شعر تازهای از حسن حسام
ما مردمیم!
[show_avatar email=1401 align=left user_link=authorpage display=show_name avatar_size=200]آنجا که نان و آزادی
کبوتری ست سربریده ،
سایه ی تو جان می گیرد
غرقه در خون
سینه ،
زخمی
گلوله ،
در گردن
پا ،
آش و لاش
می آیی
می نشینی
کنار سفره ی خالی
دست فرو می بری درسینه
و قلب پُرتـپشِ خونین
می نهی میان ِدیس ِ پُر از خالی
و پچپچه می کنی :
قا بلی ندارد
همین را دارم
ببخشید !
از کابوسی چنین قهّار
به آیینه پناه می بریم
تا خود را بیا بیم
تنها
اما
چهره ی خونین تو پیداست
با لبخندی تلخ،
نگاهی مات؛
خیره به گوشه ای !
سمتِ نگا هت را پی می گیریم
شگفتا !
باز هم به تو می رسیم !
در قا بی نشسته ای
آرا سته به روبا نی سیاه
با لبخندی تلخ
و نگا هی مات.
از نگاهِ مات تو
که در قابِ عکس زندانی ست ،
می رسیم به خیا بان
آنجا ؛
غریب_ غوغایی ست
در تلاطم فریاد بی صدایان !
خون ، شَتک زده
بر دیوارِ شهر ها
جنوب شهر،
غرقه ی در خون
حلبی آباد ،
غرقه ی درخون
تمشیت گاه ،
غرقه ی درخون
ا وین،
غرقه ی درخون
فشا فویه،
غرقه ی درخون
قزل حصار،
غرقه ی در خون
نیزارهای ما هشهر،
غرقه ی در خون
از شمال تا جنوب ،
از مشرق تا مغربِ این خاکِ گُربه سان
خون
جنون
خون
جنون
خون
خون
خون
خون …..
و صف صف ،
چوبه های دار
سرشار از سربه دار!
یکی نیستی
دوتا نیستی
صدتا نیستی
هزار هزاری ؟
نه نه !
بی شماری
در غرقاب ِ خون و جنون
شنا می کنی
سینه ،
زخمی
گلوله ،
در گردن
پا ،
آش و لاش
می آیی
می نشینی
کنار سفره ی خالی
دست فرومی بری در سینه
و قلبِ پُرتَپش ِخونین
می نهی میان ِدیسِ پُر از خالی
و پچپچه می کنی :
قابلی ندارد
همین را دارم
ببخشید ……
ما
اما
مردمیم
مردمانیم
زانو نمی زنیم
و باز ،
تو را می زاییم !
یک نفس
هزارهزار…
۱۵/۱۱/۲۰۲۰
پاریس
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: