ماریا دلبر
ترجمه از نسخه اسپانیایی
داستان «ماریا دلبر» نوشته مارکز است که سال ها پیش توسط ویدا حاجبی تبریزی از اسپانیایی به فارسی ترجمه شده ولی به دلایل مختلف، این ترجمه تاکنون منتشر نشده است. اما خبر بیماری سرطان مارکز و بهویژه کناره گیری او، سبب شد که مترجم دوباره بفکر انتشار آن بیفتد. البته این داستان توسط آقای صفدر تقیزاده نیز در مجموعه ای بنام “زائران غریب” از زبان انگلیسی ترجمه شده و به چاپ رسیده، اما با تفاوتهایی از ترجمۀ ویدا حاجبی از زبان اسپانیایی.
در این داستان گابریل گارسیا مارکز نگاه موشکاف خود را به یک زن روسپی که ستم را با وقار و متانت از سر می گذراند دوخته و با گنجینه ای از واژه ها و اصطلاحات زبان اسپانیایی و با شناختی عمیق نسبت به زبان و فرهنگ مردمان آمریکای لاتین آن را به نگارش در آورده است. خود گارسیا مارکز در این باره می گوید: «تحمل آن را ندارم که صفتی را دو بار یکسان در یک کتاب بکار گیرم ، مگر- و این بسیار نادرست- آنکه لازم باشد دو بار فضایی یکسان پدید آید» (مصاحبه با روزنامۀ لوموند ۲۷ ، ژانویۀ ۱۹۹۵).
لازم به یادآوری است که داستان «ماریا دلبر» برای نخستین بار در دسامبر ۱۹۹۲ در مجلۀ کلمبیایی «ماگازین دومینیکال» به چاپ رسید و به فاصلۀ کوتاهی در مجموعه ای از دوازده داستان توسط انتشارات سودامریکانا در بوئنوس آیرس نیز منتشر شد. ویدا حاجبی تبریزی مترجم این اثر، آن را از همان نسخه اول که در مجله ماگارین دومینیکال منتشر شده بود ترجمه کرد. مترجم سپس متن ترجمه شده را بار دیگر هنگامی که این داستان در کنار یازده داستان دیگر در یک کتاب توسط انتشارات سودآمریکانا منتشر گردید (با توجه به تغییراتی که خود مارکز بر داستان داده بود) تصحیح کرد. این داستان را در ادامه می خوانید:
مأمور شرکت کَفن و دَفن اَنگ سرِ وقت رسید. طوری که ماریا دلبر[۱] هنوز حولۀ حمام دوشش بود و سرش پُر از بیگودی. همینقدر فرصت کرد گل سرخی پشت گوشش بگذارد تا سر و وضعش خیلی ناخوشایند نباشد. در را که باز کرد از سر و وضعش بیشتر ناراحت شد. برخلاف تصوری که از “سوداگران مرگ” داشت مأمور عبوسِ ترشرویی جلو رویش نبود بلکه جوان محجوبی را دید با کُت و شلوار چهارخانه و کرواتی با نقش پرندههای رنگارنگ. بالاپوشی به تن نداشت با وجود هوای دم- دمی بهار بارسلون که بارانهای کجتاباش بیشتر وقتها از بارانهای زمستانی هم طاقت فرساتر میشود. ماریا دلبر با این که مردهای بسیار به عمرش دیده بود و وقت و بیوقت از آنها پذیرایی کرده بود، از دیدن جوان خجالت کشید. احساسی که کمتر به سراغش میآمد. حالا دیگر پا گذاشته بود تویِ هفتاد و شش سالگی و شک نداشت که پیش از عید میلاد مسیح خواهد مرد. با همۀ این احوال کم مانده بود در را به روی مأمور کفن و دفن ببندد و از او بخواهد چند لحظه پشت در منتظر بماند تا لباس بپوشد و آن طور که شایستۀ اوست از او پذیرایی کند. اما دلش نیامد. آخر جوانک توی سرسرای تاریک یخ میزد. دعوتش کرد بیاید تو.
– گفت، ببخشید که ریخت جغد پیدا کردهام. آخر پنجاه سال است که در کاتالان هستم و این اولین بار است که یک نفر سر وقت میرسد.
زبان کاتالان را خیلی خوب حرف میزد؛ آن قدر شسته- رفته که کمی بوی کهنگی میداد، گرچه هنوز زنگ موسیقیِ زبان پرتغالیِ از یاد رفتهاش را میشد بازشناخت. با وجود سن زیاد و آن بیگودیهای سیمی، هنوز زنِ دو رگۀ خوش قد و بالا و سرزندهای بود با موهای زبر و چشمهای تیز عسلی. مدتها بود که ترحمش را نسبت به مردها از دست داده بود. فروشنده که هنوز چشمهایش به تاریکی عادت نکرده بود بی هیچ حرفی کف کفشهایش را روی پادریِ کنَف تمیز کرد و سری فرود آورد و بردست ماریا بوسه زد.
– ماریا دلبر گفت، “مثل مردهای دورۀ ما هستی” و رگبار ریز قهقهای سرداد. “بفرما بنشین”.
مرد اگرچه تازه کار بود اما آن قدر سرش میشد که در آن ساعت هشت صبح انتظار پذیرایی گرمی نداشته باشد. آنهم از طرف پیرزن بیرحمی که در نگاه اول بنظرش یکی از آن دیوانههای فراری بود که از گوشۀ قارۀ آمریکا آمده است. این بود که وقتیماریا دلبر داشت پردههای کُلفت مخملی را از جلو پنجرهها کنار میزد، همان جلوی در ساکت ایستاده بود. نور کم مایۀ ماه آوریل به زحمت فضای سالن را روشن کرد؛ سالنی که همه چیزش با وسواس چیده شده بود و بیشتر به ویترین عتیقه فروشی میمانست. وسایل دستی همه به اندازه، هرکدام درست سرجای خود و چنان با سلیقه چیده شده بودند که در شهر قدیمی و پُررمز و رازی مثلبارسلون هم کمتر خانهای میشد به این نظم و ترتیب یافت.
– مرد گفت، ببخشید، انگار در را عوضی گرفتهام.
– زن گفت، کاش این طور بود. اما مرگ عوضی نمیگیرد.
فروشنده نقشۀ چند لایی را که مثل نقشۀ دریا نوردی بود روی میز ناهار خوری پهن کرد. نقشه رنگارنگ بود و روی هر تکه رنگ چند صلیب و چند شماره دیده میشد. ماریا دلبر فهمید که نقشۀ کامل گورستان بزرگ مونت خویچ[۲] است. با دیدن آن به یاد گورستان مانائوس[۳] افتاد که در آن زیر باران سیل آسای ماه اکتبر، میان پُشتهگورهای بی نام و مقبرههای مجللِ ماجراجویانِ مزین به شیشههای فلورانسی، تاپیرها[۴] در گل و لای میلولیدند و از به یادآوردن آن دلش بهم خورد. دختربچه که بود یک روز صبح رودخانۀ آمازون طغیان کرد و شهر به باتلاقِ بدبویی تبدیل شد. و او تابوتهای شکستۀ شناوری را در حیاط خانه دیده بود که لای درزهایش تکههای لباس و موی سر مردهها گیر کرده بود. به خاطر همین خاطره بود که تپۀ مونت خویچ را برای آرامگاه ابدیاش برگزیده بود، و نه گورستان کوچک نزدیک و خودمانی سن خراواسیو[۵] را.
– گفت، جایی میخواهم که آب هرگز به آن نرسد.
– فروشنده گفت، “پس این قطعه را میخواهید؟” و با نوک ِ نشانگر فولادی تاشویی، که مثل قلم خودکار توی جیبش میگذاشت، جایی را روی نقشه نشان داد. “آب هیچ دریایی تا اینجا بالا نمیآید.”
زن روی نقشۀ رنگی راهها را دنبال کرد تا به در ورودی اصلی رسید، جایی که سه گور یک شکل و بی نام کنار هم قرار گرفته بودند. بوئن اَونتورا دوروتی[۶] و دو رهبر دیگر آنارشیستها که در جنگ داخلی کشته شده بودند. هر شب کسی نام این سه را روی سنگ سفید گورها مینوشت با مداد، با رنگ، با ذغال، با مداد ابرو یا لاک ناخن، به ترتیب و با حروف کامل. و هر روز صبح نگهبانها نامها را پاک میکردند تا هیچکس نفهمد زیر سنگ مرمرهای خاموش کی کجا خوابیده. ماریا دلبر در مراسم خاکسپاری دوروتی حضور داشت؛ اندوهبارترین و پرآشوبترین خاکسپاری که شهر بارسلون بخود دیده بود. دلش میخواست کنار گور او بیارامد. اما گورستان پُرشده بود و جا برای هیچ گوری نمانده بود. ناچار به همین که امکان پذیر بود تن داد.
– گفت، به شرطی که مرا توی این جعبههای امانتی پنجساله نگذارند، مثل اینست که آدم را توی پستخانه امانت گذاشته باشند.
ناگهان شرط اصلی یادش آمد.
– گفت، از همه مهمتر این که درازکش خاکم کنند.
در واقع این حرف اعتراضی بود به پیش فروش پُرجنجال گورها که به قیمت ارزان و به اقساط به فروش گذاشته بودند. شایع شده بود که برای صرفهجویی در زمین مردهها را عمودی خاک میکنند.
فروشنده به دقت، مثل سخنرانیِ که مطلب را چند بار از بر تکرار کرده باشد توضیح داد این حرف دروغِ بی پایهایست که شرکتهای قدیمی کفن و دفن برای بی اعتبار کردن خبر پیشفروش ارزان قیمت گورها راه انداختهاند. همینطور که داشت توضیح میداد سه تقۀ آهسته به در خورد. به تردید مکثی کرد. اما ماریا دلبر به اشاره از او خواست که ادامه بدهد.
– آهسته گفت، نگران نباشید، نوئی[۷] است.
فروشنده حرفش را دوباره از سرگرفت، و ماریا دلبر با توضیحهای او راضی شد. با وجود این، پیش از آن که در را باز کند خواست فکرهایی را که سالهای سال، از زمان طغیان افسانهای رودخانه در مانائوس با جزییترین مسائل خصوصی در دلش بهم جوش خورده، یکجا بگوید.
– یعنی میخوام بگم برای خوابیدنِ زیر خاک دنبال جایی هستم که خطر سیل نباشد و اگر بشود تابستانها زیر سایۀ درخت باشم. جایی باشد که بعد از مدتی مرا از آن بیرون نکشند و به آشغالدانی نیندازند.
در خانه را باز کرد. سگ کوچکی که از باران خیس شده بود آمد تو. آشفتگی سر و وضعش هیچ تناسبی با بقیۀ خانه نداشت. از گردش صبحگاهیِ پیشِ در و همسایه برمیگشت و تا وارد شد با شادی شروع کرد به جست و خیز. پرید روی میز و بیخودی شروع کرد به واغ واغ. کم مانده بود با پنجههای گل آلودش نقشۀ گورستان را کثیف کند. فقط یک نگاه صاحبش کافی بود تا از جوش و خروش بیفتد.
– زن بی آنکه صدایش را بالا ببرد گفت نوئی برو پایین.
حیوان خودش را جمع کرد، نگاهی هراسان به صاحبش انداخت و دو قطره اشک شفاف بر پوزهاش غلطید. ماریا دلبر دوباره حواسش متوجه فروشنده شد، برگشت و او را حیران دید.
– فروشنده حیرت زده گفت، مادر قحبه اشکش درآمد!
– زن با صدایی آهسته پوزش خواست و گفت از اینکه در این ساعت کسی را اینجا میبیند هیجان زده شده. معمولاً وارد خانه که میشود از آدمها هم ملاحظهکارتر است. البته نه آن طور که تو ملاحظه کردی.
– فروشنده دوباره گفت، مادرقحبه اشکش درآمد.
در جا متوجه شد حرف رکیکی زده. سرخ شد و پوزش خواست: ببخشید، اینو کسی توی فیلم هم ندیده.
– زن گفت، همۀ سگها اگر یادشان بدهند میتوانند گریه کنند. مسئله این است که صاحبهاشان تمام وقت مشغول یاد دادن چیزهایی هستند که آزارشان میدهد، مثل غذا خوردن در بشقاب، سرِ یک ساعت معین و در یک محل کثافت کردن. برعکس چیزهای طبیعی را که برایشان لذت بخش است به آنها یاد نمیدهند، مثل خندیدن و گریه کردن. کجای کار بودیم؟
به پایان کار کم مانده بود. ماریا دلبر ناچار به گذران تابستانها بدون درخت هم تن داد. چون سایۀ آن چندتا درخت گورستان را گذاشته بودند برای مقامات عالی رتبه. اما شرط و شروطهای قرارداد بدردش نمیخورد، چون میخواست از مزایای پیش پرداختِ یکجا و نقد در معامله استفاده کند.
فروشنده فقط وقتی کار تمام شد و کاغذها را دوباره در کیف گذاشت، با نگاهی تیز به وارسی خانه پرداخت و از زیبایی سحرآمیز آن جا خورد. دوباره برگشت و نگاهش را به ماریا دلبر دوخت، انگار بار اول بود که او را میدید.
– پرسید، آیا میتوانم جسارتاً سئوالی بکنم؟
زن او را بسمت در راهنمایی کرد.
– گفت، البته که می توانی، تا جایی که مربوط به سن و سال نشود.
– مرد گفت، وسواس دارم حرفۀ آدمها را از روی اشیاء خانهشان حدس بزنم، راستش در اینجا نتوانستم. شما چه کارهاید؟
– ماریا دلبر از خنده ریسه رفت: فاحشه، پسرم، مگر معلوم نیست؟
فروشنده سرخ شد،
– متأسفم.
– زن گفت، “خودم باید از آن بیشتر متأسف باشم.” و زیر بازوی مرد را گرفت تا سرش به در نخورَد. “مواظب خودت باش تا پیش از این که مرا درست و حسابی خاک نکنی کلهات نشکند.”
همینکه در را بست سگ کوچولو را بغل گرفت و شروع کرد به نوازشش و با صدایِ آفریقاییِ دورگۀ زیبایش به همسرایی با کودکانی پیوست که در آن لحظه از مهد کودکی در همسایگی به گوش میرسید. سه ماه پیش در خواب به او الهام شده بود که قرار است بمیرد. و از آن زمان بیش از همیشه به آن موجود روزهای تنهاییاش دلبسته بود. با دقت زیاد به حساب چیزهایی رسیده بود که باید بعد از مرگش تقسیم میشد و سرنوشت جسدش را تعیین کرده بود. حالا دیگر میتوانست در همان لحظه بمیرد و هیچ کس را به زحمت نیندازد. خودش را کنار کشیده بود. ثروتی هم ذره- ذره روی هم انباشته بود بیآنکه خودش را خیلی به زحمت بیندازد. آخرین سرپناهش را در شهرک قدیمی و اصیل گراسیا[۸] برگزیده بود که اکنون شهرِ رو به گسترش، آن را بلعیده بود. آپارتمان مخروبهای در طبقۀ اول خریده بود که هنوز بوی ماهی دودی در آن پیچیده بود و روی دیوارهای شورهزدهاش آثار جنگی عبث نقش بسته بود. سریداری در کار نبود و در راه پلۀ نمناک و تاریکش چند پله شکسته بود. هرچند همۀ طبقهها پُر بود. ماریا دلبر حمام و آشپزخانه را نوسازی کرده بود و دیوارها را با رنگهای زنده پوشانده بود و شیشههای تراشکاری شده به پنجرهها نصب کرده بود و پردههای مخملی به آنها آویخته بود. آخر سر هم مبلهای زیبای آخرین مُد و اشیای تزیینی و وسایل پذیرایی را به خانه آورده بود، با صندوقهایی پُر از پارچههای ابریشمی و گلدوزی که فاشیستها از خانههای جمهوریخواهان فراری بعد از شکست، به غارت برده بودند و او طی سالیان دراز رفته- رفته آنها را به قیمت دستِ دوم و در حراجهای مخفی خریده بود. تنها پیوندی که با گذشته برایش باقی مانده بود دوستیاش با کُنت دِ گاردونا[۹] بود که جمعههای آخر ماه به دیدارش میآمد تا با هم شامی بخورند و بعد با بیحالی همخوابگی کنند. حتی در آن دوستیِ بازمانده از روزگار جوانی هم احتیاط به خرج میدادند. کُنتاتومبیلش را که علامت اصل و نسبش روی آن حک شده بود در فاصلهای دورتر از آنچه لازم بود میگذاشت و پای پیاده و در تاریکی به آپارتمان طبقۀ اول میرفت. این کار را هم برای حفظ آبروی خودش میکرد، هم برای حفظ آبروی زن. ماریا دلبر هیچ کس را در آن ساختمان نمیشناخت جز ساکنان در روبرو که از مدتی پیش یک زن و مرد جوان با یک دختر بچۀ نُه ساله در آن زندگی میکردند. خودش هم باورش نمیشد اما به راستی هیچ وقت در راه پلهها به کسی برنخورده بود.
با این همه، وقتی ارثیهاش را تقسیم میکرد متوجه شد بیش از آنچه خودش فکر میکرد، در جامعۀ کاتالانهای رُک و زمختی که نجابت اساس شرف ملیشان بود، جا افتاده است. حتی جواهرات بدلیاش را هم به کسانی بخشیده بود که بیشتر دوستشان داشت. یعنی به همسایههای نزدیکش. آخر کار بازهم مطمئن نبود که انصاف را خوب رعایت کرده باشد، در عوض یقین داشت که حق هیچ کس را فراموش نکرده است. تقسیم ارثیه را چنان دقیق و جدی تدارک دیده بود که سردفتر ثبت اسناد کوچۀ اَربُل[۱۰] هم، که لاف میزد هیچ چیز از چشمش پنهان نمیماند، به چشمهای خودش هم شک کرد وقتی که دید زن از بَر فهرست دقیق اموالش را با نام دقیق هر شئی به زبان کاتالان قرون وسطایی به منشیاش دیکته میکند و وارثهایش را با حرفه و نشانی کامل و جایگاهی که در قلبش دارند یک به یک نام میبرد.
پس از دیدارِ مأمور شرکت خاکسپاری، سرانجام او هم یکی از دیدارکنندگان فراوان روزهای یکشنبۀ گورستان شد و مثل دیگر همسایگان آرامگاهش، دور و بَر گورش گلهای چهار فصل کاشت و جوانههای چمن را آب داد و مرتب سر آنها را با قیچی باغبانی چید تا مثل قالیچههای شهرداری بشوند. با آن محل آنقدر اُخت شد که حیران مانده بود چرا اولِ کار بنظرش آن قدر ناجور آمده بود. در اولین روز دیدارش، وقتی نزدیک درِ ورودی آن سه گور بی نام را دید یکهو دلش فرو ریخت، اما حتی نایستاد که نگاهی به آنها بیندازد، چون نگهبان در چند قدمی ایستاده بود و مواظب بود. اما در یکشنبۀ سوم همینکه نگهبان حواسش پرت شد فوری دست به کار شد تا یکی دیگر از آرزوهای بزرگش را برآورده کند. روی اولین سنگ سفیدی که باران آن را شسته بود با ماتیک نوشت: دوروتی. از آن پس هربار که دستش رسید باز نامها را روی سنگها نوشت. گاه نامی را روی یک گور مینوشت، گاه روی دوتا و گاه روی هر سه تا و همیشه با دستی محکم و قلبی لرزان و پُر اندوه.
روز یکشنبهای در آخر ماه سپتامبر، در اولین خاکسپاری روی تپه حضور یافت. سه هفته بعد، در بعد از ظهری پُر سوز و سرما، دختر جوان نو عروسی را پهلوی آرامگاه او بخاک سپردند. تا آخر سال هفت قطعه پُر شده بود. اما زمستان کوتاه آمد و رفت بی آن که او را از پا درآورد. هیچ باکش نبود. هوا که رو به گرما گذاشت و جوش و خروش زندگی دوباره از پنجرههای باز سرازیر شد، با سرزندگی بیشتری معمای خوابهایش را پشت سر میگذاشت. کُنت دِ گاردونا که ماههای گرم را در کوهستان میگذراند، در بازگشت او را از سالهای جوانیِ شگفتانگیز پنجاه سالگی هم جذابتر یافت.
ماریا دلبر بعد از تلاشهای زیاد و بینتیجه، سرانجام توانست کاری کند که نوئی گور او را در میان گورهای یک جور پهنۀ تپه بشناسد. پس از آن با پشتکار به او یاد داد روی گور خالی او گریه کند تا بتواند بعد از مرگش باز همین کار را بکند. چندین بار سگ را از خانه تا گورستان پای پیاده برد و توجه او را به نشانههایی جلب کرد تا بتواند مسیر اتوبوس خط رامبلاس[۱۱] را یاد بگیرد، تا جایی که احساس کرد سگ دیگر راه را خوب یاد گرفته و دیگر میتواند او را به تنهایی به گورستان بفرستد.
روز یکشنبۀ آخرین تمرین بود، ساعت سه بعد از ظهر پوشش بهاری سگ را از تنش در آورد چون هم گرمای تابستان نزدیک شده بود و هم بدون پوشش کمتر توجه جلب میکرد. آنوقت سگ را به اختیار خودش وِل کرد. او را دید که در سایۀ پیاده رو با قدمهای تند وسبک دور میشود، با کونک بهم فشردۀ و غمگیناش زیر دُمی جنبان. زن بغضاش گرفت، هم برای خودش هم برای اینهمه سالهای تلخِ خواب و خیالهای مشترکشان؛ به زور جلوی اشکهایش را گرفت. تا این که دید سگ سر چهار راهِ کوچۀ مایور[۱۲] پیچید به سمت دریا. پانزده دقیقه بعد در میدان لِسِپ[۱۳] سوار اتوبوس خطِ رامبلاس شد و دزدیده سگ را از پنجرۀ اتوبوس میپایید. براستی هم میان دستهای از بچهها، که برای تفریحِ روز یکشنبه آمده بودند به گردشگاه گراسیا، او را دید جدی و در خود فرو رفته در انتظار چراغ سبز برای گذرِ پیادهها.
– زن آهی کشید. خدای من، چه تنهاست!
زیر آفتاب مونت خویچ ناچار دو ساعت تمام منتطر سگ ماند. با چندتا از عزادارانی که یکی از یکشنبههای دور دیده بود سلام و علیک کرد. به زحمت آنها را شناخته بود. آخر، از روز اولی که آنها را دیده بود آن قدر گذشته بود که دیگر نه لباس عزا به تن داشتند، نه غمگین بودند و بی آنکه به فکر مردهشان باشند گلها را روی گور میگذاشتند. کمی بعد، وقتی دیگر هیچ کس نمانده بود صدای بوق غمناکی را شنید که مرغهای دریایی را از جا پراند. کشتی اقیانوس پیمای عظیمِ سفیدی را با پرچم برزیل روی دریا دید و ته دل آرزو کرد که اِی کاش از کسی برایش نامه آورده باشد، از آن کسی که بخاطر او در زندان پرنامبورکو[۱۴] جان سپرده بود. از ساعت پنج چیزی نگذشته بود که سر و کلۀ نوئی روی تپه پیدا شد، دوازده دقیقه پیش از وقت رسیده بود. از خستگی و گرما له له میزد اما با غروری کودکانه احساس پیروزی میکرد. خیال ماریا دلبر راحت شد که بعد از مرگش کسی هست که بر گورش گریه کند.
پاییز سال بعد بود که باز چیزی دلهرهآور روی قلبش سنگینی میکرد. اما سر در نمیآورد که چیست. دوباره قهوه خوردن زیر درختهای اقاقیایِ میدان دِل رِلوح[۱۵] را از سر گرفت. مانتویی با یقه پوست روباه تن کرد و کلاهی با گلهای مصنوعی به سر گذاشت که از فرط قدیمی بودن دوباره مُد شده بود. حواسش را حسابی جمع کرد، در حالی که میکوشید از دلهرهاش سر درآورد، به پچ پچ زنهای پرنده فروش در گذر رامبلاس و وراجی مردهایی که جلو دکههای کتابفروشی جمع شده بودند، گوش سپرد. برای اولین بار بعد از سالها دیگر کسی از فوتبال حرف نمیزد. به موج سکوت معلولین جنگی که برای کبوترها خُرده نان میریختند دقیق شد و در همه جا نشانههای بی چون و چرای مرگ را دید. در جشن میلاد مسیح چراغهای رنگی میان درختهای اقاقیا دوباره روشن شد، موسیقی و نواهای شاد از بالکُنها بگوش میرسید. توریستهایی که به هیچ کس و هیچ چیز اعتنایی نداشتند دور و بر کافهها را پُر کردند. اما میانۀ آن بزن و بکوب هم همان تنش سرکوفتۀ پیش از دورۀ سلطۀ آنارشیستها بر خیابانها حس میشد. ماریا دلبر که آن دورۀ پرشر و شور را زندگی کرده بود نگران بود و نمیتوانست جلوی دلهرهاش را بگیرد. برای نخستین بار نیمه شبی وحشتزده از خواب پریده بود؛ همان شبی که مأموران امنیتی دانشجویی را با گلوله کشتند. چرا که روی دیوار روبروی خانۀ او با قلم مویی پهن نوشته شده بود “زنده باد کاتالان آزاد”.
– زن حیرتزده به خود گفت، خدای من، مثل این که همه چیز دارد با من میمیرد!
چنین دلهرهای را فقط در مانائوس زمان دختربچگی شناخته بود. در آن دَم دَمهای سپیدهدم که یکباره همۀ سر و صداها خاموش میشد، آبها از حرکت میافتاد و هوا لرزان بود و جنگل آمازون در مغاک سکوت فرو میرفت؛ لحظهای که به دَمِ مردن میمانست.
در میانۀ آن تنش تحمل ناپذیر، در آخرین جمعۀ ماهِ فوریه، کنت دِ گاردونا مثل همیشه برای شام به خانهاش آمد. دیدارشان برگزاری یک مراسم تکراری بود. کُنت سر وقت میان ساعت ۷ تا ۹ شب میرسید، با یک شیشه شامپانیِ محلی پیچیده در روزنامۀ بعدازظهر تا به چشم نیاید و یک جعبه شکلات مغزدار. ماریا دلبر نوعی پیراشکی با خمیر نازک و گوشت درست میکرد و مرغ تُردی را آبپز میکرد؛ همان غذای سنتی مورد علاقۀ کاتالانها. یک ظرف پُر از میوههای فصل هم میگذاشت. وقتی او سرگرم آشپزی بود، کُنت گوشش به گرامافون بود که گزیدۀ تاریخی اُوپراهای ایتالیایی را مینواخت و گیلاسِ پُرتویی[۱۶] را هم نم- نم، تا پایان مینوشید. بعد از شام که با گپ و گفتی مفصل همراه بود، از روی عادت و مثل همیشه باهم عشقبازی بیحالی میکردند که بعدِ آن حسِ ناگوارِ خاصی در وجودشان نشست میکرد. کُنت که همیشه با نزدیک شدن نیمه شب دست و پایش را گم میکرد، پیش از رفتن ۲۵ پِسِتا[۱۷] زیر جاسیگاری اطاق خواب میگذاشت. این قیمت ماریا دلبر بود هنگامی که کُنت او را در یک مسافرخانۀ سرراهِ پارالِلو[۱۸] دیده بود، و این تنها چیزی بود که از زنگار زمانه در اَمان مانده بود.
هیچ یک هرگز از خود نپرسیده بودند که پایۀ این دوستی چیست؟ کُنت گاهگاهی دست ماریا دلبر را گرفته بود و در فرصتهای مناسب برای استفادۀ درست از پساندازش توصیههایی به او کرده بود و به او یاد داده بود که ارزش یادگارهایش را بداند و این که چه کار کند تا معلوم نشوند مالِ دزدی هستند. مهمتر این که، وقتی در فاحشه خانهای که عمری در آن سرکرده بود به او اعلان کردند که دیگر پیر و پاتال شده و بدرد امروزیها نمیخورد و میخواستند او را به یک خانۀ مخفی بازنشستگی بفرستند که با پنج پِسِتا طرز عشقبازی را به پسربچهها بیاموزد، کُنت به او راه زندگی آبرومند پیری را در محلۀ گراسیا نشان داده بود. زن هم برایکُنت تعریف کرده بود که چگونه مادرش او را در چهارده سالگی در بندر مانائوس فروخته بود. و افسر ارشد یک کشتی تُرک در تمام راهِ سفرِ اقیانوس اطلس بیرحمانه از او کام گرفته بود و بعد او را در کنار باطلاق نورافشانِ پارالِلو رها کرده بود، بی پول، بی زبان، بی نام و نشان. هر دو میدانستند که زیاد بهم نمیخورند، اما با وجودی که هیچوقت به اندازۀ زمانی که با هم میگذراندند خود را تنها حس نمیکردند، هیچ کدام هم جرأت نکرده بودند لذت این عادت را زیر پا بگذارند. یک جنب و جوش ملی لازم بود تا هر دو یکباره متوجه شوند که اینهمه سال چقدر از هم بیزار بودهاند، و چه مهربانانه!
در یک آن جرقه زده شد. کُنت داشت به موسیقی لابوهم[۱۹] گوش میداد که لوسیا آلبانِسه[۲۰] و بنیامینو جیگلی[۲۱] دو صدایی آن را میخواندند که یکباره رگبار اخباری را شنید که ماریا دلبر داشت در آشپزخانه گوش میداد. تُک پا جلو رفت و خبر را از نزدیک گوش کرد. قرار بود ژنرال فرانسیسکو فرانکو، دیکتاتور ابدی اسپانیا، نسبت به سرنوشت سه جداییطلب باسک که به اعدام محکوم شده بودند تصمیم نهایی را خود به عهده بگیرد. کُنت نفس راحتی کشید.
– گفت پس بی بُرو برگرد تیرباران خواهند شد، چون فرمانده آدم عادلی است.
ماریا دلبر چشمهای تیز کُبراوارش را به او دوخت. او را همان طور که بود دید، با مردمک چشمهایی بی روح در پشت عینک دسته طلایی، با دندانهای تیز و حریص و دستهایی شبیه به دستهای حیوانی که به رطوبت و تاریکی خو کرده باشد.
– گفت، پس برو به درگاه خدا دعا کن که این کار را نکند. چون اولین کسی را که تیرباران کنند، من در سوپ تو سم خواهم ریخت.
کُنت ترسید.
– برای چه؟
– برای این که من هم فاحشۀ عادلی هستم.
کنت دِ گاردونا دیگر هرگز بازنگشت و ماریا دلبر یقین پیدا کرد که آخرین دور زندگیاش به پایان رسیده است. تا همین چندی پیش از این که کسی در اتوبوس جایش را به او تعارف کند یا کسی برای گذر از خیابان کمکش کند و یا زیر بازویش را برای بالا رفتن از پله بگیرد، شرمگین میشد. اما سرانجام نه تنها آن را پذیرفت بلکه حتی همچون نیازی نفرتانگیز از این کار خوشش آمد. آنگاه یک سنگ گور آنارشیستی برای خودش سفارش داد، بی نام و بی تاریخ. دیگر وقتی میخوابید در را قفل نمیکرد تا اگر در خواب بمیرد، نوئی بتواند بیرون برود و خبر مرگش را بدهد.
روز یکشنبهای که از گورستان به خانه باز میگشت در راه پله با دختر بچۀ همسایۀ روبرویش رو در رو شد. تا چهار راه همراهش رفت، با محبت مادربزرگی برایش کلی چیز تعریف کرد و متوجه شد که دختر بچه و نوئِی مثل دو دوست با هم بازی میکنند. به میدان دیامانته که رسیدند همان طور که فکرش را کرده بود دختر بچه را به خوردن بستنی دعوت کرد.
– پرسید، از سگها خوشت میآید؟
– دختر بچه گفت، عاشقشان هستم.
آنگاه ماریا دلبر فکری را که مدتها در سر داشت با دختر بچه در میان گذاشت.
– گفت اگر روزی برای من اتفاقی افتاد نوئی را پیش خودت نگهدار. فقط به شرطی که روزهای یکشنبه او را آزاد بگذاری و کاری به کارش نداشته باشی، خودش میداند چه کند.
دختر بچه شادمانه آن را پذیرفت. ماریا دلبر هم در بازگشت بخانه خشنود بود از این که توانسته خوابش را سالها در دلش سبک سنگین کند و قوام بیاورد. با اینهمه اگر آن خوابی که دیده بود تحقق نیافت، نه از خستگی و پیری بود و نه از عقب افتادن مرگ. حتی تصمیم خودش هم نبود. زندگی بجای او تصمیم گرفته بود. در یکی از بعد از ظهرهای یخبندان ماه نوامبر هنگام خروج از گورستان، پس از آن که نام آن سه نفر را روی سنگ گورشان نوشته بود و داشت پیاده به طرف ایستگاه اتوبوس میرفت، طوفانی ناگهانی برپا شد. با اولین رگبار سراپا خیس شد. به زحمت توانست زیر سردری پناه بگیرد. محله خلوت بود و شهر انگار غریبه، با دکانهای ویرانه و کارگاههای گَرد گرفته و بارکشهای عظیمی که باعٍث میشد رعد و برق و طوفان هولناکتر به نظر برسد.ماریا دلبر سگ را که سرتا پا خیس شده بود در بغلش گرم میکرد و اتوبوسهای پُر از جمعیت و تاکسیهای بدون مسافر با علامت خاموش را میدید که از جلویش میگذرند اما هیچکس نه به اشارههای او و نه به وضع دلخراشش توجه میکرد. دیگر از معجزه هم کاری برنمیآمد که ناگاه یک اتومبیل مجلل سربی رنگ بی صدا از کوچۀ پُر آب گذشت و یکباره سر چهار راه ایستاد و عقب زد و جلوِ پای او ترمز کرد. شیشههای آن ناگهان گویی با فوتی جادویی پایین کشیده شد و راننده او را دعوت کرد که سوار شود.
– ماریا دلبر صادقانه گفت، راهم خیلی دور است اما اگر مرا کمی جلوتر برسانید لطف بزرگی کردهاید.
– راننده به اصرار گفت، بگویید کجا میروید.
– به گراسیا.
در اتومبیل بدون آن که دستی به آن بخورد باز شد.
– راننده گفت، سوار شوید مسیر من هم همان طرف است.
توی اتومبیل بوی دواهای یخزده میآمد، باران غوغا میکرد. شهر رنگ عوض کرده بود، و زن خودش را در دنیایی غریب و خوشبخت احساس میکرد که در آن همۀ مشکلات پیشاپیش حل شده است. راننده در میان شلوغی رفت و آمدها جادووار به نرمی راه باز میکرد. ماریا دلبر خجالت میکشید، هم از وضع دلخراش خودش هم از وضع رقّتانگیز سگ که در بغلش خوابیده بود.
– گفت، “مثل یک کشتی اقیانوسپیماست.” احساس میکرد باید حرفی بزند که به اتومبیل بخورد. هرگز چنین چیزی را در خواب هم ندیده بود.
– راننده به زبان کاتلانِ شکسته بستهای گفت، “راستش تنها عیبش این است که مال من نیست.” بعد مکثی کرد و به زبان اسپانیایی افزود “با دستمزد تمام زندگیام هم نمیتوانم آن را بخرم.”
– زن آهی کشید و گفت، میفهمم.
از گوشۀ چشم در نور سبز رنگ صفحۀ کیلومتر شمار جلوِ راننده زیر چشمی راننده را ورانداز کرد. جوانکی بود در سنین شباب با موهای کوتاه وزوزی و نیمرخی مثل مجسمههای برنجی رومی. پیش خودش فکر کرد، خوشگل نیست اما جذاب است و کُت چرمی ارزان و کهنهاش خوش قوارهاش کرده. حتماَ وقتی به خانه برمیگردد مادرش از دیدنش احساس خوشبختی میکند. فقط از دستهای روستاییاش میشد باور کرد که صاحب اتومبیل نیست.
در تمام راه دیگر حرفی نزدند. اما ماریا دلبر هم حس کرد جوان نیز از گوشۀ چشم وراندازش میکند. یک بار دیگر از این که هنوز در این سن زنده است دلش گرفت. خودش را زشت و رقتانگیز احساس میکرد. با آن دستمال آشپزخانهای که زیر باران با شلختگی سرش کرده بود و آن پالتوی قراضۀ پاییزی که از بس به مرگ فکر کرده بود عوضش نکرده بود.
به محلۀ گراسیا که رسیدند باران بند آمده بود. شب بود و چراغهای خیابان روشن. ماریا دلبر از راننده خواست سر چهار راهی نزدیک خانه پیادهاش کند. اما راننده نه تنها به اصرار او را تا دَم خانه رساند، بلکه اتومبیل را روی پیاده رو پارک کرد تا موقع پیاده شدن خیس نشود. زن سگ را پایین انداخت و کوشید تا جایی که بدنش اجازه میدهد با وقار از اتومبیل پیاده شود. وقتی برگشت از راننده تشکر کند، با چنان نگاه مردانهای روبرو شد که نفس در سینهاش حبس شد. لحظهای جا خورد درست نمیفهمید کدام یک از دیگری انتظاری دارد و انتظارِ چه چیزی را. همان وقت راننده با لحنی مصمم پرسید:
– بیام بالا؟
به ماریا دلبر برخورد.
– گفت، از این که مرا رساندید متشکرم، اما اجازه نمیدهم که دستم بیندازید.
– راننده جدی و قاطع به اسپانیایی گفت، دست انداختن یعنی چه! آنهم دستانداختن خانمی مثل شما؟
ماریا دلبر مردهای زیادی چون او دیده بود، بسیاری بیپرواتر از او را از خودکشی نجات داده بود. اما هرگز در زندگیاش آن قدر از تصمیم گرفتن نترسیده بود. صدای مُصر راننده را با همان لحن دوباره شنید.
– بیام بالا؟
زن بی آن که در را ببندد از اتومبیل دور شد، و برای این که مطمئن باشد طرف حرفش را فهمیده است، به زبان اسپانیایی گفت: “میل خودتان است.”
وارد دالان شد که نور چراغ کوچه به زحمت به آن میرسید، شروع کرد از پلهها بالا رفتن. زانوهایش میلرزید، نفسش از هراس چنان بند آمده بود که تصور میکرد چنین حالتی فقط در لحظۀ مرگ دست میدهد. وقتی جلوِ در طبقۀ اول رسید برای پیدا کردن دسته کلید در جیبهایش از پریشانی میلرزید. صدای بسته شدن درهای اتومبیل را یکی بعد از دیگری شنید. نوئی که جلو جلو رفته بود خواست پارسی بکند. زن با نالهای دردناک تشر زد، “خفه شو!”
در همان لحظه صدای اولین قدمها را روی پلههای تق و لق شنید، قلبش داشت میترکید. در یک آن معمای خوابی را که سه سال زندگیاش را دگرگون کرده بود از نو بررسی کرد و متوجه اشتباهِ تعبیرش شد. حیرتزده به خود گفت، “خدای من، پس مرگ نبود!”
سرانجام جای کلید را در قفل پیدا کرد، قدمهای شمرده را در تاریکی میشنید و صدای نزدیک شدن نفس کسی را که چون خودش در تاریکی ترسیده بود حس میکرد. آن وقت فهمید که آن همه انتظارها در آن همه سالها و آن همه رنجها در تاریکی، حتی برای همین یک لحظه زندگی هم شده میارزید.
[ مدرسه فمینیستی]
——————
پانوشتها:
[۱] – Maria dos Prazeres، ماریا دوس پِرازِرِس در زبان کاتالان به معنای ماریا دلبر است. گمانم این نام فضای داستان را برای خوانندۀ فارسی زبان ملموستر میکند.
[۲] – Mont Juich
[۳] – Manaos: شهری در برزیل
[۴] – Tapir حیوانی ست در قارۀ آمریکا، شبیه گُراز باپاهایی کوتاه و پوزهای بلند بشکل خرطوم
[۵] – San Geravacio
[۶]- Buenaventura Duruti
[۷] – Noi
[۸]- Gracia
[۹]- Conde de Gardona
[۱۰]- Arbol
[۱۱]- Ramblas
[۱۲]- Calle Mayor
[۱۳]- Lessep.
[۱۴]- Pernambuco.
[۱۵]- Plaza del Reloj = میدان ساعت
[۱۶]- Porto = مشروب شیرینمزۀ پرتغالی که پیش از غذا مینوشند.
[۱۷]- Peseta
[۱۸]- Paralelo
[۱۹]- La Bohème
[۲۰]- Lucia Albánese
[۲۱]- Gigli Beniamino
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید