شاعر جانوری است دریایی . . .
«تاویلی بر جایگاه شعر در جهانِ معاصر»
«شاعر جانوری است دریایی که در خشکی زندگی میکند و آرزوی پرواز دارد*.» اگر از مخاطبانِ این تعریف سه گزارهای بخواهیم که تأویل خود را در یک عبارت بیان کنند، به احتمال زیاد با واژههای زیر یا چیزی در حدود آنها روبرو خواهیم بود: غربت، حسرت، تنهایی، تراژدی، نوستالژی، شکست، ناهمگونی، جنون، نابسامانی و . . .
هر یک از این عبارات دارای تاریخ و پیشینهی فرهنگی خاصی میباشند که میتوان آنها را در رابطه با تعریف ارایه شده مورد بررسی قرارداد. اما از سویی دیگر میتوان بدون توجه به واژهها و مفاهیمی که به ذهن هجوم میآورند، ساختار تعریف را در حورزه زبان شناسی مورد بررسی و ارزیابی دوباره قرار داده و از مواردی که تداعیکنندهی مدلولهای خاصی میباشند مرکززدایی کرد. شاید چنین کاری بتواند موقعیتی ایجاد کند که در آن، مخاطب افقهای تازهای را به تماشا نشسته و حوزهی تأویل خود را گستردهتر نماید. در جهت حرکت این شاید به سمت یقین، اولین گزارهی تعریف را دستمایه کار قرار میدهیم: «شاعر جانوری است دریایی» در این گزاره زیستگاه و نوع زیست جانوری به نام شاعر شناسانده شده است. فعلا هیچ تصوری توسط این گزاره در ما شکل نمیگیرد، جز این که با توجه به خارج شدن زبان از نرم خود، حضور تمثیل را احساس میکنیم. این تمثیل حاوی هیچ داوری و حکمی نیست، چرا که ممکن است در رابطه با مراجع مصداق (جانوران) دیگری نیز کاربرد یافته و ذهن ما را معطوف به موردهای دیگری کند. از قبیل فیلسوف، وکیل، نقاش، کارگر، عکس و غیره.
در حقیقت فعلا اتفاق خاصی رخ نداده است. این که شاعر جانوری است دریایی، یک گزاره خبری است. اما در ادامه، گزارهی دوم تعریف، مصادیق را محدودتر کرده و به جای آن دامنهی تأویل را در ما گسترده میکند؟
«شاعر جانوری است دریایی/ که در خشکی زندگی میکند.»
در خشکی زندگی کردنِ هرجانور دریایی کمکم ذهن را معطوف به نوستالژی میکند که در آن تراژدی میتواند به اوج خود برسد.
جانوری که در اصل اهلِ دریا بوده و آنجا زاده شده است، بنا به دلایل و عواملی، حال در خشکی زندگی میکند، هر مکان زیستی نشانههای خاص خود را داراست. این نشانهها نتیجهی نوع دلالت دالها بر مدلولها میباشد. دالهایی که در ذهنِ جانور دریایی، مدلولهای ویژهی خود را میآفرینند، ممکن است در خشکی بر مدلولهای دیگری دلات کنند. پس آن جانور دریایی که در خشکی زندگی میکند، از نظر دیگران ممکن است گرفتار نوعی روانپریشی شده باشد.
دیالوگ و منطق مکالمه میان این جانور دریایی که حال از بد روزگار باید در خشکی زندگی کند، در ارتباط با جانورانی که زیستگاه اصلی آنها خشکی است، همیشه رابطهای مختل و پا در هواست. اما آن چه در این میان شگفتآور است و ما بنا به عادت و در اثر روزمرگی آن را فراموش میکنیم، نفس حیات و انتخاب استراتژیهای این جانور برای ادامهی آن است که توسط مؤلفههای دیگر تحتالشعاع قرار میگیرد. در این مقال دو انتخاب درنظر گرفته شده است:
الف) او میتواند با صرف اندکی وقت، دلالتهای زیستگاه کنونی خود را بازشناخته و زبان خود را براساس معیارهای و قراردادهای آن پالوده کند. او با چنین عملکردی، پریشانی روان و به دنبال آن پریشانی زبان خود را تعدیل میکند. او زبان دریایی خود را به خوبی میچلاند و با آویختن آن از بندهای تعبیهشده برای این کار و نیز با پشت و رو کردن مداوم اجزاء و مؤلفههای آن، زبان زیستگاه مادری خود را خشک میکند. اگرچه او فعلا مقیم یا تبعهی خشکی محسوب نمیشود، اما در نتیجهی چنین عملکردی، جانوران خشکی به دیدهی تحسین و نیز با لبخندی در گوشهی لبانِشان در او مینگرند.
(فرایند ادامهی چنین روندی، فراموشی دلالتهای دریایی و نیز نماندن اثری از زبان ـ جز توهّمی بیش – در ناخودآگاه او خواهد بود.)
ب) در رفتار و کنشی دیگر، این جانور، نه تنها دلالتهای زبانی خود را از یاد نمیبرد، بلکه با زنده کردن دالهای دریایی و کاربرد آنها، مدلولهای اهالی خشکی را مهآلود میکند. آنها با دیدن یا شنیدن دالهایی از او، هم مدلولهای خود را از یاد میبرند و هم نمیتوانند تصوری را که جانور دریایی برای آنها فراهم کرده است، در ذهن خود بازپروری کنند.
(رابطهی آنها با جانور دریایی (شاعر) رابطهای گنگ و وهمآلود میگردد.)
او کمکم برای حاکمان، نخبگان و خواص خشکی، عنصری خطرناک محسوب میشود. چرا که او قراردادهای فرهنگی و تاریخی آنها را بازیچهی خود قرار میدهد. دالهای به کار گرفته شده از سوی این جانور به هر مدلول دیگری دلالت میکند. مگر آن مدلولی که در لغتنامههای موجود در کتابخانهها، دقیقا ممکن است به آن اشاره شود. برای شاعر (جانور دریایی) و مخاطبان او (اهالی خشکی) این دلالتشکنیها تنها در همان اوایل کار مورد توجه و مداقه قرار میگیرد. چرا که از خصلتهای متعدد این گونه شکستنها، یکی این است که در اثرِ گذشت زمان دستخوشِ خصلت دیرینِ عادتپذیری شده و به اصطلاح دِمُده میشوند. میتوان چنین نیز ادعا کرد که در این گونه موارد، ضمیرناخودآگاه جمعی رابطههایی را در طول زمان بین دلالتها ایجاد کرده و آنها را در جریان زندگی تبدیل به فرهنگ و زبانِ معیار میکند.
در جریان تاریخ، حاکمان خشکی درمییابند که این کار نه تنها خطری در پی نداشته که به نوعی جای خالی تغییر و تحول را به طور صوری پر میکند. یعنی میتوان در این مورد از حرکت، پویایی، عدم نگرش دگماتیسمی و . . . نیز دم زده و با افتخار از آن سخن گفت.
پس: شاعر جانوری است دریایی که در خشکی زندگی میکند و آرزویاَش بازگشت به دریاست. اما بازگشت دیگر میسر نیست، چرا که . . .
شاعر از دریا مینویسد ـ مینویسد و اهالی خشکی را در نوستالژی و تراژدی حاکم بر درون خود شریک میکند. اما موضوع به این جا ختم نمیشود.
. . . و آرزوی پرواز دارد.
او جانوری است دریایی. با زیستن در دریا آشناست. به زبان امروزی یا به زبان مابعد فرویدی و لاکانی، ساختار زبانی ناخودآگاه او دریایی است. اگر امروز در خشکی زندگی میکند، ادامه حیات او در خشکی نشان از این امر دارد که زبان خشکی را نیز کمکم و در جریان تاریخ درک و آن را درونی خود کرده است. زبان او در مراحلِ اول اگر سرگردان در زبانی دوزیستی است، اکنون زبانِ خاص و ویژه خود را آفریده است تا آن جا که همزیستهای او نیز این زبانِ خاص را فهمیده و با نوع دلالتهای آن آشنا هستند. دو نماد، استعاره و کنایهای کمکم به مرزهای زبان روزمره آنها نزدیک شده و در اکثر موارد تبدیل به زبان روزمرهی آنها شده است. اگر این زبان در آغاز خارج از معیارها بوده و در ادامه کار تبدیل به زبانِ معیار شده است، گزارهی سوم ـ آرزوی پرواز داشتن ـ خبر از موقعیتی دیگر میدهد.
برای جانوری که تا این جا از آن سخن گفتهایم، آسمان جایی است که در آن جا هرگز نزیسته است. یعنی دالهای آسمان برای او در دسترس نیست. آرزوی پرواز داشتن، حرکت از دال به مدلولهای آشنا را مختل میکند. دالهای او نه به مدلولهای دریایی دلالت میکند و نه به مدلولهای جایی که او اکنون در آن جا زندگی میکند. او خود نیز از این دلالت و نوعِ آن سر در نمیآورد. فقط حس گنگی از پرواز در ذهن اوست که دیگران نه واقف برآن هستند و نه تصوری از آن در ذهن دارند.
اگر بر فرض کسی از اهالی خشکی، آرزوی پرواز در سر داشته باشد، باز هم میتوان نوع دلالتهای او را تبیین کرد، اما کسی که از دریا آمده است و اکنون ساکن خشکی است، منطقیترین تفکر برای او، بازگشت به دریاست. البته او از دریا نیز خاطرات مهآلودی دارد. دالهایش ملغمهای از دریا و خشکی است، اما مدلول خاصی را نمیتوان از آنها در ذهن تصور کرد. نوع دلالت او اگر آسمانی است، برای این است که جایی دیگر را نمیتوان متصور بود. آرزوی پرواز، خود نیز فرآوردهای زبانی است. دلالتهای این جانور را فقط باید در متنهای خاص خود او تأویل کرد. استعاره و یا نمادی در آن یافت نمیشود. اسطورهای در کار نیست. هرگونه پیشینهی فرهنگی و تاریخی در دالهای او اگر هست، تنها بهانهای است برای پرواز به عرصه دلالتهایی دیگر. او خود نیز فرآوردهای زبانی است و براین تراژدی واقف است. او برای پیروزی بر مؤلفههای این تراژدی، چارهای ندارد، مگر آن که از مرزهای آن بگذرد. یعنی از مرزهای زبان عبور کند. اما غرض از این عبور فرارفتن از آن نیست. (منظور او دست یافتن به فرازبان نیست.)
رفتن به فراسوی زبان، به نوعی تجربهای است که در نوع جانور دریایی، هنگام که دلالتهای ترکیبی را پیریزی میکرد، اتفاق افتاده بود. او این امر را تجربه کرده است که فرایندِ حضور در حوزهی فرازبان به معنای آزادی کامل و به در آمدن از انقیاد و سیطرهی زبان نیست.
به نظر میرسد او جز با ویران کردن زبان، نخواهد توانست از آن عبور کند. اما ویران کردن زبان مگر نه این است که تنها با سکوت میسر خواهد بود. آیا میتوان به شعری دست یافت که خواندن هرگز در آن اتفاق نمیافتد، نه با قراردادهای دریایی و نه با احکام خشکی و نه با ترکیب انواع دلالتها . . . اگر از دور نظارهگر حرکت و چگونگی شکلگیری متن در او باشیم، شاید به چنین مراحل و چگونگی گذارِ از آنها برخورد کنیم. اگرچه او از توضیح به سمت توصیف و از توصیف به سمت تصویر و از تصویر به طرف اشارهی تصویری حرکت کرده است، اما اکنون شاید بتوانیم تنها به «اشاره» در جریان آفرینشی ذهن او اشارهای بکنیم. او میخواهد مخترع اشاراتی باشد. اشاره به چیزهایی که در ذاتِ خود غیرقابلِ بیان اما قابل تصور در زبان هستند. این اتفاق رخ نمیدهد مگر آن که خود اشارات از جنس چیزی باشند که غایب نبوده اما از طرفی عدم غیبت آنها مبنی بر حضورشان نیست. او با ویران کردن فرهنگ و پیشینهی تاریخیِ جزء جزء زبان، تاریخ دیگری میسازد. واژهها در جریان متن او تاریخ و فرهنگ خود را نیز میسازند.
هر ارتباطی در جوهر خود نوعی اراده معطوف به قدرت و قدرت را پنهان کرده است. این اراده و عطف آن تنها در جریان آفرینش متن ـ خصوصا شعر که با ذاتِ زبان درگیر است ـ خنثی میشود و این اتفاق در خارج از حوزهی آفرینش هنری هرگز رخ نمیدهد. یعنی در امور واقع از محالات است. شاید «این از محالات» و درک ژرف آن است که در جانور موردنظر گفت و گوی درونی ایجاد کرده و این دیالوگ به تغییر موقعیتهای دلالتی او در ذهن و زبان میانجامد.
II
هنگام که «این از محالات» را من و مخاطبان دیگر از عدم درک، «ممکنترین امور اتفاقیه» تأویل میکنیم و با صرف زبان بازی و ساختن واژه و ترکیب به سراغ آن میرویم، انصاف دهیم که صحبت از بحران شعر، نوعی خوشباوری و بیانصافی است. صحبت از عدم شعر است و هنوز شاعر جانوری است دریایی که در دریا زندگی میکند و آرزویی ندارد.
*) این تعریف در کتاب «بنیاد شعر نو در فرانسه» تألیف و ترجمهی آقای هنرمند آمده است.