بر می دارم
کورمال می نویسم :
دوستت داشته ام !
می بینم که از بدنِ شوخِ پنجره
ماه ، رد می شود ؛
داغ است شب ، اکنون
و خواب
بیدار است .
۳
لبها
تو را موسیقی خواندهام
به بیانِ مکررِ شعرم
که زبان ات، قواعدی ست بر
درکِ آسمان
و نگاه ات، تب زده از ماه-بوسِ خیال
خیره در تداومِ اندیشه ام
گام بر می دارد؛
تو را موسیقی خوانده ام
چنان که باد را، پیامبر ات
و باران را، مسحِ چشمان ات
بر خاکِ ترک برداشتهِ روان ام.
اگر من، رقص می آغازم
هر نیم شبِ مکدرِ روح،
ضربانی هست بر ریتمِ شگرفِ دستان ات
و اگر هاج و واج، گاه به سکوت می رسم
گمگشتهِ لبانِ تو ام.
تو نمی دانستی که ماه، هر شب
می نواخت مرا به نرمِ گیسویت
و من، درست همان شب که بی صدا رفتی
به فراستِ پنج هارمونی
در پنج گام
از خویش رفتم.
حالا بیا!
بیا ببین که سکوتِ مهیبِ آن لب ها
چه بر سرِ میزانِ ذهن من آورد؛
من خارج شده ام!
از ریتم
صدا
و حیات.
#عیسی_اسدی
بیستم دی ماه هزار و چهارصد