نام من صلح
پرستار به پدرم زنگ زد و با صدایی که میلرزید، گفت: «دخترتان متولد شد.»
پدرم، پشت رل، در دشت برچی، سمت بیمارستان صد تختخوابی میراند. رو به مادرم کرد و پرسید: «فرخنده، اگر دختر بود، دوست داری اسمش را چه بگذاری؟»
ـ تو بگو! تو چه دوست داری؟
ـ انتخاب نام بچه، حق مادر است. هر چه تو بخواهی.
و نام مرا صلح گذاشتند.
دو سمت جاده، پر بود از لالههای سرخ و شقایقهای لرزان اردیبهشتی. دشت برچی تا حال اینقدر شقایق، به خود ندیده بود. خورشید با طمانینه فرو مینشست و سرخیاش را در سراسر دشت میپراکند. هنوز از سیاهی شب خبری نبود. مادرم شیشه را پایین کشیده و صورتش را مقابل وزش خنک نسیم گرفته بود. شالش روی شانههایش افتاده و موهای خرماییاش، دور چهرۀ گردش، پخش شده بود و با وزش باد تکان میخورد. زیر لب ترانهای زمزمه میکرد. آرام آرام آوایش بلندتر شد.
ـ چه خوش میخوانی. بعد از فارغ شدن، باید دوباره تمرینهایت را شروع کنی. به اولین کنسرتت چیزی نمانده.
ـ اگر این خاک آرام گیرد، اگر طالبان و داعشیها بگذارند، میشود هر ماه کنسرت داد. ایکاش این همه دشمنی نبود. هزاره و غیر هزاره نداشتیم. شیعه و سنی به جان هم نمیافتادند. کی شود که دنیا آرام گیرد؟
ـ چه بگویم. آنها که معلوم است دلشان نمیخواهد اما ما باید دنبالش را بگیریم.
ـ نگاه کن عزیز! انگار دشت آتش گرفته باشد، از این همه شقایق سرخ. هر دم زیباتر می شود.
دوباره خواند، پدرم با او هم آواز شده بود. هر دو با هم میخواندند. آن وقت غروب، جاده خلوت بود. گویی آن جادۀ ناصاف، با همۀ پستی بلندیهایش فقط برای آن دو بود. با فروکش کردن شعلۀ خورشید، آواز آن دو هم خاموش شد. مادرم گفت: «میدانی یک مثل انگلیسی هست که می گوید، هر آتشی ممکن است ققنوسی در بر داشته باشد. آخر موسیقی را از آواز او دریافتهاند.»
ـ نه نمی دانستم. چه شیوا گفتهاند.
ـ یک شعر هست، شاعرش فراموشم شده، از همین ققنوس میگوید.
ـ بخوان شعرش را!
« مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند
بعد از اخگر نیز خاکستر شوند
چون نماند ذرهای اخگر پدید
ققنوسی آید ز خاکستر پدید »
ـ … هوم … اگر خطا نکنم، عطار نیشابوری سروده است.
ـ نمی دانم. … فکر میکنم گمانت درست باشد. هر چه باشد معلم ادبیاتی. تو حافظه ات خوب است.
ـ تو هم آوازت خوب است. مرا همین صدا، شیفته ات کرد. به خاطر داری که؟ در دانشکده؟ اولین بار بود که می دیدمت.
ـ آه بلی. خوب به یاد دارم.
ـ قبل از آن هجوم وحشیانه به دانشگاه…
ـ حالا حرف حمله و هجوم را نزن. نمیخواهم این اوقات زیبا خراب شود. به دشت نگاه کن!
دیگر تحمل آن فضای تنگ و لزج را نداشتم. با پاهای کوچک و ساقهای نازکم شروع کردم به لگد زدن. مادرم آخ و اوخ میکرد و می خندید. با دو دست، شکمش را گرفته بود و جیغهای یواشی میکشید.
ـ آخ … دردها شروع شده. چقدر دخترکم شیطان است.
پدرم با دست راستش که به فرمان نبود، شکم مادرم را نوازش کرد و گفت: «از کجا میدانی طفل مان دختر است؟»
ـ می دانم. باید دختر باشد. یعنی دلم میخواهد که دختر باشد. تو هم که دختر دوستی.
دست پدرم را گرفته بود و به آرامی بر اندام گلوله شدهام می کشید.
ـ راه زیادی تا شفاخانه نمانده. تحمل کن! تا صبح شود، صلح هم آمده.
ـ پس تو هم مثل من، گمانت بر دختر است.
و خندیدند.
تابلوی بزرگ شفاخانۀ ملی صد بستر برچی از دور دیده میشد. پدرم نزدیک در ورودی، پارک کرد. سریع پیاده شد تا در ماشین را برای مادرم باز کند. او به آرامی و بااحتیاط یک پایش را از اتومبیل بیرون گذاشت. پدرم کمکش کرد تا پیاده شود. مادرم دگمههای مانتو گلدارش را بست. شال سفیدش را که روی شانههایش افتاده بود، بر سر انداخت. به پدرم اشاره کرد، ساک دستی که وسایل لازم من و مادرم در آن بود را بیاورد.
پرستار جوانی ساک را از پدرم گرفت و گفت:« شما میتوانید آسوده به منزل روید. ضرورت به اینجا ماندنتان نیست.»
پدرم پیشانی مادرم را بوسید و به خانم پرستار گفت: « این دو را دست شما میسپارم. مژدگانیتان محفوظ است.» و شمارۀ موبایلش را به او داد تا خبر تولد مرا بیتأخیر اطلاع دهد. پرستار شماره را گرفت، نگاهش کرد و در جیب مانتوی سفیدش گذاشت. به پدرم گفت: «خودتان می دانید، اینجا از مجهزترین شفاخانههای کابل است و بسیار داکترهای بدون مرز اینجا آمدهاند. از همه جای دنیا، با همه رقم تخصص. تجهیزات بسیار دارد. اما همه چیز دست خداوند است. تا خدا چه بخواهد.»
پدرم دستهای مادرم را فشرد. مدتی در دستهایش نگه داشت. آنها را بوسید و با نگاه نگرانش ما را ترک کرد.
پرستار به پروندۀ مادرم نگاه کرد، میان ابروانش چین افتاد. به چهرۀ مادرم دقیق شد، انگار داشت به حافظهاش فشار میآورد تا چیزی را به خاطر آورد. دو بار زیر لب تکرار کرد: « فرخندۀ ملکزاده. فرخندۀ ملکزاده.“ به مادرم خیره شد و گفت: “ شما هم نام تان و هم روی تان با نام و چهرۀ شهید فرخندۀ ملکزاده، یکسان است. اصلن … هوم … انگار سیبی که از وسط دو قسم شود.»
ـ یک جورهایی خودش استم.
ـ چطور ممکن است؟ من خود با دیگر زنان، تابوتش را بر دوش کشیدیم. جسد سوخته اش را به خاک سپردیم. همه جا در فیس بوک و دیگر جاها، گفتیم: «من فرخنده هستم» اگر منظورتان این است، صحیح. اما آخر اینقدر شباهت؟ چطور ممکن است؟
آن روز، مردانی که فتوای قتل فرخنده را از ملای مسجد شاه دو شمشیره شنیدند، بی درنگ کمر به اجرای حکم بستند. با چوب و سنگ بسیار به سر و روی فرخنده میکوفتند. موهای بلند و سیاهش را از زیر چادرکش بیرون کشیده، بر زمین می کشانندش. او هر چه فریاد میکرد و قسم میخورد که قرآن را نسوزانده و حرفهای ملای دعانویس، دروغ محض است، مردان بیشتر بر او میتاختند. سنگهای خرد و کلان، پیشانیاش را شکافته بود، گونه ها و لبهایش را از هم دریده و خون بر پهنای صورتش پاشیده شده بود. فریاد و نالههایش را سنگ شنید اما اداره پلیس که در دو قدمیاش بود، نشنید. مردان، جسد خونآلودش را به بستر خشک رودخانۀ کابل پرتاب کردند، سپس به فکر افروختن آتش افتادند. از هر چه در توان داشتند، هیزم و چوب و حتا جامهای که در برشان بود، یا هر چه که میتوانست، آتش را شعلهورتر کند، جسد او را به آتش کشیدند.
فرخنده سوخت، سوخت، سوخت و خاکستر شد. از خاکسترش فرخندهای دیگر قد راست کرد. بلند شد. مانتوی خاکستریاش را تکاند. شال سفیدش را به دور سر و گردنش انداخت و کفشهایش را که دورتر افتاده بود به پا کرد. سمت دانشکده را پیش گرفت.
صبح حوالی ساعت پنج و نیم، دردهای مادرم شدت گرفت. به ملافۀ سفید چنگ میزد و به خودش می پیچید. به دیوارههای رحم فشار میآوردم، میخواستم زودتر رها شوم و بیرون بیایم. پرستار میآمد و میرفت و میگفت:«هنوز زود است. جگر داشته باش! بزدل نباش!»
مادرم آرام و بریده بریده گفت: « دیگر … نفس ندارم… جان ندارم … نجاتم دهید!»
به ساعت آویخته بر دیوار نگاه میکرد. عقربهها را واضح و روشن نمی دید. عینکش روی چشمهایش نبود. چند فریاد پشت سر هم کشید. پرستار و یک خانم داکتر ژرمنی به شتاب آمدند سراغ مادرم. او را به اتاق دیگری بردند. آنجا مادران دیگر هم بودند، درست نمیدانم چند نفر. فریاد و نالهها از درز درها و دیوارها بیرون میرفت و در راهروها میپیچید. پرستار به انگلیسی گفت: « شاید باید از پهلو بیرون بیاید.»
ـ نه. لازم نیست. طبیعی میتواند زایمان کند.
و من دقایقی بعد با حولۀ سفیدی که به دورم پیچیدند، در دستهای پرستار بودم. به صورت مادرم نگاه کردم، چشمهایش نیم بسته بود و لبخند می زد. انگار میخواست بپرسد، کودکم دختر است؟
این آخرین لبخندش بود وقتی در اتاق زایمان با لگد باز شد و سه مرد مسلح به داخل هجوم آوردند، آنها به مادران، نوزادان، پرستارها و همۀ کسانی که آنجا بودند، آتش گشودند. پرستار که مرا در بغل گرفته بود، خودش را روی زمین پرت کرد. آرنج و بازویش آسیب دیده بود و گلوله ای کتفش را میسوزاند. مهاجمان به اتاق دیگری رفتند. به در و دیوار زایشگاه، همه جا خون پاشیده بود و زمین پر بود از شیشههای خرد شدۀ پنجرهها.
عزیز و مادرش در راه بودند. مادربزرگ قابلمۀ کوچک سوپی را که برای عروسش پخته بود، طوری در دست داشت که لب نزند و نریزد. جاده ناصاف بود و اتومبیل بالا و پایین می شد. قطرههای درشت باران بر شیشه میخورد و جاده تارتر از آنچه بود به نظرمی آمد.
ـ عزیز جان، کمی آهسته تر بران! جاده خراب است. باران هم که امان نمیدهد.
ـ قرار ندارم مادر جان. ببخش مرا.
ـ تا برسیم از این سوپ دگر چیزی نمانده. سوپ به جهنم. برای جان خودت هراس دارم. طفل خرد داری، همسرت جوان است. تعجیل برای چیست؟ چرا دلت آشوب است؟
ـ صدای پرستار پرآشوبم کرده. چرا حرفش ناتمام ماند؟ من هنوز پرسان بودم، چرا منتظر نماند؟
ـ به دلت بد راه مده. به خدا توکل کن…………….. رادیو روشن کن، خبر بشنویم.
ـ خراب است، کار نمی کند.
جسدهای سه مرد مسلح را از زایشگاه خارج کردند. صدای شیون و فریاد تمامی نداشت. من هنوز در بغل پرستار بودم. روی زمین، نزدیک به یکی از تختهای زایمان افتاده بودیم. صدای نفسهایش به زحمت شنیده میشد. مدتی بی حرکت ماندیم. سرم روی سینهاش افتاده بود. گرمای تنش چون قنداقی مطمئن و ایمن مرا در خود گرفته بود. چشمانش را بسته و لبهایش نیمه باز و بوسهوار روی موها و سرم مانده، احساس امنیت میکردم. پس از آنکه صدای تیراندازی دیگر شنیده نشد، خودش را کشان کشان سمت در رساند. در نیمه باز بود و فقط صدای گریه از لای آن به گوش می رسید. به دیوار راهرو که خون روی آن شتک زده بود تکیه داد. پاهایش را درازکرد و مرا روی زمین گذاشت. توانست گوشی و شمارۀ پدرم را از جیبش درآورد و به او خبر تولد مرا بدهد. من دست و پا میزدم و جیغ میکشیدم. با چشمها و دهان باز نگاهم میکرد. دیگر صدای نالهاش را نشنیدم.
ما نوزادان را به شفاخانۀ دیگری منتقل کردند. بعضی از آنها دست و پایشان و یا سر و سینه شان باند پیچی شده بود. برای من و چند نوزاد دیگر در اتاقی جدا، تختخوابهای کوچکی چیده بودند. همگی در قنداقهای سفید پیچیده شده بودیم. گریه میکردیم و بیقرار بودیم. معدههای کوچک مان را با آب گرم آرام میکردند. مادرانی داوطلب شده بودند که هر چند ساعت بیایند و به ما شیر دهند. من اسم آنها را فرخنده گذاشته بودم. فرخندهها از راههای دور و نزدیک میآمدند، ما را در آغوش میگرفتند و از شیر گرم شان، معدههای خالی ما را سیراب می کردند.
پدر و مادربزرگم دور تختخوابهای کوچک ما میگشتند و سر تکان میدادند.
پدرم فریاد می کشید: «صلح من کدام است؟» مادربزرگم به سینهاش می کوفت. ضجه و زاری میکرد و میگفت: «آخر طفل ما کدام است؟ چرا هیچ نشانی به دست یا پایشان نزدید؟» یکی از دو پرستاری که آنجا بود، گفت: «مادر جان، آخر در آن محشر کربلا، که این همه آدم کشته و زخمی شده، چه کسی میتوانست دستبند و نشان به نوزادان بزند؟ چه کسی حال خودش را داشت؟»
پدرم سرش را بین دو دستش گرفته بود، به دیوار تکیه زده، آرام آرام زانوانش خم شد.
مادربزرگ دوباره شیون کرد، دور تختخوابهای ما میگشت و بر سر می زد. «از کجا معلوم کردید که طفل ما کشته نشده؟» پرستار گفت: « مطابق فرموده خودتان که گفتید، به قطع می دانید، نوزادتان دختر بوده است. آن سه نوزاد کشته شده، همگی پسربودند. حالا میان این پنج طفل، دو پسر داریم، سه دختر.»
مادربزرگم به نوزادان پسر، خیره شده بود. آهی کشید و رو به پدرم گفت: «عزیز، شاید پرستاری که مژدۀ تولد داد، هراسناک بوده، حال خودش را نداشته، زبانش به خطا گفته، طفل ما دختر است. شاید…»
پدرم انگار حرف مادربزرگ را نشنید. هیچ نگفت. با کف دستش به پیشانیاش می زد. گریهاش صدا نداشت. اشک نداشت. شانه هایش می لرزید.
دهمین روزی بود که پدرم به دیدن ما میآمد. هر روز میآمد و هر روز لاغرتر از روز قبل می شد. مدتی طولانی به ما سه نوزاد دختر نگاه می کرد. صبر میکرد تا ما چشم هایمان را باز کنیم، شاید در یکی از ما شباهتی از فرخنده بیابد. ما با مشتها و چشمهای بسته، هر سه شبیه به هم در خواب بودیم.
خمیازهای کشیدم. چشمها و مشتم را باز کردم. پدرم پیش آمد. دست کوچکم را در کف دستش نگه داشت و با انگشت سبابهاش، آرام کشید روی رگهای آبی که زیر پوست نازکم، پیدا بود. پرستاری به شتاب خودش را رساند و به پدرم گفت: « ببخشید مرا، اجازه ندارید به نوزادان دختر دست بزنید. نامحرمید.»
خمیازه کشیدم و مشتم را بستم.
ژانویه کرونایی ۲۰۲۱