مرگ
اشاره: نعمت مرادی، شاعر، منتقد و داستاننویس متولد ۱۳۶۰ در خرمآباد از ایل و تبار «کاکاوند» است و بزرگ شدهی «هرسین» از توابع استان کرمانشاه. او چند سالی است که در شهریار ساکن شده و مسئولیت چند کارگاه شعر و داستان را در تهران و شهریار بر عهده دارد.
برخی از داستانهای کوتاه مرادی، در نشریات تخصصی چون: «گلستانه» و «کارنامه» منتشر شده است و با روزنامههای «اطلاعات» (ویژهنامهی هنر و ادب)، «آرمان»، «شهروند»، «ابتکار»، «فرهیختگان» و «باختر» (چاپ کرمانشاه) و هفتهنامهی «سیروان» (چاپ کردستان) و هفتهنامه گام در رشت همکاری دارد و در مجلات الکترونیکی (آوانگارد، شعرانه، طغیان، مرور، بلوط، هشتاد، پیادهرو و چوک) سایر آثارش را اعم از شعر، نقد و داستان منتشر میکند. مجموعه شعری از او با نام «پدر» اخیراً توسط مرکز نشر آسا منتشر شده است.
۱
گاهی از همه چیز لذت میبری، از برفهای نشسته بر دماوند تا خوردن بستنی دختران زیبای نشسته بر حاشیهی میدان ونک، یا سوار شدن مترو و بی آرتی هم لذتبخش است اگر نفسات بند نیاید، و سیستمهای تهویه مشکلی نداشته باشند. گاهی از نشستن در تئاتر شهر و قدم زدن در حاشیهی درختان چنار چهارراه ولیعصر و گاهی ناخواسته از مرگ لذت میبری و حس میکنید مرگ با توست. گاهی خودت دنبالش میگردی و حس میکنید شاید مرگ را در قهوهخانهی تکیهی تجریش که صاحب آن یک مرد قرمز صورت است بتوان پیدا کرد. مردی هیکلی که شاید تمام زندگیاش را فقط به جمع کردن پول سپری کرده است. چشمهای پف کرده کارگران، خود میتواند گویای مرگ باشد. روزی هزار بار شاید آن را تجربه کنند. یا سفرکردن دنبال کردن مرگ است. اما به شیوهی غیر مستقیماش، گاهی وقتی به پارک ارم میروم و سوار سفینه (صفینه) میشوم. این دو کلمه را بخاطر این به دو صورت متفاوت مینویسم چون واقعاً الان دقیق نمیدانم کدام کلمه درستتر است. فردا پس فردا همین مردم برایم برنامهی متفاوت و یا مختلف درست میکنند. و شاید ساعتها بحث صورت گیرد که راوی چراغلط املایی داشته است. در صورتی که همین الان میتوانم املای درست آن را با سرچ کردن در گوگل پیدا کنم و به این قضیه خاتمه بدهم. اما این کار را نخواهم کرد. داشتم میگفتم که مرگهای هیجانی هم بد نیست. سوار شدن روی یک سفینه (صفینه) میتواند هم لذتبخش باشد وهیجانی، هم یکی از روشهایی باشد که انسان امروز مرگ را در آن جستجو میکند. تلفیق هیجان و ترس، به این فکر میکنم که آیا کسی که سوارمیشود و شروع به جیغ کشیدن میکند واقعاً میترسد یا نه، واقعاً لذت میبرد.
یک شهریور دوستان برایم جشن تولد کوتاه ومختصری گرفته بودند. میدانستند که من زیاد اهل این اتفاقات یوم نیستم. اما با این حال دعوتم کردند و غافلگیر شدم. همان لحظه که داشتم کیک را میبریدم به چشمهای تک تک آن آدمها که هیچ سنخیتی هم باهم نداشتیم نگاه کردم. و متوجه شدم من بهانهای بودم که دوستان خانمهای همدیگر را زیارت کنند. با آن دست کشیدنهای روی دست همدیگر، یک بچه نابالغ هم میتوانست بفهمد که در ذات این انسانهای به ظاهر متشخص چه خواهد گذشت. کراواتهایی که به سلیقهی خانمهای همدیگر خریده شده بود. مثلاً من خوب میدانستم که نازلی از رنگ صورتی خوشش میآید. و کراوات و پیراهن فلان دوست هم آن شب همین شکلی بود. یا میدانستم که شوهر نازلی با آن دماغ بزرگ، و صورت کشیده، از عطر نارسیس همیشه مست میشود. و آن شب اکی خانم با آن کلاه انگلیسی که امروزه در تهران زیاد هم مد نیست عطر نارسیس زده بود. و با انگشتان پای راست روی انگشتان شوهر نازلی میکشید. این اتفاقات باعث شد که از آن کیک به هر بهانهای که شده نخورم. و از هیچکدامشان کادو قبول نکنم. شاید باور نکنید اما از آن شب بود که هر شب به مرگ فکر میکردم. و به آقا و گاهی خانم مرگ وقت و بی وقت سلام میکردم. گاهی با صدای بلند و گاهی زیر لب، اما مردمی که از کنارم میگذشتند گاهی بی تفاوت و گاهی هم با تمام وجود فکر میکردند من به حق شهروندی آنها تجاوز کردم. در صورتی که من نه توی خیابان آب دهان انداخته بودم نه انگشت تو دماغ پشت ویترین دکهی روزنامه فروشی ایستاده بودم. من فقط گاهی بلند و گاهی زیر لب مرگ را صدا میکردم. حتی روزی که به ورزشگاه آزادی رفتم باز به مرگ فکرکردم. درصورتی که به جای صد هزار نفر، صد و بیست هزار نفر برای دیدن فوتبال سرخ آبیهای تهران آمده بودند. اما من واقعاً متوجه بازی نشدم تنها چیزی که بیشتر توجهام را جلب کرد فحشهای رکیکی بود که بین آبیها و قرمزها رد و بدل میشد. همان روز هم موقع خروج دو سه نفر زیر دست و پا جان با ختند. حالا بعضی بخاطر اینکه بخواهند بگویند که من دارم اشتباه میکنم مثلاً میگویند خوب بازی آن روز به ژاپن و ایران برمیگردد. یا نه بازی ایران و عربستان بوده برای رسیدن به جام جهانی، اما هرچی بود یکی از آن آدمها شوهر نازلی بود که جاناش را زیر دست و پای مردم از دست داد. که روز بعدش تمام روزنامهها خبر مرگاش را اعلام کردند. حتی چند شبکه تلویزیونی، و آن روز واقعاً آنجا بوی مرگ را حس کردم. با آن هیکلهای بی شکل و چشمهای دریده، و دهانهایی که اندازه دهان تمساح باز میشد. اسلوموشن این حرکات همیشه خندهدار است. اما کسی که دنبال مرگ میرود زیاد نمیخواهد به چیزهای خندهدار توجه نشان دهد. چون که خندهها همیشه زود گذرند. اما این غمهاست که تا آخر زندگی انسان با او میمانند. از کافه بیرون آمدم و به جنازهی پنهان شدهای فکر کردم. جنازهای که چند روز پیش توی جنگلهای لویزان پنهان کردم یا به عبارتی رها کردم. اینکه زنی خودش دنبال مرگ باشد یا مردی همچون من که دنبال مرگ هستم چیز عجیب غریبی نیست. زنی نیمهی شب زنگ آپارتمانت را بزند. و بعد از چند لحظه خوش و بش دم در، دعوتاش کنید و او بدون هیچ توجهای به اطراف با یک مانتو گلدار با زمینه سفید، ناخنهای مانیکور شده و مژههای مصنوعی و خط چشم دنبالهدار، البته معلوم بود تازه لبهایاش را پروتز کرده، وارد آپارتمانت شود. من شبیه همیشه خونسرد برخورد کردم. حتی برای خوشحالیاش شعری از شاملو خواندم. و بعد داستانی از هدایت، اما با خونسردی تمام بعد از چند ساعت گفتگو و خوردن چند قهوه، به این نتیجه رسیدیم که تفنگاش را که یک کمری هفتتیر با درپوش صدا خفهکن بود دست من بدهد. تا من کارش را تمام کنم. تفنگ را داد. و قضیه به همین سادگی حل و فصل شد. من جنازه را با خونسردی تمام در چند پتو پیجاندم. و کولر را روشن کردم. شاید باور نکنید. هم از ویرجینیا ولف داستان خواندم وهم ریچارد براتیگان،
۲
آرایش کردن همیشه برایم یکی از مهمترین دلایل زندگی بوده، اگر کسی این را بشنود حتماً به صورت بی موام میخندد. من همیشه باید وقتی روی میز آرایشام مینشینم مرتب شده باشد. تا بتوانم آن طور که میخواهم آرایش کنم. شاید باور نکنید. مردی که چند شب پیش داخل خیابان پارک وی در یک کافی شاپ دنج با هم روی یک میز نشستیم همان مردی بود که دو سال پیش در یکی از خانههای آپارتمانی هفت تیر، نزدیک سینما ایران تا صبح باهم بودیم. آنقدر خورده بود که صبح موقع رفتن به شرکت خصوصیاش، تلوتلو سوار رونیزش شد. اما دست و دل باز بود. شاید باورتان نشود. اما باور کنید من را نشناخت. من همیشه نوع آرایش کردنام با مابقی متفاوت و هیچ وقت از یک شیوهی مرسوم و تکراری استفاده نمیکنم. این رفتار را اکثر مردهایی که با من برخورد داشتند بهم گفتند. همیشه از کرم شروع میکنم معمولاً نوع درجه کرم را با پوستام تطبیق میدهم. اما خیلیها را دیدم این کار را نکردند و صورتشان پوسته پوسته شده، هر کاری نیاز به تخصص و استعدادی دارد. مژی میگفت «وقتی آرایش میکنی تمام زیباییها انگار در تو جمع شده»، البته سوتفاهم پیش نیاید مژی اسم همین مردی است که چند شب پیش با هم قرار داشتیم. اسم زنانهای برای خودش انتخاب کرده، البته به من هم مربوط نمیشود. هم پول خوبی میدهد و هم شبیه مرد نازنین ما عقیم نیست.
تا یادم نرفته، بعد از کرم پنکک میزنم. و بعد سراغ چشمها میروم. خط چشم پروانهای را خیلی دوست دارم. شروع به کشیدن خط چشم میکنم و بعد از آن ریمل و به گونهها میرسم. برق لب هم از وسایل آرایشی مورد علاقهام است که گاهی با رژ لب جایش عوض میشود. امشب هم باید آماده شوم. کیف صورتیام را برمیدارم و به سمت هفت تیر راه میافتم. گاهی حس میکنم هیچ چیزی برایم دوس داشتنی نیست. دیگرهیچ چیزی راضیام نمیکند. قبلاً چقدر غصه بی پولی و حتی طلاهای پشت ویترین مغازهها را میخوردم. حالا با این همه طلا ونقره و بدلیجات و حتی دستبندهای فانتزی و پلاستیکی نمیدانم چکار کنم. یا قبلاً دوست داشتم لب ساحل بروم و دریا را و حتی جنگل را با پوست و استخوانم لمس کنم. اما حالا چی حتی دلم برای مرغابیهای پارک ملت هم تنگ نمیشود. اصلاً دلم برای کسی تنگ نمیشود. دلتنگی معنای واقعیاش را باخته، تا حالا واقعاً لبخندی از ته دل به مردی نزدم. من برای مردها شبیه یک شادی زودگذرم. این را ساده میتوان از لحن صحبت کردن و چشمهای حیزشان فهمید. وقتی شاخه گلی به تو تقدیم میکنند دقیق میفهمید با چه سیاستی وارد شدهاند. من بیشتر شاخه گلها را تو همان محل قرارها جا میگذاشتم. و با یک کلمه فراموش کردم که کجا گذاشتم قضیه به اتمام میرسید. از تاکسی پیاده میشوم و به سمت خیابان نزدیک میدان هفت تیر قدم میزنم. همان خیابانی که به سمت سینما ایران میرود. اسم خیابان را فراموش کردم. اما خانه با پلاک و نشانیاش را نه، دقیق میدانم کجاست. داخل پیادهرو دست فروشها بساط روسری و لباسهای زیر زنانه پهن کردهاند. چشمم به روسری صورتی میافتد که هم رنگ کیفام است. اما جوان دست فروش چیزی نمانده است با چشمهایش مرا بخورد. میگذرم و به کوچههای تو در تویی فکر میکنم که چند ماه پیش در آن کتک خوردم. نزدیک خانه میرسم. به پلاک و شمارهی واحد توجه میکنم. مرد صدایش دورگه شده است. در باز میشود و من از آسانسور بالا میروم. بعد از کلی خوش و بش کردن، یک هفت تیر که با درپوش صدا خفه کن تزئین شده را به سمت من میگیرد. و میگوید «اگر الان اینجا تو همین مکان تو را بکشم آیا کسی جنازهات را پیدا خواهد کرد. چند روز و چند ماه شاید البته طول بکشد. آن شاخه گلی که آن روز داخل کافی شاپ جا گذاشتی ضربهی روحی بزرگی به من زد. میتوانی درک کنی. من عاشقت بودم.» به سمت آشپزخانه رفت. اسلحه را روی عسلی گذاشت. هفت تیر را برداشتم بدون اینکه قصد کشتنش را داشته باشم او را کشتم.
۳
«یک روزهمه چیز برات روشن میشه. تو این چند سال صبر کردم تو حتی به این بهونه شب عروسیمون پیش من نیومدی. صبر کردم و صبر میکنم یک روز آخرخودت تسلیم میشی. حالا هم چقدر آشفتهای معمولاً تو صبحها پیدات میشه، اما الان نیمه شبه، اتفاقی برات افتاده» «نه من خوبم.» «وقتی اون گل رو میذاری لای موهای بافته شدهات خیلی زیباتر میشی» «مرسی» «حالا قهوهتو بخور» «میخوام یه چیزی بهت بگم. میتونم یه خواهشی ازت داشته باشم. دوست دارم امشب بعد از خوردن این قهوه کار منو یکسره کنی. دوست دارم به دست تو کشته بشم. نخند دارم جدی میگم. این هفت تیرو میبینی. درپوش هم داره که صدا رو خفه میکنه» «من تا حالا آدم نکشتم. اما تو این چند وقت به مرگ فکرکردم. حالا که تو اصرار میکنی باشه اما قبلش باید از ویرجینیا ولف و براتیگان برات داستان بخونم. تو امشب باید در کنار من بخوابی تا بفهمی من عقیم نیستم. من این کارو در حقت میکنم. اما قبلش باید حتماً برات داستان بخونم.»
۴
گاهی آدم از کشتن یک آدم دیگر لذت میبرد. شبیه لذت بردن آفتاب روی دماوند و خوردن چایی در قهوهخانههای قدیمی، تصمیمهای مصمم معمولاً تفکر انسانها را نشان میدهد. حتی آن تصمیم اگر راه رفتن زیر درختهای چنار چهارراه ولیعصر باشد. آدم فکر میکند روی هوا راه میرود. مجذوب و شیفته خودش میشود. و وقتی چشم باز میکند میبیند جایی دیگر است. جایی میان سایهها.