معرفی کتاب | معرفی نویسنده؛ همراه با صدای نویسنده
در قسمت “معرفی کتاب| معرفی نویسنده” در مجلهء شهرگان، می کوشیم آثاری از نویسندگان ایرانی و غیر ایرانی را معرفی کنیم. از آن جهت که قصد این بخش، نقد این آثار نیست، در کنار بخشهایی از این آثار، نقد و نظرات دیگر خوانندگان این آثار را در اختیار شما قرار می دهیم. همچنان در این بخش فرصتی برای خوانندگان و دوست داران این آثار یا نویسندگان فراهم آورده ایم تا بخشی از کتاب معرفی شده را با صدای خود مولف بشنوند.
ساره سکوت
————————–
فریبا صدیقیم؛ نویسنده ی ایرانی متولد تهران ، سال۱۳۳۸، و ساکن امریکاست. در رشته فیزیوتراپی از دانشگاه تهران مدرک گرفته و در سال ۲۰۰۱ به آمریکا مهاجرت کرده است. در آمریکا در رشته اولتراسوند تحصیل ، کار و تدریس کرده است. از شاگردان سابق کلاسهای ادبی دکتر رضا براهنی ست و بیش از بیست سال است در حیطه ادبیات فعال است. او در حوزه ادبیات کودکان و نوجوانان نیز آثاری دارد و علاوه بر کتابهایی که نوشته، با مجلات و سایت های ادبی مختلف در زمینه شعر، داستان و نقد شعر و داستان همکاری داشته است.
برخی از آثار او عبارتند از:
در زمینه ی کودکان و نوجوانان: “دو برادر دو دوست”، “اگر مادر بود چکار می کرد؟”، “سعید و اسباب بازی هایش”، “من چی نقاشی کنم؟”، “احمد و بوته ی گل سرخ”، “چطور مادر را خوشحال کنم”، “من خودم”، “خانم بلوز آبی”، “کوچکترها بزرگترها”، “سفید گریه نکن”، “نابغه ی کوچک”، “دوستت دارم “، “شما دوست مرا می شناسید” و نیز کتابی در زمینه ی کمک درسی ریاضی..
در زمینه ی بزگسالان: مجموعه ی شعرهای ” به تعویق می اندازی ام تا کی” ، و ” این قلب معمولی نمی زند ” و مجموعه داستان های ” شبی که آخر نداشت”، ” شمع های زیر آبکش ” و ” من زنی انگلیسی بوده ام”
رمان لیورا اولین رمان او است که به دست نشر نوگام منتشر می شود.
شخصیت اصلی این کتاب، لیورا، زنی یهودی ست که با کنکاش در گذشته اش سعی دارد زندگی کنونی اش را بهتر بفهمد و بیشتر تحت کنترل بگیرد. “رمان پر از خرده روایتهای نو و خواندنی برای خواننده است و خصوصا چون راوی با یک اقلیت مذهبی حرکت میکند که از فضای خیلی سنتی به تدریج به فضای مدرن میرود، تجارب جالبی دارد. خواننده تک تک لحظات را حس میکند و آدمها را زندگی میکند و با آنها اخت میشود. یک روایت کاملا زنانه که با وجود فضای زندگی خاص و کلیمی بودن شخصیتها، پر از جذابیتهای پنهان و آشکار است. در حین خواندن رمان، مخاطب کاملا با جادوی «قصه» درگیر است و این خاصیتیست که باعث میشود فراموش کنی، داستان میخوانی. خواننده جزیی از داستان میشود. با آنها توی خانهها، کوچهها و حیاطها راه میرود. درد میکشد، شاد میشود، غمگین میشود، کشف میکند و نو میشود.۱.
————————–
آذرین صادق درباره این کتاب می نویسد:
” فریبا صدیقیم زنی یهودی است و لیورا قهرمان داستان نیز یهودی است اما این رمان از نظر من عمدتا در مورد موقعیتی انسانی است. این واقعیت که او یهودی است و مسائل مذهبی مطرح شده، تمام تعریف او نیستند و هیچ اتری در کم رنگ کردن پیغام های انسانی داستان ندارند. لیورا می تواند هر مذهبی داشته باشد، تمرکز نویسنده بر مذهب نیست و به نسلی تعلق دارد که کم و بیش تمام این روایت ها را تجربه کرده است؛ نسلی گم شده. همین بعد وسیع تر است که به رمان زیبایی می دهد.
نکته ی بدیع و مبتکرانه در این رمان از نظر من بیشتر از همه چیز قدرت زبان فریبا صدیقیم است. زبان مدرن و پر از تخیل او توانسته فضا و شخصیتها را به زیبایی بیافریند. مهارتی که در چیدن و انتخاب کلمات، تصاویر و صحنه ها دارد به خوبی نشان میدهد که او یک شاعر است. کتاب لحظات شاعرانه بسیار دارد اما نویسنده افراط نمی کند و خواننده را غرقه نمی سازد . نویسنده قصه گو است و می داند چطور قلاب خود را به ذهن خواننده بیندازد تا او به راحتی و با علاقه پیش برود. فریبا نویسنده ی زبر دستی است، اما سعی نمی کند خواننده را تصنعی تحت تاثیر قرار دهد و به خاطر چیرگی اش بر زبان خودنمایی کند. کتابهایی هستند که در آنها تکنیک بر متن غالب است اما خوشبختانه در کتاب لیورا این اتفاق نمی افتد و او متن را فدای تکنیک نمی کند. شیوه ای که فریبا صدیقیم در پیش بردن و خلق داستان دارد منحصر به فرد است. بی صبرانه منتظر رمان بعدی اش هستم.”۲
————————–
لیورا پوراتی درباره این کتاب می نویسد:
“نثر نویسنده بسیار شیوا و روان است و استعارههای بسیار زیبایی دارد؛ به عنوان مثال در صحنه ای از داستان لیورا موهای دوستش را به علامت سوالهایی تشبیه میکند تا گیجی و سرگشتگی خود را در آن زمان خاص نشان دهد. داستان بسیار تاثیرگذار نوشته شده و نثر امروزی و مدرن است. نویسنده با قدرت و مهارت دو زمان گذشته و حال را درهم آمیخته تا ما را به عمق زندگی قهرمانها نزدیکتر کند . ذهن خواننده در مسیر رفت و برگشت های زمانی به راحتی حرکت می کند و همه ی اتفاقات را همانند پازلی به هم می چسباند. بی آن که خواننده را در مسیر این رفت و بازگشت ها به سرگردانی دچار کند؛ همه چیز مثل یک دیسک فرمت شده سر جای خود قرار می گیرد”۳
شایان افشار درباره رمان لیورا می نویسد:
“این همه استعاره که با زبانی شاعرانه که چکیده و نمادین که پیش درآمدی به روایتِ درهم تنیدهیِ راوی است، در ضمنِ خود، تَخییُل و ذهنییَتی زخمین را پیش مینهد که چالشِ کم و بیش هول انگیزی از آن “درونیّات” در خود چالیده، وَ حال با خوانندهاَش تنها میگذارد…”
“ناگفته نماند زبانِ داستان که از مهمترین ابزارِ داستان پردازی هست در <لیورا> شُسته و رُفته است، رَوان و هموار است؛ وگاه گاهی شاعرانه و سخت تصویری. رو به <پایانِ> داستان در “کفش عروسی” حلقه مفقوده در مثلث لیورا و همایون و کیان با اعترافِ کیان در اصطلاحِ داستانی تا حدودی گِره گشایی میشود ولی بخشِ کوتاهِ پس از آن یعنی <سالنِ عوضی> شاید سایه نیمچه تعلیقیِ عاطفیِ دیگری به <پایانیِ> آن میافزاید؛ اما، دو بخشِ کوتاهِ دیگرِ ماقبلِ پایانی لطافت تصویری دیگری دارد در پرسوناژهایِ مادر و پدر که داستان را به <پایانِ> خود سوق میدهد و در فصلِ کوتاهِ آخر، “قبرهایِ تازهتر” در فضایی شرقی از سرِ قبر بودن، داستان به دور از هرگونه دراماتیزه کردن در کشمکشی درک کردنی – تا این جا- با این که “صفحاتِ پوشه ها مُدام ورق میخورند” / خوردهاند، این یا آنهمه پوشه (ها) کنارِ هم قرار گرفتهاند… چون، آخرین از پوشهها، پوشه کیان است که حالا “سرتاسرِ اتاقها را گرفته، سرتاسرِ لس آنجلس را، همین طور راه افتادهاند توی خیابانها و به طرفِ اقیانوسِ آرام… رنگِ پوشههایِ کیان در اثرِ زمان عوض شدهاند. در شروع رنگارنگ بودند، آرام آرام طیفِ رنگیاش ملایم شدند و بعد سیاه و سفید. حالا همه کبودند، همه کبود.” “۴
————————–
رحمان چوپانی درباره این رمان می نویسد:
“از قدرت تخیلِ تاثیرگذار نویسنده در رمان، زبان پاک او که حکایت از روایت شناسی نویسنده و تسلطش بر چارچوبِ زبان معیار داستان نویسی دارد به سادگی نمیتوان گذشت. رفت و برگشتهای دقیق و ظریف نویسنده در پاره پاره روایتهای رمان که از آن به بازیهای روایی تعبیر میکنیم، بر قوت و ارج و ارزش کار افزوده است. نویسنده به این مهم، که کاربرد شیوه و تکنیک در رمان به این دلیل است که فاصلهی میان نویسنده و خواننده کاهش پیدا کند، یا کاملا از بین برود، واقف است و از این نظر “لیورا” از حیث روایی رمانی سالم و درخور اعتنا است. سالم و درخور اعتنا از آن رو که در برانگیزاندن خواننده در تمامی خرده روایتها کامیاب و اثر گذار است.”۵
بهروز پرهامی در معرفی این کتاب می نویسد:
“ایرانی تبارانِ کلیمی در این داستان آدمها و موقعییتهایی آشنا خواهند یافت، حتی اگر بر خلافِ نویسنده مرد باشند یا در شهرهایِ دیگری بزرگ شده باشند. در موردِ من، این آشنا یی بر جاذبه ی داستان میافزود. از سویِ دیگر، آن بخش از داستان که در لس آنجلس روی میدهد، عمق و گیرا ییِ کمتری دارد، چرا که به جز روابط لیورا با همسر و پدر و مادرِ پیرش چیزی از محیط زندگی و روابط دیگرش نمیبینیم.
جهشهایِ بینِ زمانِ حال و گذشته خواندنِ این کتاب را به نوعی تفتیش یا کارآگاهی، چیزی که لیورا هم ظاهراً آن را دوست دارد، تبدیل میکند. دلیلِ رفتارها و تصمیمها گاه در دهها صفحه بعد، که بخشِ مربوط از داستان را میخوانیم، مشخص میشوند. به این دلیل، خواندنِ کتاب در یک یا چند نشستِ پی در پی آسان تر است.”۶
————————–
بخشی از این کتاب را بخوانید:
————————–
روزی پاییزی است و روی نیمکتِ یکی از پارکهای لوسآنجلس نشستهام. بادی که میآید با خود بوی رازیانه میآورد. سرم را به اطراف میچرخانم تا ردش را پیدا کنم؛ نه انگار که از همین نزدیکیها، که از پشت سالها میآید. نفسی عمیق میکشم و میگذارم این بو مرا در آغوش بگیرد، تسخیر کند و به سفری دور و دراز ببرد. تلفن دستیام زنگ میزند. اسم کیان بوی رازیانه را میپراکند. دلم نمیخواهد جواب بدهم اما دستم از دلم پیشی گرفته و دکمه را زده:
“الو…”
“سلام. خواستم ببینم کجایی؟”
“همین نزدیکیها. دیگه کمکم میام.”
لبخند تلخی مینشیند روی لبهایم. به پشتی نیمکت تکیه میدهم، به بالای سرم نگاه میکنم و در آسمانی گم میشوم که در آن ابرهای متراکم بازیشان گرفته؛ با ابرها توی دل هم میرویم، شکل عوض میکنیم، کوچک و بزرگ میشویم و گاه پشت سر یکدیگر پنهان. آسمان هم بازیاش میگیرد. میچرخد؛ دور خودش، دور سر من. از سرگیجه چشمهایم را میبندم. مثل آدمهای مست کج و راست میشوم، عقبعقب میروم و تلوتلوخوران میرسم به نهاوند، به محلهی کلیمینشین با گردی بی قاعدهاش، از کنار دیوارهای کاهگلی محله رد میشوم، میرسم به حیاط قدیمی.
در چوبی خانهرا باز میکنم و از آجرفرش حیاط میگذرم. پدر آنجاست؛ با لبخندی به گوشهی دیوار تکیه داده و سیگار دود میکند. ادنا با گونههای اناریاش شربت آبلیمو را به طرفش دراز میکند. میگذرم. پلههای آجری را بالا میروم و روی ایوان میایستم. رویم را به طرف پدر برمیگردانم تا حرفی بزنم. پدر نیست. ادنا گم شده. مادر خودش را از جلوی چشمها پنهان کرده، جادوی وجود مادربزرگ هم محو شده، جیبهای پر ازشیرینی یوسف هم خالی است.
میروم توی اتاق، کفِ لخت اتاق پر از پوشههای زرد و کهنه است که همه جا پخش شده؛ انگار طوفانی آمده، در و پنجرهها را به هم کوبیده و همه چیز را به هم ریخته. رویم را برمیگردانم و از پلهها پایین میروم. به جای خالی تکیهی پدر روی دیوار دست میکشم. به غیبت ادنا لبخند میزنم و از حیاط بیرون میآیم. یوسف دارد دنبالم میآید، انگار پیغامی دارد. و بعد مادر، پدر، مادربزرگ و… لشکری دارند تعقیبم میکنند. توی دست همهی آنها پوشههای در هم ریخته و رنگ و رو رفته است. تندتر راه میروم. تندتر میآیند. عاقبت به من میرسند و دورهام میکنند. هجوم میآورند و همهی پوشهها را درست مثل اینکه بخواهند آنها را در کامپیوتری جا دهند، میچپانند توی مغزم و محو میشوند. پوشهها توی سرم غوغا میکنند. سنگیناند. توی پوشهی مادر چند مادر است، توی پوشهی ادنا چند اقیانوسِ بزرگ جلوی صورت زیبایش را گرفتهاند، “یوسف”ها گاه غمگیناند و گاه لبخند میزنند. “پدر”ها وقتی سیگار را عمیقتر پک میزنند عاشقترند. مادربزرگ با خودش و عروسکها مدام مهمانی دارد و برایشان چای میریزد.
لحظاتی دراز از سنگینی این همه پوشه قدرت حرکت از من سلب میشود؛ پوشههای خاکخورده و زرد؛ تعدادی همیشه باز، دهانهایی گرسنه که از تو میخواهند غذا در آنها بریزی، و پوشههای دیگر که در وسط خندهای یا بغضی جلد کهنهشان را کنار میزنند تا از دیدنشان غافلگیر شوی و ندانی که با خودت و آنها چه کنی. و از همه بدتر پوشههایی که خیال میکنی (و چه خیال باطلی) اصلاً وجود نداشتهاند؛ پاک و خالی مثل اولین روز آفرینش که زمین هیچ خاطرهای در خود نداشت، اما ناگهان مثل حملهی ویروسی به هارد دیسک کامپیوتر، در مغزم باز میشوند. سرو صدا و وزوزشان همینطور ممتد به گوشهایم میگویند که هستند، هستند تا تکلیفم را با آنها معلوم کنم.
تامار هم هنوز هست!
مثل یک تابلوی نقاشی ماندنی است. حداقل تا حالا بوده. صحنهای که از همان لحظهی وقوع بنزین روی اعتمادم ریخت و آن را آتش زد. آیا اگر این صحنه را برای مادر بزرگ تعریف کرده بودم قصه طور دیگری پیش میرفت؟ آیا میتوانستم از رفتن پدر جلوگیری کنم؟
آن روز مادر خانه نبود. مادربزرگ هم نبود. گرچه زمستان نبود اما حیاط انگار در خواب زمستانی فرورفته بود. روی پشتبام قدم میزدم؛ از یک طرف پشتبام حیاط را میدیدم و در طرف دیگر کوچه را. کوچه خلوت بود و در آخرین دور حیاط خلوتتر. در دور بعد پدر داشت تکهای از موهای جلوی صورت یک زن را کنار میزد. تکهای نرم و لغزان. آن زن مادر نبود. چادر نازک زن روی شانهاش افتاده بود و موهای بلندش ریخته بود روی چادر. نیمهی چهرهی هر دو را میدیدم. آن زن تامار بود که تکیه داده بود به دیوار و پدر روبهرویش ایستاده بود و یک دستش روی موی تامار و دست دیگرش روی بدن تامار بالا و پایین میرفت. هوا سرد نبود اما سرد شد. وحشتزده بودم. نمیخواستم ببینم. نمیخواستم دیده شوم. شاید پدر دارد او را برای دردهایش دلداری میدهد. شاید پدر دارد… اما نه. چشمهایشان از همان دور شکل دیگری داشت. لبهایشان و دستی که دراز شده بود و تکه مویش را پس میزد، لبهای تامار که باز مانده بود و… وحشتزده کف پشتبام نشستم. صدای نفسهایم را میشنیدم و وحشت داشتم که آنها هم بشنوند. نمیدانم چقدر گذشت که باز آرامآرام مثل کسی که برای دزدی به خانهای رفته باشد سرم را بلند کردم. دیگر نبودند؛ مثل نقاشیای که با مداد پاککن پاکش کرده باشند. حیاط خالی بود. جایشان خالی بود و حالا دیگر هر چه بود فقط ذهن من بود و آن نقاشی که هر سال با من جلوتر میرفت و بزرگتر میشد وهر سال رنگهای تازهتری به آن اضافه میشد و نقاشی را زندهتر میکرد، انگار که از دهان بستهی من بود که رنگها میزدند بیرون. انگار کسی با وظیفه شناسی، هر روز دستمالی برمیداشت و گرد و خاک نقاشی را میگرفت.
و بخشی از این کتاب را با صدای نویسنده بشنویم:
۱- http://www.chouk.ir/khabargozari/13690-2017-01-02-08-58-55.html-
۲- http://www.iroon.com/irtn/blog/10316/
۳- https://partowweb.blogspot.com/2016/11/blog-post_2.html
۴- https://partowweb.blogspot.com/2017/02/blog-post_19.html#more
۵- https://partowweb.blogspot.com/2017/01/blog-post_31.html#more
۶-https://www.facebook.com/notes/behrooz-parhami/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%D9%88-%D9%86%D9%82%D8%AF%D9%90-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%84%DB%8C%D9%88%D8%B1%D8%A7/10158095275760038/
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
ساره سکوت متولد سال ۱۳۶۳ خورشیدی در ایران است. تحصیلات دانشگاهی وی در ایران در رشته کامپیوتر و مهندسی شیمی پتروشیمی به دلیل مهاجرتش از ایران ناتمام ماند. پس از مهاجرت، در شهر تورنتو کانادا تحصیلاتش را در دو رشته دستیاری دندانپزشکی و رشته علوم زیست- پزشکی به پایان رساند. نوشتن شعر را از دوران کودکی شروع کرد و در سال ۱۳۹۴ اولین مجموعه شعرش با نام “چهارده معصومه” از طریق نشر گردون در برلین منتشر شد که با توجه به دسترسی محدود مخاطبین به این کتاب بازتاب خوبی در ایران و افغانستان داشت.
از سال ۲۰۱۲ به همکاری یکی از دوستانش گروه دانشجویی کالچرال ایونتز را در دانشگاه یورک شهر تورنتو تشکیل داد که این گروه به مدت دو سال شب شعر ها و نشست های ادبی متعدد به زبان فارسی در این دانشگاه برگزار کرد. بعد از مدتی، این گروه تحت عنوان جدید “کانون شعر تورنتو” با گروهی از دیگر داوطلبان فعالیت خود را از سر گرفت. از جمله فعالیتهای کانون شعر تورنتو می توان به فلش ماب های کمپین کتابخوانی کانون شعر تورنتو در جشنواره تیرگان تورنتو و همچنین در شهر سن دیگو ،اهدای کتاب کودک به کودکان در جشنواره تیرگان، برگزاری شب شعرهای متعدد ، برنامه کتاب میهمان ، برنامه همکلاسی آنلاین و همچنین نمایشگاه سه روزه کتاب کانون شعر تورنتو اشاره کرد..
ساره هماکنون مسئول صفحه ادبیات مجله شهرگان و کانون شعر تورنتو و مترجم داوطلب برای گروه فمنیسم روزمره است. از جمله فعالیتهای او میتوان به ترجمه و زیرنویس ویدیو، تدریس خصوصی زبان عربی و انگلیسی در ایران، همکاری با موسسه حمایت از پناهندگان به عنوان مترجم داوطلب در تورنتو و دیگر فعالیتهای فرهنگی داوطبانه نام برد. او در شهرها و جلسات متعددی در آمریکا و کانادا شعر اجرایی اجرا کرده است. اشعار اجرایی او با استقبال گسترده ای روبرو شدهاند. گوشههای از برخی اجراهای او را می توانید آنلاین ببینید.
هم اکنون در کشور آمریکا سکونت دارد و دانشجوی آنلاین واحدهای مختلف ادبیات فارسی و فلسفه است که از طریق دانشگاه های معتبر جهان و به صورت انلاین ارائه می گردند. از ساره سکوت اشعار متعددی در کتابها، سایتها و مجلات مختلف در کشورهای ایران ، کانادا، آمریکا ، افغانستان و .. منتشر شده است. او در حال حاضر مشغول نوشتن چند کتاب شعر و داستان است. کتاب دوم او “پیامبر درختها” در ایران منتظر مجوز چاپ است و احتمالا قبل از سال جدید از طریق نشر هشت منتشر خواهد شد. کتاب سوم او ” مادرکبوترها” در دست بررسی و آماده چاپ است.
تشکر از شما خانم ساره ،،،،