Advertisement

Select Page

عرض حال به محضر همایونی حضرت پادشا

عرض حال به محضر همایونی حضرت پادشا

Sam3سام محمودیِ سرابی شاعر، نویسنده و روزنامه‌نگار در بیستم مهر ماه ۱۳۵۵ در تهران به دنیا آمد. او دانش‌آموخته فلسفه دانشگاه تهران در مقطع کارشناسی ارشد است و فعالیت‌های مطبوعاتی خود را از ۱۳۷۲ آغاز کرد. محمودی سرابی عضو هیئت تحریریه روزنامه‌ها و مجلاتی نظیر کیهان، اطلاعات، همشهری، حیات نو، راه‌مردم، آزاد، اسرار، همبستگی، بهار، اعتماد، شرق، کتاب‌هفته، نگاه‌هفتم، کتاب ماه فلسفه و انصاف با سمت‌های مختلف نظیر خبرنگار، دبیر گروه، دبیر تحریریه، معاون سردبیر و سردبیر بوده است. آخرین فعالیت او قبل از ترک ایران دبیری گروه‌های اندیشه، کتاب و تاریخ روزنامه شرق بود.

محمودی سرابی سال‌های مختلف بازداشت و زندانی شده‌است. او ابتدا در ۲۱ تیر ماه ۱۳۷۸ به دلیل حضور در اعتراضات دانشجویی کوی دانشگاه تهران به جرم توطئه علیه امنیت ملی بازداشت شد و ۱۷۷ روز در زندان به‌سر برد و در مهر ۱۳۹۱ (میلادی) نیز به اتهام اجتماع و تبانی علیه امنیت کشور توسط قاضی صلواتی به چهار سال زندان تعزیری، چهار سال زندان تعلیقی و ۱۰ سال ممنوعیت از کلیه فعالیت‌های مطبوعاتی محکوم شد.

سام محمودیِ سرابی هم‌اکنون در ونکوور کانادا زندگی‌می‌کند.
[email protected]

توضیح:

این داستان‌واره را در بند۳۵۰ زندان اوین نوشتم. فکر می‌کنم خود قصه و روایتِ راوی، گویای همه ذهنیت آن روزهای این‌کمترین باشد.

—-

محضرِ قبله‌ی عالمِ امکان به‌سلامت باد و ساقیانِ بارگاهِ امجدِ همایونی؛ خنیاگر.

الغرض؛ وجیزه‌ی حاضر به‌گاهِ رجعتِ این‌کمترین، از بیغوله‌ی نامرادیِ روزگار، به وادیِ ایمنِ پروردگارِ عالمیان نگاشته شده و قصدش تذکاری است از سرِ جُبن و زبونی به محضرِ آن پادشهِ خوبان که کاتبانِ عهودِ مستقبل گواهی خواهند داد که خیرخواه‌ترینِ ملت بوده‌اند در عهدِ مضارع و غرضِ اصلی اینکه، نیاتِ مقدسه‌ی خود را به‌عرض رسانده، سپس مُطاع شمریم امرِ پادشه را.

***

منت خدای را که آبرو بخشید فتوّت را با آن حضرت دامت‌افاضاته و ایشان را ولیّ و پیشوایِ ثانی این خاک ساخت تا خیلِ امتِ ناسپاس را شیوه‌ی سپاسگزاری آموزد.

باری؛ خاطرِ امجدِ همایونی مانده است قریبِ به یقین، آن نیمروز را که مادیانِ سیه‌یالتان، بیغوله‌ی بیابانیِ این غلامِ خانه‌زاد را مزین به قدومِ اقدسِ همایونی کرد تا چراگاهِ آبادی،مفتخر به شکارگاهِ همایونی شده، پادشهِ عالم در چادرِ مُحقرِ حقیر بیتوته فرموده، آن بیغوله به طینتِ پاکِ حضرتتان متبرک گردد تا وقتِ رسیدنِ قشون، بر گردِ سُمِ حاضریراقِ آن رخشِ رستم‌سوار! اندک نانی بود و قوچی شکار شده با تیرِ زرینِ قبله‌ی عالم، از میان رمگان در چرایِ آبادی!

القصه؛ خاطرِ امجدِ همایونی مانده است قریبِ به‌یقین که سرافکندگیِ این‌کمترین، بیشتر از هر اندیشه‌ای، آن بود که نه سبویِ باده‌ای در سفره‌ی محقر یافت می‌شد جز شیرِ بز و نه گلبانگِ چنگ و نوای نی، که خیناگرِ قیلوله‌تان باشم! هر چند اعلیحضرت شاهنشاهِ اسلام‌پناه، تا وقتِ رسیدنِ قشون به گَردِ سُمِ رخشِ حاضریراق آن رستمِ دوران و آن شیرِ ژیان، این کوچک‌زاد را مقبول درگاهِ دانسته، به انگبینِ مطایبه سیراب فرمودند با القابی خوش چون تندیسِ بلاهت و بزمجه‌ی و نادان بی‌بصیرت و…

و هر چند غم‌افزا بود دردِ دلِ این غلامِ خانه‌زاد و خاطرِ امجدِ همایونی را پریشان می‌کرد، التفاتِ عالی‌جاهِ شاهنشاه، شاملِ حالِ این بنده شد، وقتی عنوان نمودم به محضرِ قبله‌ی عالم که الاحقر، در دورانِ نبکت‌بارِ سلسله‌ی دلخواهانه‌ی پیشین (که ابوابِ فسق و فجورِ منکرات، بر درباریانِ سلسله‌ی ذلیله‌ی سابق، باز بود و رعیت جماعت، جز پریشانی و بی‌سامانی، نصیبی از عدالت نبرده بودند) اجازه‌ی مصاحبت با موکبِ همایونیِ نخستین پادشهِ عدل‌گس‌تر این سلسله‌ی جلیله را داشت، خود، از مریدانِ آن عالمِ معلم رضی‌الله‌عنه بود و به همین علت نیز به حبسِ مجرد افتاد.

چنانکه حتی زمانی جانِ شریفِ حضرتِ پادشاهِ ثانی در محبسِ نظمیه‌ی فاسدِ آن سلسله‌ی ذلیله آرزده گشته و در میانه‌ی عرضِ بنده از مجلس، خاطراتی از آن مخاطرات نقل فرمودند.

چنانکه پیش‌تر، معروض گردید به حشو، در آن سلسله‌ی نبکت‌بار، روزی نبود که شُرطه‌هایِ دارالخلافه، چون اجلِ محتوم، جوانانِ وطن را به محبس و مسلخِ ضحاکِ زمان نبرند. این‌کمترین نیز در‌ همانِ دورانِ سیاه، با حکم قاضی‌القضاتِ بیدادگر، به اعدام محکوم شد که با فرو ریختنِ عمارتِ فسادِ آن ضحاک‌صفت و دمیدنِ آفتابِ این سلسله‌ی همایونی، از چنگالِ مرگ جسته، جزو ملازمان و رعایایِ در رکابِ پیشوایِ اعظم و نخستینِ ما طاب‌ثراه و رحمت‌الله علیه در آمد.

باری با دمیدنِ آفتابِ همیشه تابانِ آن پیشوایِ امتِ اسلام، علاجِ عاجل، خیزشِ رعیت اندیشیده شد وبا دعوتِ آن حضرت اعلی‌الله مقامه الاحقر نیز به این واسطه، که مراحمِ ملوکانه‌ی آن پیشوایِ همیشه مبارز، شاملِ حالِ سر‌جُنبانانِ توده‌ی مخالفینِ سلسله‌ی دریوزه‌ی پیشین شده بود، مدتی در دیوانِ عالیه، خیالاتِ اقدس و مقاصدِ مقدسِ همایونی را شایقِ ترقیاتِ جمیع ملت و دولت دانسته، منویاتِ مقدسشان را تصور و هادیِ خود کردیم و مشقِ خدمت گذارندیم. ایضا خانه‌زاد نیز به‌علتِ درایت در نوکری، مدتی به مرتبتِ خزانه‌داریِ همایونی مفتخر گردید.

تا سرانجام به‌دلیلِ اینکه بدخواهان، از هر سو، به کارشکنی برخاستند و دروغ‌ها ساخته، همه را به دشمنی با این خادمِ بارگاهِ همایونی برانگیختند و مقربانِ حضرت و اجزای خلوتِ همایونی به‌واسطه‌ی بر نیاوردنِ مقاصد و منویاتِ فاسده در دوره‌ی خدمتِ الاحقر، از قبیلِ اضافه مواجب و انعام و تیول و غیره، کینه در دل کاشته بودند، برای رسیدن به وعده و وعیدهای خائنانِ به دولت و ملت، بی‌شرمانه، هرچه در توان داشتند به محضرِ اول‌عالِمِ زمان قدس‌الله روح‌العزیز عرضه نموده بودند به‌جهت خلع ید این عاجز، فرجام کار این بود که این بنده نا عطای خزانه‌داری را به لقایِ دون‌صفتان بخشیده، تنها به ذاکری و ثناگوییِ دولتِ مفخّم، به خلوتِ پیرانه‌سری اکتفا نمود و به آبادیِ آبا و اجدادی‌اش هجرت پیشه ساخت. اما از آنجا که بدخواهانِ این رعیتِ دولتِ اسلام‌پناه، بی‌شمار بوده، عایدیِ سالانه‌ی حقیر نیز پس از رجعتِ حضرتِ عدل‌گستر رضی‌الله عنه به جهان باقی، از خزانه‌ی همایونی قطع گردید، این رنجور، بالاجبار، شبانی پیشه نموده، کماکان به ثناگوییِ اعلیحضرت شاهنشاهِ اسلام‌پناه پرداخت.

القصه این بود تا آن نیم‌روز که یُمنِ قدومِ مقدسِ عالی‌جاه، با حُمقِ از سَرِصِدق این عاجز، سرنوشتِ حقیر را به گونه‌ای دیگر رقم زد.

بگذریم! پس از شکارِ آن قوچِ خوش‌بنیه‌ی کدخدا در شکارگاهِ همایونی (که ظاهراً الاحقر به حماقت در آن، رمه می‌چراند) به کار کباب مشغول بودم تا در میانه‌ی قیلوله‌ی همایونی، خوراکی محقر برای حضرتتان تیار شود که به‌ناگاه سرنوشتِ حقیر، قمر در عقرب شد، که نیتِ کاشتِ زنده‌گی مجدد داشت و مع‌الاسف، مرگ درو نمود برای این‌کمترین! بدین نحو که کژدُمی برون افتاده از خس و خاشاک، انگبینِ حضورِ پادشهِ عالم حفظه الله تعالی را به کامِ غلامِ خانه‌زادی چون این بنده، شرنگ ساخت. الحق که حضرتِ حق، پاسدارِ پیشوایِ ثانی ما بود و کارِ این بی‌بصیرتِ پربلاهت، جز مداخله در کارِ خداوندگارِ عالم نبوده و نیست.

قلمِ پایِ این‌کمترین، قلم باد و خاطرِ اقدسِ حضرتِ پادشاه، از هرگون تشویش و ملال، آسوده! که خاکسار از ساعتِ جلوسِ حضرتشان جز خوش‌خدمتیِ غلام‌صفتانه، قدمی ناصواب از قدم بر نداشت.

خاطرِ امجدِ همایونی باشد اگر، خانه‌زاد، به‌وقتِ مشاهده‌ی آن عقربِ موذی (که سرنوشتِ ما را قمر در عقرب نمود) برای دور ساختنِ آن کَژدُم جّراره (که اقتضای طبیعتش، یتیم نمودنِ ملت بود و بس) قدم به خلوتگهِ همایونی گذاشت و سعی در حفظ جانِ آن حضرت داشت که متاسفانه ورودِ سفاهت‌بار و نحوه‌ی راندنِ آن موذی، قیلوله‌ی همایونی را برآشفت و در همین اَثنا نیز پیش‌قراولان با مشاهده‌ی مادیانِ سیه‌یالِ پادشه، به‌سویِ خیمه‌ی محقرِ این‌کمترین آمدند و حقیرِ سراپاتقصیر نیز به امرِ حضرتِ پادشه، جانِ بی‌ارزشِ خویش را تقدیم قشونِ قَدَرقدرتِ عالی‌جاه نمود و به‌جرمِ سو‌یقصد به‌جانِ مبارک اعلیحضرت دام‌ایامه و اقدام بر علیهِ امنیتِ ملت و بِلادِ همایونی به محبسِ نظمیّه‌ی افتاد. حال این پاداَفرَهِ کدامین معصیتِ کرده یا ناکرده‌ی حقیر بوده است؟ اللهُ اعلم!

این بنده، بنابر اندک‌شناختی که از غائله‌هایِ فتنه‌برانگیزِ دشمنانِ حضرتتان دارد، به‌نیکی واقف است و حاضر به گواهی در محکمه‌ی عدلِ الهی، که قبله‌ی این عالم، به دادگستری وعدل‌پراکنی، نادره‌ی دورانِ ماضی و مستقبل‌اند. و حتی بدخواهان و ناخودی‌ها و غیرخواص، بر این عدل‌گستری‌شان گواهی می‌دهند و گویا بر همین اساس نیز میرِغضب، به‌وقت استنطاقِ این عاجز، به کُنهِ حقیقتِ آن واقعه، پی‌برده، اشارت داشتند که حضرتِ اجل (حال کدام یک از دو بزرگوار– پادشهِ عالَمِ امکان یا جناب قاضی القضّاتِ صادقِ دادگر- مَطمَحِ نظر ایشان است اللهُ‌اعلم!) امر فرموده‌اند که می‌بایست با این‌بنده نیز چونان دیگر مجرمان (که جرمی کمتر و جزئی‌تر از این عبد فقیر دارند)برخورد شود! چرا که اساساً پادشه این عالَم حفظه‌الله تعالی در بلاد، نه به دلخواه، که براساسِ عدل و دادگستری با رعیّت رفتار می‌نمایند تا مگر از این باب، سرچشمه‌ی ظلم و تعدّی (که خاصِ سلسله‌ی ذلیله‌ی پیشین بوده) و ایضاً تطاولِ منابعِ مملکت، خشکیده، لایزال از پریشانیِ رعیّت بکاهد.

راستی را که العیاذُبالله اگر سایه‌ی حضرتِ حق بر زمینِ تفدیده‌ی این مملکت نبود، بالمرّه، این بلاد در هاضمه‌ی دُوَلِ متخاصم و جهانخوار تحلیل رفته، نوامیسِ ملّت، به زندانِ اَسافِلِ اعضای کافرانِ اجنبی گرفتار می‌آمدند.

بگذریم از این حقیقت و گذشتیم.

عندالحاجه، بنابر اعلامِ فرستاده‌ی خلدالله‌سلطانه که اعزام ایشان، سعادتی بود زایدالوصف، که شهنشه مبذول فرموده بودند، به امرِ همایونی، الاحقر «سامانِ بَدَخش» مُقُر آمد و بنابر تعجیلِ قاضی‌القضّاتِ صادق و دادگرِ این بلاد، سِیرِ معموله‌ی دادرسیِ این عاجز، به‌سرعت، طی شد و این‌کمترین پس از اعتراف، به اعدام با دارِ مکافات محکوم گردید، تا مگر، مقدماتِ رضایتِ خاتمِ حکّامِ عادل و پادشهِ اعظمِ جهانِ دادگستری، تحصیل گردد و بارِ این معصیت کبیره، در پایِ دارِ مکافات، از گُرده‌ی نحیفِ این رعیت مرتفع. بدین امید که در جهانِ باقی، در ردیفِ ملازِمانِ بارگهِ آن حضرت درآمده در جرگه‌ی خادمانِ درگاهِ عمارتِ منیویِ آن سپهسالارِ عدل‌منظر دامت‌افاظاته محسوب گردیم. آمین یا رب‌العالمین…

باری. امید است تا بدین نَمط تَکَدُّرِ خاطرِ حضرتتان رفع و رجوع شده به‌وقتِ مکافات، آرامشی حداقلی برای این عاجز حاصل گردد. هرچند به نیکی واقفم که سو‌یبخت حاصله از نکبتِ نادانیِ حقیر، در جهانِ باقی نیز گریبانگیر است! مگر آنکه مراحمِ ملوکانه، شامل حال این معدوم گردد.

امید است که خونِ ناپاکانی نظیرِ این بنده‌ی مغضوب، متکافوی درختِ دادگستریِ آن بارگاهِ عدل‌منظر باشد.

زیاده جسارت است!

سامان بَدَخش

سوم رجب‌المرجب سنه‌ی… [مجهول]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حاشیه نگاشت:

عرضیه‌ی دادخواهانه‌ی «سامان بَدَخش» که به‌جرمِ مُحرزِ سو‌یقصد به ذاتِ اقدسِ همایونی و اقدام عَلیه امنیتِ ملّت و بِلاد به اعدام محکوم شده به شَرَف عرض همایونی رسید.

فرمودند: بخشش؟ لازم نیست! اعدامش کنید.

اوین- بند ۳۵۰ – تیرماه ۱۳۹۰

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights