Advertisement

Select Page

قفسی هستم در جستجوی پرنده

 

به مناسبت صدمین سال مرگ کافکا (درگذشت: ۳ ژوئن ۱۹۲۴، در سن۴۰ سالگی)

با توجه به وضعیت کنونی جهان، گاهی حقیقت عجیب‌تر از تخیل است.

اگر اندکی از ظرف زمان فاصله بگیریم، به تاریخ تولد فرانتس کافکا ژوئیه ۱۸۸۳ – ۳ ژوئن ۱۹۲۴) آلمانی زبان، رمان‌نویس و داستان‌نویس یهودی بوهمیایی، که به عنوان یکی از برجسته‌ترین چهره‌های ادبیات قرن بیستم شناخته می‌شود، می‌رسیم.

آثار او که عناصر رئالیسم و ​​خارق‌العاده را در هم می‌آمیزند، معمولاً قهرمان‌های منزوی را نشان می‌دهد که با مشکلات عجیب یا سورئالیستی و قدرت‌های اجتماعیبوروکراسی غیرقابل درک مواجه می‌شوند، و به عنوان کاوش در مضامین بیگانگی، اضطراب وجودی، گناه و پوچی تعبیر شده‌اند.

از معروف‌ترین آثار او می‌توان به مسخ، محاکمه و قصر اشاره کرد. اصطلاح کافکایی برای توصیف موقعیت‌هایی مانند آنچه در نوشته‌های او وجود دارد وارد زبان انگلیسی شده است.

تمام آثار منتشر شده کافکا به آلمانی نوشته شده است. آنچه در زمان حیات او منتشر شد توجه اندکی را به خود جلب کرد. کافکا هیچ یک از رمان‌های کامل خود را به پایان نرساند و حدود ۹۰ درصد از آثارش را سوزاند.

کافکا در سال ۱۹۱۲ مسخ را نوشت که در سال ۱۹۱۵ در لایپزیگ منتشر شد. داستان با فروشنده دوره‌گردی شروع می‌شود که از خواب بیدار می‌شود و خود را تبدیل شده به یک حیوان موذی هیولا می‌بیند. در زبان آلمانی واژه، Ungeziefer اصطلاحی عمومی برای حیوانات ناخواسته و ناپاک است. منتقدان این اثر را یکی از کارهای برجسته داستانی قرن بیستم می‌دانند.

در سال ۱۹۱۴، کافکا رمان محاکمه را آغاز کرد، داستان مردی که توسط یک مقام اداری در منطقه‌ای دوردست و غیرقابل دسترس دستگیر و تحت تعقیب قرار گرفت، در حالی که ماهیت جنایت او نه برای او و نه برای خواننده آشکار شد. کافکا رمان را کامل نکرد، اگرچه فصل آخر را تمام کرد.

براساس آنچه به عنوان خاطره از او باقی مانده، کافکا نوشتن رمان قصر را در ژانویه ۱۹۲۲ آغاز کرد. قهرمان داستان، K. نام دارد که به دلایل نامعلومی برای دسترسی به مقامات مرموز قلعه‌ای که روستا را اداره می‌کنند تلاش می‌کند. در این رمان او تاریک و گاه سورئال، بر بیگانگی، بوروکراسی، سرخوردگی‌های به‌ظاهر بی‌پایان تلاش‌های انسان برای ایستادن در برابر نظم، و تعقیب بیهوده و ناامیدکننده یک هدف دست نیافتنی متمرکز است.

کافکا نوشتن را «شکلی از نیایش» می‌دانست. برخی ادعا کرده‌اند که کافکا ممکن است دارای یک اختلال شخصیت اسکیزوئید باشد [اختلال شخصیت اسکیزوئید  Schizoid personality disorder  نوعی اختلال شخصیت است که با عدم علاقه به برقراری روابط اجتماعی، گرایش به یک زندگی انفرادی، پنهان‌کاری و رازپوشی، سردی عاطفی، جداشدگی و بی‌تفاوتی مشخص می‌شود. افراد مبتلا ممکن است نتوانند دلبستگی‌های صمیمانه‌ای با دیگران برقرار کنند و در عین حال دارای یک دنیای فانتزی با محتوا و جزئیات کامل اما منحصراً درونی هستند. سایر ویژگی‌های مرتبط با این اختلال عبارتند از: گفتار پرتکلف یا خشک و تصنعی، عدم لذت بردن از اکثر فعالیت‌ها، احساس فرد مبنی بر «ناظر» بودن وی بر زندگی به جای شرکت داشتن وی در زندگی، عدم توانایی در مدارا با انتظارات عاطفی دیگران، بی‌تفاوتی آشکار نسبت به نقد یا تحسین، درجاتی از بی‌جنس‌گرایی، نامشخص بودن گرایش جنسی، استفاده بالا از قدرت تخیل و عقاید اخلاقی یا سیاسی نامتعارف. علائم به‌طور معمول در اواخر کودکی یا نوجوانی شروع می‌شود].

ادعا می‌شود که سبک او نه تنها در مسخ، بلکه در نوشته‌های مختلف دیگر به نظر می‌رسد که ویژگی‌های اسکیزوئید با درجه اندک تا متوسط ​​را نشان می‌دهد که بیشتر کارهای او را توضیح می‌دهد.

کافکا در زمان حیات خود تقریباً ناشناخته بود، اما پس از مرگش، به ویژه پس از جنگ جهانی دوم، به سرعت به شهرت رسید. او کار خود؛ چه چاپ شده و چه منتشر نشده را به دوست و مجری ادبی‌اش ماکس برودواگذار کرد و تاکید که باید پس از مرگ‌اش از بین بروند.

بروداین درخواست را نادیده گرفت و بین سال‌های ۱۹۲۵ و ۱۹۳۵ رمان‌ها و مجموعه‌ای از آثار کافکا را منتشر کرد. با انتشار بخش عمده‌ای از نوشته‌ها توسط برود، آثار کافکا توجه بیشتری را به خود جلب کرد و تحسین منتقدان را جلب کرد.

***

نقل قول‌ها و گزیده‌های ادبی فرانتس کافکا

کتاب‌ها یک ماده مخدر هستند.

فرانتس کافکا

__________________

من قفسی هستم، در جستجوی یک پرنده.

فرانتس کافکا

___________________

من آزادم و به همین دلیل گم شده‌ام.”

فرانتس کافکا

___________________

خم نشو. اشک مریز؛ سعی نکنید سر خم کردن و اشک‌هایتان را منطقی کنید. روح‌تان را مطابق مُد درست نکنید. بلکه بی‌رحمانه‌ترین وسواس‌های خود را دنبال کنید.”

فرانتس کافکا

___________________

من نمی‌توانم به تو بفهمانم. نمی‌توانم به کسی بفهمانم که در من چه می‌گذرد. من حتی نمی‌توانم آن را برای خودم توضیح دهم

فرانتس کافکا، مسخ

__________________________

آنها در مورد چیزهایی صحبت می‌کنند که به هر حال کوچک‌ترین درکی از آنها ندارند. فقط به خاطر حماقت‌شان است که می‌توانند تا این حد از خودشان مطمئن باشند

فرانتس کافکا، محاکمه

_________________________

لازم نیست همه چیز را چنانچه هست بپذیریم، فقط باید آن را در صورت ضرورت بپذیریم.” K گفت: «یک نتیجه‌گیری غم‌انگیز این دروغگویی را به یک اصل جهانی تبدیل می‌کند. »

فرانتس کافکا، محاکمه

_________________________

می گویند جهل سعادت استاشتباه می‌کنند.

فرانتس کافکا

_________________________

«من فکر می‌کنم ما باید فقط آن دسته از کتاب‌هایی را بخوانیم که به ما آسیب می‌زنند یا به ما ضربه می‌زنند. اگر کتابی که می‌خوانیم با ضربه‌ای به سر، ما را از خواب بیدار نکند، برای چه می‌خوانیم؟ تا اینطور که شما می نویسید ما را خوشحال کند؟ پروردگارا، ما دقیقاً اگر کتاب نداشتیم خوشحال می‌شدیم، و کتاب‌هایی که ما را خوشحال می‌کنند، از آن دسته‌اند که اگر مجبور بودیم، خودمان می‌توانستیم بنویسیم.

اما ما به کتاب‌هایی نیاز داریم که مانند یک فاجعه بر ما تأثیر بگذارد، ما را عمیقاً غمگین کند، مانند مرگ کسی که بیشتر از جان دوستش داشتیم، مانند تبعید شدن به جنگل‌های دور دست و تنها، مانند خودکشی. کتاب باید تبر دریای یخ زده درون ما باشد. این اعتقاد من است

فرانتس کافکا، نامه به اسکار پولاک (۲۷ ژانویه ۱۹۰۴)

_____________________

«من هماره سعی می‌کنم با چیزی غیرقابل ارتباط رابطه برقرار کنم، چیزی غیرقابل توضیح را توضیح دهم، درباره چیزی بگویم که فقط در استخوان‌هایم احساس می‌کنم و فقط در آن استخوان‌ها می‌توان آن را تجربه کرد.

سرانجام و مخلص کلام؛ این چیزی نیست جز همان ترسی که بارها در مورد آن صحبت کرده‌ایم، اما ترس به همه چیز سرایت کرده است، ترس از بزرگ‌ترین‌ها و کوچک‌ترین‌ها، ترس، ترس که حتا تلفظ یک واژه را ناممکن می‌کند، اگرچه این ترس ممکن است نه تنها ترس، بلکه هم‌چنین اشتیاق به چیزی بزرگتر از هر پدیده‌ای که ترسناک است، باشد

فرانتس کافکا، نامه‌هایی به میلنا

_______________________

گاهی اوقات سرنوشت مانند یک طوفان شن کوچک است که مدام تغییر جهت می‌دهد. شما جهت را تغییر می‌دهید اما طوفان شن شما را تعقیب می‌کند. شما دوباره می‌چرخید، اما طوفان تنظیم می‌شود. بارها و بارها این را اجرا می‌کنید، مانند رقصی شوم با مرگ درست قبل از طلوع. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که از دور وزیده باشد، چیزی که به تو ربطی ندارد.

این طوفان تویی، چیزی در درون تو، بنابراین تنها کاری که می‌توانید انجام دهید این است که تسلیم آن شوید، درست وارد طوفان شوید، چشمان خود را ببندید و گوش‌های خود را ببندید تا شن وارد آن نشوند و قدم به قدم از آن عبور کنید. در آنجا نه خورشیدی وجود دارد، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط ماسه ریز سفید که مانند استخوان‌های پودر شده چونان گرد و غبار گردباد به آسمان می‌رود. این همان طوفان شنی است که باید تصور کنید.

و شما واقعاً باید از آن طوفان خشن، متافیزیکی و نمادین عبور کنید. مهم نیست که چقدر متافیزیکی یا نمادین است، در مورد آن اشتباه نکنید: توفان خشن مانند لبه‌ی تیز کارد سلاخی است، هزار تیغی که گوشت را خُرد می‌کند. مردم آنجا خون چکان خواهند بود و شما نیز خون چکان خواهید بود. خونی داغ و قرمز. تو خون خود را در دست می‌فشاری، تو مالک خون خود و دیگرانی.

و هنگامی که طوفان تمام شد، به یاد نمی‌آورید که چگونه از آن توفان عبور کردید، چگونه توانستید زنده بمانید. شما حتی مطمئن نخواهید بود که آیا طوفان واقعاً تمام شده است یا خیر. اما یک چیز قطعی است. وقتی از طوفان بیرون آمدی، همان کسی نخواهی بود که وارد آن شدی. هدف این طوفان همین است

فرانتس کافکا

________________________

یک روز صبح، همین‌که گره‌گوار سامسا از خواب آشفته‌ای پرید، در رختخواب خود به حشره‌ی تمام‌عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش، مانند زره، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوه‌ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه‌هایی به شکل کمان، تقسیم‌بندی کرده است. لحاف که به‌زحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقت‌آوری برای تنه‌اش نازک می‌نمود جلو چشمش پیچ‌وتاب می‌خورد.

گره‌گوار فکر کرد: «چه به سرم آمده؟» مع‌هذا در عالم خواب نبود. اتاقش درست یک اتاق مردانه بود. گرچه کمی کوچک، ولی کاملاً متین و بین چهار دیوار معمولی‌اش استوار بود. روی میز کلکسیون، نمونه‌های پارچه گسترده بود. گره‌گوار شاگرد تاجری بود که مسافرت می‌کرد. گراووری که اخیراً از مجله‌ای چیده و قاب طلایی کرده بود، به‌خوبی دیده می‌شد. این تصویر، زنی را نشان می‌داد که کلاه کوچکی به سر و یخهی پوستی داشت و خیلی شق‌ورق نشسته و نیم آستین پرپشمی را که بازوی‌اش تا آرنج در آن فرومی‌رفت، به معرض تماشای اشخاص باذوق گذاشته بود.

گره‌گوار به پنجره نگاه کرد. صدای چکه‌های باران که به حلبی شیروانی می‌خورد، شنیده می‌شد؛ این هوای گرفته او را کاملاً غمگین ساخت. فکر کرد: «کاش دوباره کمی می‌خوابیدم تا همه این مزخرفات را فراموش بکنمولی این کار به کلی غیرممکن بود؛ زیرا وی عادت داشت که به پهلوی راست بخوابد و با وضع کنونی نمی‌توانست حالتی را که مایل بود به خود بگیرد. هرچه دست و پا می‌کرد که به پهلو بخوابد، با حرکت خفیفی مثل الاکلنگ، هی به پشت می‌افتاد. صدبار دیگر هم آزمایش کرد و هر بار چشمش را می‌بست تا لرزش پاهایش را نبیند. زمانی دست از این کار کشید که یک نوع درد مبهمی در پهلویش حس کرد که تا آنگاه مانند آن را درنیافته بود.

سرآغاز رمان مسخ با ترجمه‌ی صادق هدایت

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights