عاشقی، زیر درخت بید مجنون
همهمهی گنجشکها با صدای پیچیدن نسیم، لای شاخههای تازه جوانه زدهی درختهای پارک فرح قاتی شده بود و آدم را حالی به حالی میکرد. البته صدای کوبیدن عصایش روی سنگفرش پیادهراه هم بود. منظم و دقیق. تقریبا هر سه ثانیه یک تقه. عصا را دست چپش گرفته بود. دست چپ من هم حلقه شده بود در بازوی راستش. دوشادوش هم داشتیم قدم میزدیم. روز فوقالعادهای بود. از آن روزهای ناب تهران که هم هوا تمیز است، هم آسمان آبی، هم آفتاب درخشان و باید حسابی قدرش را دانست و عاشقی کرد. چند پیرزن کمی جلوتر، روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته بودند. فلاسک چای و لیوان با خودشان آورده بودند و دسته جمعی حواسشان به ما بود. بِروِبر به راه رفتنمان چشم دوخته بودند، هر از گاهی سرهایشان را نزدیک هم میآودند و زیرجولکی با هم پچپچهای میکردند. من هم زیر چشمی داشتم میپاییدمشان. چند قدم بیشتر با نیمکت پیرزنها فاصله نداشتیم که شنیدم یکیشان به بقیه گفت: «دختر به این جوونی و قشنگی. حیف نیس به پای یه مرد کور مونده»؟
از عمد، لبخند پت و پهنی زدم. بدون حتی یک بار پلک زدن، بهشان خیره شدم و همین که داشتیم از کنار نیکمتشان رد میشدیم و سر من هم با هر قدم، بیشتر به سوی نیکمت پیرزنها میچرخید، خطاب به آنها گفتم: «عشق، اسطرلاب اسرار خداست».
از پارک بیرون زدیم و راه کج کردیم به سمت کافهحیاطی که پاتوقمان بود. میز و صندلیهای حصیری محبوبمان زیر درخت بید مجنون، خالی بود. توی حوض آبی وسط حیاط، چند هندوانه درسته انداخته بودند. کفاش را هم آب پاشیده بودند، به رسم هر عصر. بوی خاک آب خورده و خنکی ملایم هوا و پیچ و تاب بیدمجنون، حسابی کیفورم کرده بود. بیتلخابه و سرخابه، شنگول و سرمست بودم. صندلی را برایش عقب کشیدم و کمک کردم بنشیند. عصای سفیدش را هم به آن یکی صندلی که بیکار مانده بود، تکیه دادم. سرآخر، خودم روی صندلی روبهرویش ولو شدم. موهای بافتهشدهی بلندم زیرم ماند. خیلی آهسته آخ گفتم. نیمخیز شدم و گیسبافتههای خرمایی را انداختم روی سینه. پسرک کافهچی آمد که سفارش بگیرد. لبخندی زدم و گفتم: «مثل همیشه. دوتا شربت بهارنارنج».
پسرک که دور شد، گفتم: «اگه گفتی وقت چیه؟» و بدون اینکه منتظر جوابش باشم ادامه دادم: «بااااازی». دست چپم را با انگشتهای کاملا باز از همدیگر بالا آوردم، با فاصله دو وجب، جلوی صورتش گفتم و پرسیدم: «این چند تاس؟»
پلکهای بستهاش کمی لرزیدند. با تردید و آهسته گفت: «سه تا؟»
غش غش و بلند زدم زیر خنده و گفتم: «خنگ خدا». بعد از اینکه قهقههایم بند آمد، به پلکهای بسته و تقریبا مچاله شدهاش در کاسهی خالی نگاه کردم و گفتم: «اون دختر دافه یادته؟ توی بالکن ساختمون روبرویی حموم آفتاب میگرفت. اگه با دوربین دوچشمی مشغول دید زدن ممهها و کون و کَپلش نبودی، الان میتونستی درست بگی این چندتاس».
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید