مهاجرت ازکوئیل بولاغ
«مهاجرت از کوئیل بولاغ» بخشی از داستان بلند «ذورنقه تجریش» است که توسط (انتشارات ناکجا) منتشر شد.
دهکده همیشه بوی سوختگی میداد؛ باید نیش پشهای به نام میغمیغا را بچشی تا دلیل دود کردن دائمی کندهها را درک کنی. دود، تنها سَمّی است که تا حدودی حریف میغمیغای چهارفصل شده. چوبها را طوری میگیرانیم که نسوزد، فقط دود کند.
حتی آزار بیست شپش سرحال اندازهٔ یک میغمیغای روبهمرگ نیست.
میغمیغا مثل هر جانور دیگری از حدود توانایی خودش آگاه است.
میغمیغا آرام است و صبور؛ حضور انسان را نادیده میگیرد.
یگانه نقطهضعفش این است که دود را درک نمیکند؛ نمیفهمد چطور میمیرد. تو هم نمیفهمی چرا میغمیغاها تمام نمیشوند! تمام دودهای جهان نمیتوانند میغمیغاها را تمام کنند.
کوئیل بولاغ و طبیعتش فقط محدود به این پشه نیست.
کوئیل بولاغ دهکدهای است از توابع سراسکند ((Saraskand از نزدیکترین شهرها به مراغه با ۲۲۰ سکنه و ۲۰ باغ با
سیبهای سفت.
«اگر سیب سرخ و دخترهای کوئیل بولاغ را میخواهی باید نیش میغمیغا و دود کورکننده را هم تحمل کنی» این مَثَل فقط در خود کوئیل بولاغ رایج است. کامیونهایی که از تبریز و مراغه برای خریدن محصولات کشاورزی به سراسکند میآیند، کمترین قیمت را بابت سیبهای سفت میپردازند.
در اَرشَن آباد، قره کلک، آلمالی، باتمان قلینج، باغچه جیق، تاقچه جیق، توپ آغاج، خراجو و روستاهای مجاور این مثل مشهور است:
«برای چه بروم از کوئیل بولاغ زن بگیرم؟ میغمیغا، دود کورکننده یا سیبهای سفتش؟»
غیر از دود و میغمیغا، خلقوخوی تهاجمی اهالی نیز مانع بزرگی در ورود خواستگار از بقیه دهات بوده. کوئیل بولاغیها سالهاست فقط بین خودشان وصلت میکنند.
عزب اوغلیها که نصف روز، سختی راه ناهموار و کوهستانی را میکوبند تا میکدهٔ مراغه، ازشان بپرسند کجایی هستید، پاسخ دقیقی نمیدهند. میگویند سراسکندی هستیم. اهل طرفهای سهندیم. در مجاورت رودخانه قرّانقو اقامت
داریم. سیبستان قره کلک را بلدی که؟ مال آن دور و برهاییم.
هر طور شده طفره میروند از آوردن نام کوئیل بولاغ.
از دریچهٔ قانون، پدرم هفتساله بود که به مادر سیزدهسالهام تجاوز کرد؛ زیرا پدربزرگم شناسنامهٔ او را از دهسالگی گرفته بود، با این خیال که وقتی زمان سربازی فرابرسد، به خاطر داشتن زن و فرزند معاف خواهد شد.
مادرم ۱۳ ساله و خالهام ۱۴ ساله؛ هرروز از کوئیل بولاغ خارج میشدند، از عرض رودخانهٔ قرّانقو میگذشتند تا به باغ سیبشان بروند. پشت تلمبهٔ بادی چاه، دامنهای گشاد و گلدار را درآورند، بگذارند روی سبدهای بزرگ حصیری.
لخت شوند، در آغوش همنفسهایشان بیامیزد با نسیم؛ بچسبند به هم طَبَق بزنند. امروز پدرم برای درآوردن حرص مادرم متلک میاندازد: مانند جفتگیری قمچه مارهای شبستر!
مادرم میگوید مار داشت کشیک میداد؛ مار کسی بود که از لای سنگها خزید، نیش زد و زهرش را ریخت.
پدرم جواب میدهد: باز من یکی گفتم، دو تا شنیدم.
از مسافتی نه بسیار دور، صدای جریان قرّانقو میآمد.
اینجا وزوز زنبورهای سوار بر نسیم ضعیف تابستانی با نیشهایی نه به افراختگی میغمیغاها، در ارتفاع کم جست میزنند، هی با گلها درمیآمیزند.
روی زمین، سایش ماهیچههای لخت دو دختر نوجوان.
زیراندازشان کیسههای میوهچینی است و روی سرشان، سایهٔ سیبها با آواز شهوانیِ سهره صورتیها و میناهای شکم زرد.
پدرم در گوشه دیگری از باغ، از بین سنگچین و پشتهٔ تنههای خشکیده نگاه میکرد و جلق میزد. بادِ بازیگوش، عطر پوستِ دو خواهر را از میان شاخ و برگ درختان سیب به دماغ او میرساند، سمباده میکشید روی صورتش.
پدر هفتهٔ بعد با الاغ سفیدی در باغ منتظر بود تا ضمن تماشای دزدکی اصطکاکِ سیبهای سفت و کال، خیار رسیدهاش را فرو سپوزد به الاغ مادینه.
شکمو بود. بقچهاش را هم آورد تا اگر خواهران دیر آمدند، گرسنگی نکشد.
نان و سبزی، کُس الاغ و تصویر نورانی دو دختر برهنه از بیست قدم فاصله؛ اوج بزم یک جوان رشید در کوئیل بولاغ، قبل از رفتن به خدمت سربازی.
نیمروز نفسگیری بود؛ جِرم میریخت از تاج خورشید.
میغمیغاها درون روستا اندام را میچشیدند و میخراشیدند، دو خواهر نیز خارج از روستا.
اهالی در باغات، هنگام آبیاری، عرق پیشانیشان را نیز میچکاندند پای درختانی که گذر دههها از سفتی سیبهای سرخش نکاسته.
پوست خواهران به قرمزی آفتاب بالای باغ؛ از زاویههای مختلف، برآمدگیها را میسایند و فرورفتگیها را بههم میرسانند.
سوزنهای شهوت افزای خورشید با سماجت میگذرند از برگهای میان سیبهای نورس، تاول میاندازند روی اندام نورس خواهران.
خورشید با شرارههایش، شکوه و رسمیت غریبی داشت ظهر آن روز. انگار دستور مسقیم از استانداری آذربایجان گرفته بود تا بین تمام روستاهای سراسکند، گدازههای بیشتری بپاشد روی صورت سوختهٔ کوئیل بولاغ.
وقتی خواهرها به هم میچسبند، پستانها و پرتوهای آفتاب محو میشوند. تا از هم فاصله میگیرند، چهار پستان پیدا میشود و خط تیزی از نور از بالای سیبهای نورس، شکاف میاندازد بینشان.
برای پس زدن تیغهٔ نور به هم میخورند و پس میآیند، مثل موجهای ظریف قرّانقو.
نور که میرود، پستانها چهار قلوهسنگ خیس هستند، رهاشده در انحنای قرّانقو. نور که میآید، چهار ماهی سفید و لجوج میشوند در انحنای نهر.
دستهای مادر دور کمر خالهام قلاب شده. خاله خودش را فرومیکند توی مادر. نور رفته. تیغ تیز و گداختهٔ نور که سالها نتوانسته سیبهای سفت کوئیل بولاغ را شل کند، میتواند از سفتی این سنگها بکاهد؟
جیغ شهوتآلود آنها میناهای شکم زرد را به شک انداخته، بال میلرزانند. دم میجنبانند. جیغهای ناآشنا را آواز پنداشتهاند! گیج شدهاند، نمیفهمند پس کجایند این پرندگان تازه کوچیده به کوئیل بولاغ؟
اما میلیونها میغمیغا دورتادور کوئیل بولاغ را حفاظت میکنند. نه پرنده، نه خواستگار و نه خریدار سیبهای سفت! نه کسی میآید، نه کسی میرود. پسرها جلق میزنند و دخترها طَبَق.
عرعر غافلگیرانهٔ الاغ سفید، حتی میغمیغاها را لحظهای از تک و تا انداخت.
دخترانِ خوف خورده، اول شرشر چسب از روی زبان الاغ را دیدند و سپس ریختن آتش از روی دهان اژدهایی که پشت الاغ ایستاده بود.
هیچکدام از آن سه انسان و یک حیوان، ) یا به قول مادر: دو حیوان و دو انسان(هنوز انزال نشده بودند.
پدر نمیتوانست زمان را به عقب برگرداند. ناگزیر، لگد محکمش را به کون الاغ کوبید. سپس با جهشی بلند از روی سنگچین و تنههای خشکیده، عقاب آسا فرود آمد روی مادرم؛ پنجهاش را گذاشت روی پستانها؛ او را چون گنجشکی در برگرفت.
خاله و الاغ میدویدند سمت خرمن، هر دو وحشتزده، با سرگیجههای الاغی و انسانی از لذت نیمهتمام.
خاله نمیدانست اگر پیش خواهرش میماند بهتر بود یا همینکه برمیگردد بهتر است. توی راه بارها پشیمان شد اما مسیر را ادامه داد؛ نمیدانست کجا به کجاست.
قطب نمای خاله، قمبلِ قلنبهٔ الاغ است. چشم از آن برنمیدارد، مبادا راه را گم کند. پسری که ترتیب قطب نمای سفید او را داده بود، حالا داشت با کفلی ورمیرفت که همین چند لحظه قبل، توی دسهای خاله بود.
خاله جز گیجی، احساس تهوع هم دارد اما فرصتش را ندارد. ترس، وحشت و تشعشعات مخرب لذتی که ناتمام ماند، روانش را بههمریخته.
تنوری توی تنش تنوره میکشد؛ آتشی که آبش میکند؛ ماهیهایش کباب شدهاند روی سینهاش. میگفت حس کردم زانوهایم خاکسترشده. سکندری خوردم، افتادم زمین، میخواستم بدنم را نجات بدهم از شعلهها.
پنجهها را میزند به خاک، بهجای فرونشستن حریق، فقط پشگل گوسفند و تپالهٔ گاو میچسبد به دستان افروختهاش.
دستهایش مشعل شدهاند.
چنگ میاندازد به آسمان و ناخن میکشد روی صورت خورشیدِ ساعت ۳. هور مذاب در آسمان کوئیل بولاغ، خنکتر است از جسم دختر باکرهای که دارد جزغاله میشود.
از دهکده غیر از رنگ و بوی دود، آوای بالابان میآمد و نوای عاشیقها. الاغ زودتر رسید اما لکهٔ سرخروی کفل، جای خالی خورجین یا لرزش عصبی جفتکهایش کافی نبود برای آگاه کردن قُبادِ آسیابان.
خاله هم با عبور از عرض نهر قرّانقو، مالیک را دید ماهیگیری میکند؛ اما دیگر دیر شده. تا مالیک تورش را جمع کند و نگاهی به پاچههای نیمهلخت خاله بیاندازد، نطفهام کاشته شده در باغ سیب.
«سروان سوراخ» در پادگان مریوان بیآنکه اطلاعی از ماجرای کوئیل بولاغ داشته باشد، الاغ صدایم میزد!
اگر نفیر عرعر نبود زیر ستیغ آفتاب، مسیری که از ابتدا در پیش گرفته بودم تغییر نمیکرد؛ نیمی از راه را چهارپا بودم، آن بانگ سرنوشتساز، یک جفت از پاهایم را دَست کرد.
خانوادهام سال ۱۳۵۶ که بهحساب آن موقع میشد سال ۲۵۳۵، از کوئیل بولاغ در سراسکند به جنوبیترین نواحی تهران کوچیدند.
مادرم از آن روزهای بی نفتی در زمستان، بیبرقی در تابستان، بیکاری چهارفصل پدر و مارمولکهایی را به یاد دارد که از کاهگل دیوار زاده میشدند.
مارمولک؟… مادرم میخندد. مارمولک ناچیزترین دغدغه بود برای خانوادهای که با ۷۰۰ کیلومتر فاصله، هنوز زخم میغمیغاهای سیخ دندان را در بدن داشت.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید