Advertisement

Select Page

غزلی از سعید کرمی

غزلی از سعید کرمی


امشبم گمانم عشق بی پروا بیاید
از تار پود قلب من بالا بیاید

چو کشتی خسته میان سیل غم‌ها
ماندم که شاید ناخدا اینجا بیاید

پاییز است فصل کوچ و مرگ اما
کاش آخرین برگت به سوی ما بیاید

در ساحل دلدادگی چشم‌هایت
آرامشی از شمس خوبی‌ها بیاید

نگذار از قلب تو عشقم را بگیرند
تا روشنایی از شب یلدا بیاید

صد بار دیگر می‌کنم تکرار
بگذار در کنج آغوش تو حالم جا بیاید

دیگر نمی‌خواهم کنار تو بمانم
چون باز هم از عشق تو سودا بیاید

شهر از هیاهو پر شده با حضورت
آرامش محضی از این دنیا بیاید

سعید کرمی متخلص به «آخرین برگ»

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights