شیدا محمدی: کسی که مهاجرت میکند انسان خوشبختی نیست
نوروز در تبعید – بخش سوم و پایانی
شیدا محمدی: کسی که مهاجرت میکند انسان خوشبختی نیست
دو هفتهی آغازین بهار را پای صحبت دو نسل از نویسندگان تبعیدی نشستیم. در هفتهی نخست به سراغ مصطفی عزیزی رفتیم که به مانند هزاران ایرانی، سالی پس از کودتای محمود احمدینژاد، به تبعید و زندگی در غربت تن داده است و برای هفتهی دوم، به سخنان محمود فلکی گوش سپردیم؛ نویسندهای که در سالهای نخستین دههی شصت، که بسیاری آن را سیاهترین دههی پس از انقلاب ۵۷ میدانند، به اجبار، نویسندهای “تبعیدی” شد… نسل دیگری از تبعیدیان اما، در سالهای میانی (ما بین دههی سیاه شصت و سالهای پس از کودتای انتخاباتی ۱۳۸۸) زندگی در تبعید را برگزیدند. شیدا محمدی از چنین نسلی است، شاعر، نویسنده و روزنامهنگاری که پاییز ۱۳۸۲ مُهر تبعید را بر زندگیاش زده است: «همیشه گفتهام کسی که مهاجرت میکند انسان خوشبختی نیست، چرا که تمامیت کیهان شناختی خودش را از دست داده و دو پاره شده است. این شکل گریز به اجبار یا به اختیار در واقعیتی نهفته است که قابل انکار نیست و آن دامنه وسیع محدودیت است حالا در جایی که ما زاده شدیم این هم به شکل سیاسی- اجتماعیاش نمود پیدا میکند و هم در شیوههای فرهنگیاش که به گمانم وسیعتر و عمیقتر است.»
محمدی چهار کتاب در کارنامهی ادبیاش به ثبت رسانده است؛ یک رمان و سه مجموعه شعر که برخی از این کتابها از سوی وزارت ارشاد در ایران ممنوعالچاپ شناخته شدهاند. شیدا محمدی از زمان مهاجرتش به آمریکا، در همایشهای بسیاری شعرخوانی و سخنرانی داشته است.
خانم محمدی، شما در ایران در کنار شاعری، به شکلی فعال با روزنامهها نیز همکاری داشتید. با توجه به مشکلاتی که از سوی حکومت ایران برای روزنامهنگاران ایجاد میشود، آیا به اجبار برای ادامهی زندگی، مهاجرت را برگزیدید یا اجباری در کار نبود؟ اگر مجبور به مهاجرت شدهاید، آیا میتوان این شکل مهاجرت را نوعی تبعید نامید؟
همیشه گفتهام کسی که مهاجرت میکند انسان خوشبختی نیست، چرا که تمامیت کیهان شناختی خودش را از دست داده و دو پاره شده است. این شکل گریز به اجبار یا به اختیار در واقعیتی نهفته است که قابل انکار نیست و آن دامنه وسیع محدودیت است حالا در جایی که ما زاده شدیم این هم به شکل سیاسی- اجتماعیاش نمود پیدا میکند و هم در شیوههای فرهنگیاش که به گمانم وسیعتر و عمیقتر است.
آخرین فعالیتهای من به عنوان روزنامهنگار، در حوزه زنان بود. جدا از ادبیات که شیوه زندگی کردن من است. “زنان” در سیاستهای تعریف شده آن نظام، یک قالب از قبل تعیین شده بود. در حقیقت فردیتی که در برابر تمامیتی خرد و له شده بود. از هر طرف که میرفتی بن بست بود. حتی برای گرفتن مجوز، شش ماه در انتظار بودم برای تفهیم اینکه ما چرا باید صفحه زنان داشته باشیم.
صفحه زنان، دایره حقوقی، اجتماعی و ادبی را شامل میشد و کم کم با بوجود آمدن پدیده دختران خیابانی و کودکان خیابانی من جذب آنها و تحقیق درباره آنان شدم. گفتگوها و گزارشها درباره زنان خیابانی مرا به دایرههای تو در تویی رساند که هم بسیار دردناک بود و هم خطرناک برای کسانی که بانی این باندها و اتفاقها بودند. زنانی که مورد تجاوز خانگی قرار گرفته بودند یا به زور به مردان پیر چند همسره فروخته شده بودند یا به عقد آنها درآمده بودند و از شدت فشار و خشونت از شهر و خانه گریخته بودند و معمولاً در ترمینالها و پارکها گیر زنان یا مردان ظاهر فریبی میافتادند که آنها را گرفته و بعدا به عنوان بردههای تن فروشی مورد آزار و استفاده قرار میدادند. قصه غمانگیز آنها مرا تا حد مرگ آزرد. چشمهایم رو به حقیقتی باز شده بود که از سطح ناز و پر فریب شهر تهران دور مانده بود. اعتماد آهسته آنها به من، مرا جسورتر کرد که تا انتها بروم. آن زمان ها به گمانم مرگ یک شوخی بود. شاید این تاثیر جنگ و بمباران بود. هیچ چیزی جز حقیقتِ بودن مرا نمیترساند. اما یافتن ریشههای این حقیقت و وصل شدنش به حلقههای مفقوده حکومتی کم کم پای رعب و تهدید را به روزهای من باز کرد. یادم میآید شب و روزهایم تقسیم شده بود میان تحریریه و خیابانها. به شدت وزن کم کردم و از لحاظ روحی در حال عجیبی بودم. اما سخت مینوشتم، تحقیق میکردم، مصاحبه میکردم و به دنبال کسانی بودم که راه نجاتی برای این زنان بیابند. از لحاظ قانونی هیچ حمایتی نبود و از لحاظ اجتماعی کم کم زنان و مردانی آگاه و توانمند پیدا شدند که در عرصه حقوقی و اجتماعی شروع به فعالیت جدی درباره آنها کردند که همکاری من با آنان و پوشش خبری دغدغه اصلیام شد تا جایی که صفحه زنان را بستند و ممنوعالقلم شدم. آن زمان کتاب “افسانه بابا لیلا” در انتظار مجوز بود که چند بار خودم و ناشرم برای پاسخ به سوالات ارشاد خوانده شدیم. ادامه فعالیت سخت بود. آخرین فعالیتم قبل از پاییز ۱۳۸۲ و خروج از ایران، به عنوان دبیر تحریریه مجله فرهنگستان هنر بود. سفر کوتاهم به امید بهبود اوضاع به ماندنی چندین ساله تبدیل شد…
وقتی چروک چروک میخوردم در ملافه از آینه بر میگشتم
چشم
زل زده بود به انگشتهایم
از چروک تنم بیرون نمیریخت
منم
زنم
بسیار گریسته بود در تو.
….
بریدهای از شعر “عشق تاریکیهای تاریکی دارد”.
این دوری از زادبوم و زبان مادری، خللی در نوشتنتان ایجاد نکرده است؟ بیشتر از زمانی که در ایران بودید مینویسید یا کمتر؟ از کیفیت شعرهای اخیرتان راضی هستید؟ در مجموع، به عنوان یک شاعر مهاجر چه مشکلات و چالشهایی را پیش روی خود میبینید؟
نمیدانم از چه وقت (شاید بعد از مهاجرت) اما گویی زمانِ خاطرهام که زمان روایت است، به زمانِ اسطوره تبدیل شد، نه آن تعبیر تاریخیاش. یعنی همه روایتها در ذهن من، زمانِ چرخهای دارند نه خطی. ولی از یک سو به عنوان شاعر امروزی، خود راوی این روایت یا شعر- داستان هستم که خب در زمان این روایت، شاعر خود تبدیل به راوی هم میشود و زمان دیگر، چیزی بیرون از من نیست. در حالی که زمان خاطره – روایت من از کودکی تا حال، یک زمان اسطورهای است یعنی فردیت ندارد از این رو با جهانِ بیرون از خودم در ارتباط بودم در حالی که زمان در حال حاضر، در ذهن من است یعنی در راوی این شعر. پس دائم در تضاد میان این دو دنیا سیر میکنم.
بگذارید مثالی بزنم. زمان در کودکی من، روایتگر جنگ و بمباران و انقلاب است. زمان ایدئولوژیها. زمان نمادها و رسیدن به غایت. یعنی وقتی که فکر میکردیم با آرمانهایی که خود تبدیل به شر شدند، میتوانیم به وضعیت آغازین برسیم. یعنی اسطوره طبیعت، بهار، عدالت و رهایی.
اما زبان نمادین فراموش شد، و در حقیقت هبوطی که از آغاز زندگی بشریت وجود دارد، اتفاق افتاد. همان که شر است. بنابراین ساختار دراماتیک جهان برای شاعر، رابطه میان زمان و راویت است و هماهنگی برقرار کردن میان این تفاوتها و تاویلها. بنابراین پناهگاهی که در این دنیای تکنیک زده مدرن مییابم شعر است که خارج از این زمان خطی است. این چرخش میان زبان ذهن و زبان روایت بزرگترین چالش من با زمانِ امروزینم است که زمان شاعر است.
اما همین الان که دارم برایتان مینویسم درون هواپیما هستم از کالیفرنیا به دانشگاه بروان برای شعرخوانی در فستیوال ادبیات و فیلم و همین یعنی شعر پویا و زنده. یعنی زمانِ مدرن. تصور کنید خود این صحنه چقدر سوررئال است. من جایی معلق میان زمین و آسمان هستم. از زمان غرب آمریکا جدا شدم و به زمان شرق آمریکا نزدیک میشوم که درراس دیگری قرار دارد و برای شما مینویسم که در جای دیگری از زمان و مکان هستید و از “نوروز و شعر …” سخن میگوییم که برای من هم اکنون تبدیل به زمان اسطوره شده است و این یعنی همه آن پرتابهای زمانی از هزارتوهای جادویی که آلیس هنوز افسانهاش را در گوش من نجوا میکند.
این که حرف
حرف میزند در من
هولی است در تاریکی
با تاریکی.
هولی است حرف
که در تاریکی
با تاریکی
حرفی در من میزند.
” از شعر س و ر ا خ”
آیا از زمانی که از ایران خارج شدهاید، سرودن به زبانی غیر از زبان مادری را تجربه کردهاید؟ اگر نه، چرا؟ و اگر پاسختان مثبت است، لطفا از چگونگی این تجربه و حسی که هنگام سرودن به زبانی دیگر داشتهاید، برایمان بگویید. به هر حال، با وجودی که اغلب شاعران و نویسندگان مهاجر به این کار وسوسه میشوند، نباید تجربهی آسانی باشد.
خیلی به ندرت. تنها زمانی که به عنوان شاعر مهمان دانشگاه مریلند بودم و در “خانه نویسنده” زندگی میکردم، چند تجربه هایکو داشتم. شاید بیشتر تحت تاثیر ارتباط با شاعران آمریکایی و مطالعه به زبان انگلیسی بود اما بعد از مهاجرت، در زبانم زندگی میکنم. وطن من شعر من است و شعر من زبان من است. آدورنو میگوید: برای آدمی که دیگر وطنی ندارد، نوشتن جایی میشود برای زیستن.
آیینهای نوروزی از معدود آیینهاییست که اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان اعم از مذهبی و غیر مذهبی، برای آن اهمیت قائلاند. نوروز در زندگی شما چه جایگاهی داشته است، پر رنگ یا کمرنگ؟ آیا در این طرف نیز همان جایگاه را برایتان دارد یا الان ترجیح میدهید که به عنوان شاعری مهاجر، بیشتر با آیینهای کشوری که در آن زندگی میکنید آشنا شوید؟
شاید بهتر باشد در پاسخ این سوال بخشی از شعر منتشر نشده “وقت صبا” را از کتاب “یواشهای قرمز” که در دست انتشار است برایتان بنویسم.
هر وقت شک میکنم به یاد تو میافتم و دلم لک میزند با پاهای گلی از خانه بزنم بیرون
باران هم میبارد
شهر پشت بید و این خیسی نرم بوی موهای بلند و شبق من
از گردنم باید بپاشم به آسمان و باز چه کسی باد دیوانه را کشانده پای لالهها ؟
آینه و یادش به خیر نشستن و راه رفتن و خوابیدنِ رودخانهها
رودخانههای سینه چاک
حالا تو کجایی ؟
شاید خواب میبینی و اسبهای سفید در تاریکی شیهه میکشند
در تاریکیِ من
در تاریکیِ این شهر و این آدمها.
با این کفشها با این انگشتها با این چمدانها
با این عکسها و قدمها با این پلههای موذی
باز چه کسی به باد از شبهای عشق حرف زده است؟
یادش به خیر چشمهای زرد اول صبح
چشمهای خوشبو و خوشمزه
خداهای لخت و خندان
کجایی تو حالا؟
سوار کدام قله کجای این دنیای معلق؟
اصولا بیشتر اهل رفتوآمد با فامیل هستید یا با دوستان؟ این را از آن جهت سؤال میکنم که یک – بر اساس تجربه میدانم که اغلب شاعران و نویسندگان خیلی به رفتوآمدهای فامیلی علاقهای ندارند، اما علت یا عللاش احتمالا فرد به فرد فرق میکند… دو – جایگاه نوروز معمولا برای افرادی که بیشتر به رفتوآمدهای فامیلی علاقهمندند، پررنگتر است و برای کسانی که از این رفتوآمدها گریزانند، این “نوروز” گاهی حتی ملالآور میشود. شما از کدام دستهاید یا بودهاید؟ چرا؟
بچگیام با دمپایی صورتی فرشته نشان و تی شرت پلنگ صورتی، دورِ گرگم به هوا و زووووو و کش بازی با دخترهای فامیل، دور حوض بی ماهی و تاک بلند قدیمی مو گذشت و تابی که هر عصر پدرم مرا با آن به گوشههای پنهان مانده آسمان از پشت برگهای چنار و نارون میبرد. همه شوق من در بازی صبح تا عصر میان فوتبال با پسرعموها و عروسک بازی با دخترهای فامیل میگذشت. خانهی شلوغی وسط تهران با اتاقهای بسیار و پر مهمان. همیشه خانهی ما در حال پر و خالی شدن از دستها و ریشها و چادرسفیدها بود. حالا اینها تصویرهای کوتاهی است که عقب و جلو میروند. بوی قیمه و پلویی که گاه تا چند همسایه آن طرفتر را هم به خانه ما میآورد و مادرم که تا یادم میآید با دامنهای رنگین بلند و قد کشیده، میان این بوها و کوزههای ترشی و دبههای مربا در حال رفت و آمد بود و سینیهای بزرگ غذا که به رفتگر محل تا سربازان نزدیک پادگان میداد و همیشه من پشت دری بودم که دائم با صدای مهمان بعدی باز و بسته میشد. کودکی من پر از این صداها و بوهاست.
شبهای یلدا و کرسیهای خانهی مادربزرگ تا سفرهای نوروزی جاده شمال، شیراز و اصفهان با کوههای کلهی سحر و بوی خوب نیمرو در ماهیتابهی رویی و چای شیرین و ماشینهای پشت سرهم قطارِ عموها که با هم یا به مشهد میرفتند یا به شمال یا به تفرش و قم و کاشان و من میان دست و پای زخمی از بازی و بوی خاک و لباسهای رنگارنگ غلت میخوردم.
آسمان رازی بود که میان حکایتها و افسانههایی که بابا، شب برای ما میگفت تقسیم میشد و از همان قصههای ملک محمد و چاه دیو و هفت خوان رستم… به سفری جادویی و دور رفتم که حتی عصای فرشتهی صورتی روی دمپاییام هم قادر به بخشیدنش نبود. از همان سه، پنج سالگی که به یاد میآورم دوستانم درخت و پرندهها شدند که پله پله تا ماه میرفتند و انگار شب به شب ققنوس روی درخت توت خانهمان میخوابید و صبح سیمرغ مرا میبرد به سرزمین نقاشی. با همین قصههای شبانه پدر بخصوص شبهای یلدا تا نوروز چون آلیس به سرزمینی جادویی رفتم که دیگر از آن بازنگشتم. آنچنان که آلیس در گوش ملوانان نجوا میکرد که صدای پریان را نشنوند، این صدا که شاید صدای شعر است بر جهان من مسلط شد تا هم مرا به شناخت برساند و هم مرا از دنیای ایدئولوژی و تکنولوژی محافظت کند.
برای این خیالهای قشنگ و یافتنِ مردمان اسرارآمیز آن سرزمین، همیشه به خلوتی احتیاج داشتم که رویاهایم در آن جان بگیرند. در دفتر نقاشی و میان عروسکها و آینهها و بعدها میان کلماتی که شعر شد اما این خلوت را همیشه مهمانهای شلوغ خانه و بوی قیمه و قورمه و کباب و دیگ و بشقابهای بزرگ که سفره سفره پهن و بسته میشد از من میگرفت. شاید از زمانی که به مدرسه رفتم، کم کم راه در رفتن از دست مهمانها را یاد گرفتم آن هم میان کتابهای خوبی بود که پشت سر هم در کتابخانه ما پیدا و امانت گرفته میشد. دوستانم هم از میان همان کلمهها روییدند. نوروز هم بعد از این با آنها قسمت شد. تا وقتی تهران بودم بعد از سال تحویل، دوشنبه اول سال میرفتم دیدن پوران فرخ زاد و بیشتر دوستان اهل ادب و هنر هم میآمدند و آن بهترین مراسمی بود که میرفتم. اگر ایران درودی هم در ایران بود به دیدن او میرفتم. باقی در سفر و خنده با دوستانم میگذشت.
…..
تو این تماشا را میشناسی محبوبم
زیر این سنگهای منقوش دوستانمان خوابیدهاند
دوستان سماع
دوستان مترنم.
بریدهای از شعر “معبد بهار”
در مجموع، آشنایی با فرهنگی دیگر که احتمالا تفاوتهای زیادی با فرهنگ ایرانی دارد، تأثیری بر نوع دیدگاهی که در شعرهایتان انعکاس پیدا میکند، گذاشته است؟ در هستیشناسی شما به عنوان یک شاعر نسبت به زمانی که ایران بودید، تغییری رخ داده است؟
فقط میتوانم با چیزهایی پیوند برقرار کنم که از فیلتر شخصی من بگذرند. یعنی هر چیز که برای من شخصی شود مثل همین نوشته، کتاب، گلدان، دوست، خنده میتوانم با آن ارتباط بگیرم چون دیگر بخشی از من میشود. سن ژون پرس، شاعر فرانسوی در نطق جایزه نوبل گفت که امروز شاعر در دنیا همان نقشی را ایفا میکند که عارفان در عصر اسطوره. چرا که کلام وی به کیهان نظم میدهد. در مورد آمریکا این اتفاق( نظم کلامی- کیهانی) سخت و دیر افتاد. چرا که در وهله اول، هجرت از سرزمین مادری با آن همه تعلق انتخاب نبود و هر آنچه از سالیان ابتدایی مهاجرت به یاد دارم اندوهی دردناک است که همه زندگیم را تحت شعاع قرار داد. یک حس گمشدگی و گیجی که تا سالیان پیش همراهم بود. یعنی همان سیر خطی زمان- فراموشی. دردناکترین بخش زندگی یک مهاجر، ساختن هویتی تازه و فراموشی آنچه بوده است که همواره در پی یافتن کسانی است که با او درد و زبان مشترک دارند. دیرتر دریافتم که این زبان مشترک، آنگونه که مولانا میگوید همدلی است نه همزبانی. یعنی حتی میان آمریکاییان بویژه قشر هنرمندان آنان که حتی با وجود زبان مشترک، حس تنهایی و جدا افتادگی دارند. یعنی همان حسی که من به عنوان شاعر زن ایرانی در سرزمین مادریم داشتم. اما دستاورد مهم هجرت و زندگی میان مردمانِ مهربان این سرزمین، این فرصت را به من داد که دادههای با ارزش فرهنگم را بازسازی کنم و به سهم خودم در مقام یک شاعر، سفیر این زبان و ادبیات کهن و غنی به آمریکاییان باشم و حتی در تدریس این زبان و ادبیات کوشا. و ازسویی دیگر، خوشحالم که در زیستگاه دومم که انتخابی دگرگونه بود، زبان و ذهنم فرصت آزاد زیستن و آزاد اندیشیدن را یافت. همین در شیوه زندگی من و بعضا در شعرم منعکس شده است. باید به واقع بگویم من همه زندگیم را وقف شعر کردم اما برای داشتن این آزادی در زبان و ذهن و زندگی آنگونه که ویرجینیا وولف به زنان نویسنده و شاعر توصیه کرده بود، باید سخت کار کنم تا آن کلید استقلال و رهایی همیشه در دست خودم باشد نه دیگری.
اطلاع دارم که چندین کتاب در این طرف آب نوشتهاید که اتفاقا در ایران هم با استقبال شاعران، منتقدان و سایتهای ادبی رو به رو شده است. این کتابها در ایران ممنوعالچاپ شدهاند؟ آیا با وجود ممنوعالچاپ شدن آثارتان در ایران، امکان دسترسی گسترده به آنها برای مخاطب داخل کشور (مثلا با ایجاد امکان خواندن آن از روی سایتی ادبی) وجود داشته است؟ اصولاً چهقدر داشتن مخاطب در داخل وطن برایتان اهمیت دارد؟
سانسور در فرهنگ ما پیچیدگی خاصی دارد سپیدهی عزیز. ما روایتگر عصر خودمان هستیم بنابراین از سانسور دوره قبل از جمهوری اسلامی و دورتر در طی تاریخ سخن نمیگویم از همین زمانی میگویم که کودکی ما را میان چادر سفید تا همان فرهنگ کفن، پوشاند. اجازه بده فراتر از من و همین چند کتاب برویم. من و شما به عنوان زن هیچ انتخابی در مورد جنسیتمان نداشتیم اما سنت و مذهب آن سرزمین به دور از هر حکومتی به ما یاد میداد چگونه زیستن و زن بودن را و پیش از آنکه انتخاب کنیم همه چیز به ما تکلیف میشد. طرز راه رفتن، خندیدن، لباس پوشیدن، گریه کردن، بستنی خوردن تا … به قول آنها شوهر کردن و زاییدن. خب در همین جامعه انتخاب شاعری یعنی خودکشی. چون خود به خود مرزهای کلمهها پیداست و اگر تو روایتگر دنیای زنانه خودت باشی به تابویی نزدیک میشوی که پیش از تو در هزار تار تنیده شده است و خود به خود از همان سیستم آموزشی تا هزارتوهای مذهبی و سنتی و فرهنگی در ذهنت چنان پیچیده عمل میکند که خودت اولین سانسورگر خودت و تنت و حست میشوی و کم کم از میان پردههای تار تا صداهای شفاف رسمی، منقطع میشوی. این سانسور پیش از دولتی بودنش مردانه است. نه فقط از سوی مردان بلکه حتی زنانی که در شکل مادر یا زنِ مطیع پارسا، برای مورد قبول واقع شدن از سوی همین زبان و زمان مردانه، تو را در میان دیوارها و چادرهایشان خفه میکنند تا خود روایتگر مغمومی باشند از این چرخهی محتوم. بی آنکه فکر کنند آزادی در انتخاب است.
بیرون زدن از مرزها بی آنکه از مرز خودت و ذهن و زبانت بگذری هیچ ارزشی ندارد چون در نهایت همیشه زندانت را با خودت چون لاک پشتی میبری. آنچه ارزش بود و سخت به دست آوردم، گذشتن از این ترس و واهمههای درونی خودم بود. بریدن از آفرین و نفرین و همین در شکل کتاب “عکس فوری عشقبازی” بیرون آمد. خب این کتاب از عنوانش تا شعرهایش که روایت زنانهای است ازعشق، مرگ و مهاجرت اجازه انتشار نیافت. در آمریکا هم که منتشر شد روبرو شد با نقد همین زن- مردانههایی که خود با همه ادعای آزادی و برابری در خدمت ستونهای تایید جامعه مردانه بودند و مردانی که بین راوی و شاعر هیچ مرزی قایل نیستند و شعر عاشقانه و اروتیک تنها برانگیختن تمام عقدهها و حسدهایی است که اگر بر آن دست نیابند از هیچ گزندی بر تو ابایی ندارند. انتشار این کتاب ادامه درد و تجربه نویافتهای بود برای من تا دریابم سانسور در ایران معطوف به یک سانسور دولتی نیست بلکه یک سانسور فرهنگی است و ما باید طرحی نو دراندازیم تا این تغییر بنیادین از فرهنگ و ابتدا خودمان آغاز شود و بعد دامنههای سیاسی و اجتماعی ما را در بر گیرد.
بخش که این همه دور رفتم. این کتاب پس از انتشارش به شکل مکتوب، اولین بار در سایت وازنا به صورت پی دی اف منتشر شد تا در دسترس خوانندگان داخل ایران قرار گیرد. کتاب “در کوچههای ماهوتی” هم که در سال ۲۰۱۰ به ناشر سپردم اجازه انتشار نیافت. حالا مجموعه شعرهای تازهام در انتظار انتشاراست. انتظار سرنوشت محتوم نسل ماست. …..
آن روز آن روز آن روز که تخت و رخت شما از راه رسیده بود
کوچهای آمد و دیدم سرم گیج میرود
دیدم ماشینهای سیاه از کتاب و ساعت و شهر شما را برداشتهاند و میبرند
من در کوچهای گم شدم
با دستهای قفل و آدم های نیمه تمام
بی شما و ابدی .
“بریدهای از شعر هوای باران و فرشته”
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
شیدا محمدی، شاعر، نویسنده و روزنامهنگار متولد تهران است. او فارغالتحصیل “زبان و ادبیات فارسی” است. از فعالیتهای مهم دوره روزنامهنگاری او می توان به دبیر صفحه زنان در روزنامه ایران و نیز دبیر تحریریه مجله فرهنگستان هنر و دبیر صفحه خشت و سرشت در مجله وطن اشاره کرد.
«مهتاب دلش را گشود بانو» اولین کتاب شیدا محمدی در سال ۱۳۸۰ توسط نشر تندیس منتشر شد. رمان «افسانه بابا لیلا» نیز توسط نشر تندیس با دو سال تاخیر در وزارت ارشاد در سال ۱۳۸۴ منتشر شد و اولین مجموعه شعر او به نام «عکس فوری عشقبازی» در سال ۱۳۸۶ به صورت افست/ زیرزمینی در ایران به چاپ رسید و آمازون آنرا در سال ۲۰۱۳ در آمریکا منتشر کرد. مجموعه شعرهای «یواشهای قرمز» بهار ۲۰۱۵ در پاریس توسط نشر ناکجا منتشر شد. «تا پلکم مژه میزند طاووس میشوی» در بهار ۲۰۱۶ توسط مرکز ایران شناسی دانشگاه «یو. سی. ارواین» کالیفرنیا منتشر شده است. کتاب آخر او که مجموعه اشعار او به انگلیسی است.
Hug Me Against the Haze گزیده اشعار شیدا محمدی به انگلیسی است که به تازگی در دانشگاه کالیفرنیا، ارواین منتشر شده است. برخی اشعار او تا کنون به زبان انگلیسی، فرانسه، ترکی ،کردی، عربی، آلمانی، سوئدی، اردو و چک ترجمه شده است.
شیدا محمدی شاعر مهمان جردن سنتر- دپارتمان فارسی دانشگاه یو. سی. ارواین کالیفرنیا از سال ۲۰۱۵ می باشد. همچنین او شاعر مهمان دانشگاه مریلند در سال ۲۰۱۰ بود و ادبیات معاصر تدریس کرده است. بریتانیکا در سال ۲۰۱۰ درباره شیدا، آثار و سبک نوشتاریاش نوشت. از آن زمان تا کنون او عضو انجمن قلم آمریکا میباشد.
Sheida Mohamadi, Poet, fiction writer, and Journalist was born in Tehran, Iran. Sheida Mohamadi is the first Poet in Residence at the Jordan Center for Persian Studies at the University of California, Irvine for the 2015-2017 academic year. She was a Poet in Residence at the University of Maryland in 2010. Sheida has been a member of Pen Center USA since 2010. She published four books. Her first book, a work of lyrical prose titled Mahtab Delash ra Goshud, Banu! (The Moonlight Opened its Heart, Lady!), came out in 2001 and her second, a novel titled Afsaneh-ye Baba Leila (The Legend of Baba Leila) was published in 2005. Her third book, Aks-e Fowri-ye Eshqbazi (The Snapshot of Lovemaking) is a collection of poems published in 2007. Yavashhaye Ghermez (Crimson whispers) was published in Paris, 2015. I Blink and You Are a Peacock: (Ta Pelkam Mojeh Mizanad, Tavoos Mishavi) was published in Jordan Center for Persian Studies at the University of Irvine California spring 2016. Hug Me Against the Haze is newly published at University of California, Irvine fall 2017.
Her Poems have been translated into different languages, including English, French, Arabic, Czech, Germany, Turkish, Kurdish and Swedish.
Sheida Mohamadi was recognized as one of the most notable contemporary Persian writers of 2010 by the Encyclopedia Britannica (Encyclopedia Britannica Book of the Year 2010, page 268).
She also edited and wrote for the women’s page (Safheh-ye Zanan) of Iran newspaper in 2002-2003 and at Farhangestan-e Honar Monthly Review in 2003, both in Tehran, Iran.