متن سخنان فریده نقش در مراسم بزرگداشت
«گواه عاشق آن باشد که سردش بینی از دوزخ
دلیل رهرو آن باشد که خشکش یابی از دریا …»
سنائی
درود بر شما من فریده نقش عضو انجمن هنر و ادبیات ونکوور، مقدم جناب دکتر اسماعیل خوئی و حضور پرشور ادبدوستان عزیز را در این مراسم خیرمقدم میگویم.
از قامت بلندای باران
بگو بدانم «تو راستی» تو «مثل راستی» دوستم میداری و من میگویم آری آری آری همانگونه که شاهین اوج و باران فرود را و میدانم که شاعری فرهیخته و فیلسوفی آمیخته به ذات شعر از نسلی میآید که شاعران قلمشان سلاح و نگاهشان تیر و منجنیق علیه هرچه سرکوب اجتماعی و سیاسی بود. میاندیشد «بودن ار باید من برآنستم که چون خورشید باید بود» و چنان باخورشید عجین… تا در هوای تیرماه که گرم است و میسوزاند و آفتاب بر -کوهْسنگی- نشانه میرود، میلادت را بقول فروغ به ثبت رساندی.
از قیل و قال مدرسه
گذشتی و سرودی تا «عیان باشی که هستی» و بودی و میدانستی «شادی یک قطره باران و اندُه آن قطره در مرداب» هنوز جوان بودی که «در آن پس رفته گندآباد» دانستی چرا بیزار از هرچه بوی دروغ و ریا بودی…
به تهران می روی… دانشرای عالی… بورس تحصیلی… شاگرداولی…
و «بادانشی زلال تر از آفتاب» به لندن میروی و خون کانت و هگل را بجان قرین تاشاعری فیلسوف تر بازگردی و «خیابانهای زردپاییز گرفتهی» تهران باستقبالت بیایند و تدریس دانشگاه تربیت معلم…
این زمان «رسا و منفجر چون خشم» همراه با فروغ به پیامبران نابودی میگرائی تا سرنگونی ستم شاهی را پیشآهنگ باشی از«خون و خزان» میگذری تا غول بی چشم ساواک باغ پرشکوفه ات را پرپر کند و نمیداند که تو «هرگز، هرگز نمی گویی و نه حتی خزهی ته جویبار نمیمانی…»
به سال ۴۷ همراه با ۴۹ ماهی سیاه این رود دریای کانون نویسندگان را مؤسس بودید از هزارو یکشب، ده شب ساختید تا شور انقلابی نویسندگان ایران را در حریر نرم تاریخ به ثبت نشانی…
آنجا به لندن «درنسیم، معطر میشوی و یک طره آرامش» با فرانکای زیبایت میچینی، سپس جدائی میرسد و اینبار«با گیسوانی از آب و بازوانی از آفتاب» رکسانای نازنین رایافتی تا ترا به صبا * برساند و همچون فردوسی پرستارشبهای دارو و داروغه ات گشته و تیمار پدر گوید که از صله و کیسهی زر پربارتر و درخشانتر است.
تدریس… اخراج… باز تدریس… باز اخراج باید حکمتی باشد، تا دوبار اخراجت نکنند آرام نخواهند یافت… هنگامه انقلاب فرهنگی است که میگویی… اگر دانشگاه مستقل نباشد پای پلیس و ارتش بدان باز خواهد شد برتر از همه ای بسا که تصمیم گیری درباره کارهای دانشگاه به دست کسانی بیفتد که هیچ دانشی از دانشگاه ندارند…
چنین شد که «از ماهیان کوچک این جویبار نهنگی زاده نشد…»
نشستی«گشوده برهمه آفاق از آن ارغوانی جنگل مواج خنجرهای خون آلوده پیداشد» و خنجر درقلب دوست… خون مینشاند این غول بی چشم در دل سعید سلطانپورت «آه مرگ جوان تو این ناگهان…» و میاندیشی اینجا جای ماندن نمیماند، هنگام گرگان خانه و کاشانه زیر و رو کرده وهرچه بود و هست بردند و بردند پس از پی خبر که نه، از پی سر ایند.
و تو «پرندهای در آرزوی پریدن شدی. سر از چهار سو با دیوارهای قفس میزنی»
پس آوارهی سرزمین لیاری میشوی…
«به یک دل غمگین به جهان شادی نیست
تا یک ده ویران بود آبادی نیست
تا در همه جهان یکی زندان هست
در هیچ کجای عالم آزادی نیست»۱
«آه چه دور است آزادی… رهائی نیست… از دامی به دام دیگری رفتن…» نمیمانی پشت دیوار شکسته … پشت میکنی به دیوار شکسته و به بیدرکجای عالم نه ترک وطن که ترک فرمانفرمای آخوندی میکنی …
«و ناگهان سنگی میشوی افتاده بر صیغلینه ای از یخ…»
تو با زبان ظریف و تصویرآفرینت «در انفجار خزان کولیان برگ، جشن کوچ برپا میکنی»
به جائی که «حقیقت را خالی از چون و چرا» کردی تا اندیشههای فلسفی و سیاسیات را بیانی انتقادی و روشنفکرانه در غزلی و رباعی ای به جان بنوشانی .
«بی دین دلک مرا تو دینی ای شعر
در عالمی از شک ام، تو یقینی ای شعر
جز با جان ترک من نخواهی گفتن
دم های مرا تو واپسینی ای شعر»
( شب شعر فوریه ۲۰۰۷ لندن)
ای شاعر فیلسوف که سخنت در شیوایی و صراحت اثری جان آفرین میبخشد، هیچ میدانی که ستاره بامدادان و ستاره شام تک ستارهای است با دو نام؟
شعر تو شنونده را گرم میکند، سرد میکند، به شگفت می آورد، تکان میدهد، می خنداند، مضطرب میکند، به خشم می آورد:
«وقتی که من بچه بودم
لذت خطی بود
از سنگ
تا زوزهی آن سگ پیر رنجور
آه
آن دستهای ستمکار معصوم»
(کتاب بربام گردباد – وقتی که من بچه بودم، صفحه ۴۷)
از مخالفان سرسخت رژیم ستم خمینی هستی چرا که منطق دروغ را میدانی وهمچون بسیاری ازبزرگان جهان فتوای قتل سلمان رشدی را رد میکنی:
«گر بخشش خصمان خدا خواهم از خلق
نام همهشان میبرم و نام شما نه
سنجیدم و دیدم که نشانی ز تکامل
احکام نرون دارد و احکام شما نه»۲
با اینحال امید داری که «به خانه خواهی رفت و گرمای تنی زمهربانی خورشید به نیازت خواهد کرد»
ترا میپرسم شعر چیست که اینگونه با جانت قرین؟
و میگوئی همان گره خوردگی عاطفیی اندیشه و خیال است در زبانی فشرده و آهنگین.
شعر خوب مثل دیدن عریان است پس درِ صندوق خیال میگشایی و از ململ تمثیل پیراهنی میبافی آراسته و بایسته می گریزم میروم میمانم «نه دست شکسته و نه چنگ بگسسته»
میدانم که از سرزمین محبوبم میآیم…
«از ماه به زمین مینگرم» آه چه زیباست اما دور «و من اوج میگیرم از قامت بلندای باران پر بر آسمان می گسترم و هرگز هرگز خزهی کف جوی نخواهم شد.»
پی نوشتها:
« متن های داخل گیومه برگرفته از شعرهای اسماعیل خوئی است.»
* «صبا نام دختر خوئی از رکسانا سبا است که پس از بیست سال دوری از پدر، تصمیم گرفته بود که بیاید و – همچون دختر فردوسی – از پدر نگهداری کند»
۱- از مصاحبه اسماعیل خوئی با بی بی سی
۲- از مصاحبه اسماعیل خوئی با بی بی سی
منابع:
گزینه شعرها – برساحل نشستن و هستن – بر خنگ راهوار زمین – بربام گردباد – از صدای سخن عشق – کتاب ده شب و مصاحبهها