شعری از سارا گلهدارى
نیروانا!
برایت شعرى سفید سرودهام
با صلح راهى ام
با قدمتى به پیر سالى زمان
زیباست این زندگىِ زشت،فریبنده ودلربا
آنها که نمى دانند رسیدن را معنى کنند خوابشان خرگوش است وُ
آنان که نمى دانند رسیدن را معنى کنند کجاى کار هستید!؟
من بیکارى را لاى پر قو ندیده بودم
دور میدان کسى داد مى زد کار
نبود!؟
انگار از ازل نه کارى براى او و نه کارى براى او نبود
ناى حرف زدن را دهان به دست وُ دیوار قرض داده بود
سایه گنجشک بود پرید
سایه بز شد چرید
سایه گُل بود پژمرد
سایه دهان بود دادَش نرسید
سایه گوش بود فالگوش
سایه مژه بود پر مى زد پرپرمیزد
سایه غول شده بود ترسید شب
سایه روز شده بود سایه نبود
سایه رفت لالا بخوابد
روز از نو شده
روزى از نو
یکى بود من بودم،یکى بود تو بودى
جایى لمیده بود کسى که هرگز نبود
این رشته سرى دراز دارد تو بگیر من کلاف کنم
کلافه بود گره به گرهِ این بافتن
خون از شاهرگ شیهه مى کشید
جان از بدن مى رفت آزاد شود
آب ،دوغ ،خیار را سمباده نمى کشند،از چوب آدم مى ساخت سر چهار راه داد مى زد
من آدم فروش نیستم…
کسى نبود!؟
این حرکت از من
این برکت از کجا،نبود!؟
زبانم را گاز گرفته ام که لالم
گوش ام را به نشنیدن
چشمانم سه بار این شعر را خواند
من از تو هستم وبه تو بر مى گردم
من از تو هستم وبه تو بر مى گردم
من از تو هستم وبه تو بر مى گردم
حالا اجازه مى دهى بمیرم !؟
اجازه !؟از آواز هایم گذشتم،یعنى حالا خانمم!؟
اجازه!؟صدایم کوتاه است،یعنى حالا خانمم!؟
اجازه !؟ از شـــادى کوچک،از شـــادى بزرگ گذشتم، یعنى حالا خانمم!؟
تاجم را بدهید مى خواهم پادشاهى کنم، حالا که خانمم
عزمم جزم است سر به سر زندگى بگذارم
کمى دور هم بد بگذرد چه مى شود!؟
یک شب هزار شب از بغداد ریشه زد
شهرزاد!نقطه به نقطه روى دستت بلند شدند شهرزادان
بیا حلاج شو از دار وُ منصورها بگو
از این بگو،از آن بگو
من هق هق مى زنم
تو هو هو بگو
بیا تو
بیا تو تازه شو
یک حرف نو
یک کار خوب
کسى نخواهد آمد دیگر،این یک دروغ بزرگ بود که هست
من خوشحالم تو باور نکن
من غمگینم تو باور نکن
چشمها وگوش ونداى قلبت را بپذیر
مى گوید دوست بدار،دوست بدار،
مى گوید برو،برو
مى گوید بمان،بمان
آه صبوریهاى لجباز دست از سرم بردارید،مى خواهم خلوت کنم
با خداى خودم در قلبم مى تپد خداى خودم
همیشه
هرجا
همه وقت
این رسیدن است که باید حس اش کنى تا بفهمى چه مى گوید این تیک تاک
تاک را تا پیاله ى آخر مستم مراد
مرید دف مى زند،حق حق با حقیقت گم نمى شود مراد
راه رفته بودم،رفتن تا کجا،ماندن تا به کى!؟
تو مو بودى وُمن رقص مو،یا من مو بودم وُ تو رقص مو!؟
تو راه هستى وُ من باربسته ام.
این رسیدن است جان وهستىام…
نیروانا!
باصلح راهىام
[برگرفته از صفحه فیسبوک شاعر]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: