نام من لیلا
تا بیدار میشدم، آب یخ به صورتم میپاشیدم، کنارش میخزیدم، از پشت در آغوشش میکشیدم و زیر لحاف میسُریدم. بوی شیر تازه میداد. نفس میکشیدم، آنقدر که ریههایم پر از بوی شیر تازه شود. سرم را لای موهای خرماییاش فرو میکردم و موهایش رامیبوییدم. حتی موهایش بوی شیر تازه میداد. سحرم میکرد.
به پهلو خوابیده بود. آرام نفس میکشید. بچه کنارش خوابیده بود و گوشهی لباش شیر شره کرده بود. پهلو به پهلو میشد. بدنش را سمت من میکشید. قلبم از خوشی میتپید. چشمان نیمه بازش را میچرخاند و دکمههای پیراهن گلداری که پدر از سفر حج برایش آورده بود را یک به یک میبست و انگار یکدفعه یاد چیزی افتاده باشد با صدای آهنگیناش به هراس میگفت: «الان بلند میشم برای ناشتات.»
و هر صبح این چنین بود. من اما دوست داشتم کنارم بماند. من دوست داشتم تا ابد در آغوش مادر بمانم. من دوست داشتم بوی شیر تازهاش را تا همیشه ببویم. تا همیشه همانطور میخکوب آنجا در آن نقطه، بمانم و ببویم و تنم را از خوشی کش و قوس دهم. اما باید راهی مدرسه میشدم.
نگاهم میکرد، همانطور که لقمهها را یکییکی در دهان میگذاشتم و چایم را هورت میکشیدم نگاهم میکرد. گاهی کره و مربا روی نان میکشید و دستم میداد. نمیگذاشت زیاد پنیر بخورم. میگفت: «زیاد پنیر نخور خنگ میشی» با مهربانی میگفت، با لطف میگفت، با مراقبت میگفت. آخر همیشه مراقب بود دخترش خنگ نشود و با مقدار پنیر صبحانه حدود هوشم را تخمین میزد و عسل و کره و مربا برایم لقمه میگرفت و چایم را شیرین میکرد.
مادر به غایت زیبا بود. موهای خرمایی مجعد، پستانهای برجستهی پرشیر، صورت سفید پر از کک و مک، چشمانی قهوهای و لبهایی همیشه نیمهگشوده با لبخندهایی بیدلیل.
همانطور که لقمهها را با چای پائین میدادم، کیفام را باز میکرد و کتابها و دفترهایم را یک به یک نگاه میکرد. با صبر و حوصله مدادهایم را میتراشید، گوشهی دفترهایم را صاف میکرد، زیپ جامدادیام را میبست و لقمهی نان و پنیر را بین کتابها و دفترهایم جاسازی میکرد و تاکید میکرد زنگ تفریح لقمهام را بخورم. صبحانهام که تمام میشد دکمهها را یکییکی میبست و در جیبم کشمش و بادام میریخت و میگفت: «رنگ به روت نیست. گرسنه نمون» و برای «رنگ به رو» نداشتنم هر روز مادربزرگ با یک تخممرغ بالای سرم ظاهر میشد و با ذغال روی تخممرغ اسم تکتک همسایهها و آشناها و فامیل را مینوشت و بعد اسفند و نمک و تخممرغ را لای یکی از لباسهایم میپیچاند و دور سرم میچرخاند و هر بار که تخممرغ میشکست میگفت: «این بچه چشمداره… ببین رنگ به روش نیست» و من هربار جلوی آینه خودم را نگاه میکردم تا ببینم رنگ به رویم هست یا نه؟ اما رنگ من همیشه همین بود. اصلاً انگار من همیشه بیرنگ بودم.
نام من «لیلا» بود. سالها همه گمان میکردند مادرم «اجاقش کور» است. مادربزرگ گفته بود «ما تو خانوادهمون اجاق کور نداریم. نترس» مادر اما میترسید. من در صلات ظهر یک روز گرم تابستانی با هزار دوا و درمان و ورد و دعا به دنیا آمده بودم. مادر باز سالها حامله نشده بود. این بار به او میگفتند «یکه زا». «یکه زا» بودن برای مادر مثل «اجاق کور» بودن خوشآیند نبود. مادربزرگ میگفت: «هفت تا دختر دارم و سه تا پسر مثل شاخ شمشاد… ما یکهزا نیستیم مادر، نترس» مادر اما باز میترسید. مادر هم مثل مادربزرگ رسالتاش را بچهدار شدن میدانست و هر چه بیشتر، بهتر. پس هر سال به مشهد میرفت و پای ضریح آنقدر مینشست و گریه میکرد تا به قول خودش «امام رضا دلش رحم بیاید و از یکهزایی دربیاید» تا بعد از دوازده سال باز حامله شد. پدر دوست داشت بچه پسر باشد. مادر میگفت وقتی مرا باردار بوده پدر دوست داشته پسر باشم. پسری به نام «حسن». من که به دنیا آمده بودم گفته بود «دیگر نام او لیلا ست» و با این جمله خود را دلداری داده بود. اما هر بار به مادر با طعنه میگفت: «یک حسن برای ما نیاوردی» مادر هم انگار «یک حسن» را باید از بقالی سر کوچه بخرد و برای پدر بیاورد، به پدر نگاه میکرد وسری تکان میداد.
آن سال که به زیارت امام رضا رفته بودیم، مادر مثل همیشه به ضریح چسبیده بود و «حسن… حسن» میکرد. من و مادربزرگ و خاله مهین که داستان «حسن» را میدانستیم در سکوت، چشمان گریانمان به مادر بود، زائران اما با تعجب نگاه میکردند. زائران توقع داشتند کسی که به ضریح امام رضا چسبیده و اینطور زار میزند «رضا… رضا» گویان باشد، نه «حسن… حسن» گویان.
دوازده سال چنین گذشت و هر بار پدر میگفت: «یک حسن برای ما نیاوردی» و مادر همانطور نگاهش میکرد و بیصدامیگریست و سری تکان میداد تا روزی که امام رضا «دامنش را سبز کرد». پدر دلش خوش بود دیگر «حسن»اش به دنیا میآید. هر شب با یک کیسه خرمالو از سر پل تجریش و زولبیا و بامیهی سر تخت طاووس و ویارهای وقت و بیوقت مادر با روی خوش به خانه بازمیگشت، غافل از اینکه تمام ویارها باز هم برای دختر بود.
روز زایمان، پدر حجره را تعطیل کرده بود و از صبح همراه مادر بیمارستان بود. یک گردنآویز به نام «حسن» خریده بود و به تمام پرستاران دو تا دو تا صدتومانیهای نو مشتلق میداد. اما از شکم مادر هیچ حسن نامی بیرون نیامد. نام بچه «سارا» شد. حالابه مادر میگفتند «دخترزا». دخترزا بودن هم مثل یکهزا بودن و اجاق کور بودن برای مادر خوشآیند نبود.
مادر از امام رضا رنجیده بود. میگفت دیگر مشهد نمیروم. پدر هر چه میگفت «طلبیده» مادر گوشش بدهکار نبود. مادربزرگ میگفت: «کفر نگو، خدا قهرش میگیره حالا جوونی بازم میزایی، نترس»، مادر اما باز میترسید و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت.
صبحها از خواب برمیخواستم و آب یخ به صورتم میپاشیدم و صبحانه میخوردم و راهی مدرسه میشدم. از خانهی ما تا خانهی میم، دو کوچه و یک خیابان فاصله بود. مدرسه نزدیک خانهی آنها بود و من باید دنبال میم میرفتم.
سال هزار و سیصد و شصت و پنج بود و من و میم کلاس پنجم بودیم. میم کلاس پنج الف بود و من پنج ب. آن سال تنها سالی بود که کلاسهایمان از هم جدا بود. از کلاس اول کنار هم روی یک نیمکت نشسته بودیم. هر سال کنار هم روی میزهامان با مدادهامان اسمهامان را حک کرده بودیم: لیلا، میم. زنگ تفریح لقمههامان را با هم قسمت کرده بودیم و در پناهگاه دست هم را گرفته بودیم وتابستانها با نخ سیاه زگیلهایمان را بسته بودیم. من در دیکته قوی بودم و او در حساب. او با من جدول ضرب کار میکرد و من املاء.
پنج سال، هر صبح دو کوچه و یک خیابان را رد میکردم و دنبال میم راهی میشدم و با هم، پارک کنار خانهشان را رد میکردیم و سمت مدرسه میپیچیدیم و از بقال بدعنق کنار مدرسه با پولهای هفتگیمان آلوچه و لواشک و پفک میخریدیم.
سال هزار و سیصد و شصت و پنج بود، یعنی زمستان شصت و پنج. همه جا سفید بود. برف را با دستکشهایی که مادر میم برایمان بافته بود گلوله میکردیم و به هم پرتاب میکردیم. صبحها شهر خلوت بود. در خیابانها میدویدیم و مراقب بودیم سرنخوریم که میخوردیم.
روزهای جنگ بود و هر کوچه و هر برزن به نام یک شهید. صبحها از کنار اعلان کوچهها رد میشدم، دستم به اعلانها میرسید. ورقههای فلزی مستطیل شکلی که سر هر کوچه چسبانده بودند، سفید بود با یک نوار اریب مشکی و عکس شهیدی که با قالب درآورده بودند و با اسپری مشکی روی دیوار نقش بسته بود. هر صبح از زیر اعلان کوچهها رد میشدم. دو کوچه را رد میکردم و از جوی وسط کوچه میپریدم و به خیابان که میرسیدم از ته خیابان مانتو و مقنعهی قهوهای میم را میدیدم. میم همیشه زودتر میآمد و دم در میایستاد. از دهانش بخار میآمد. میلرزید. با دستکشهای عنابی پشمی جلوی دهاناش را گرفته بود. تا میرسیدم از پشت دستکشها با صدای نامفهومی میگفت: «بازم دیر کردی؟» جملهاش سئوالی بود اما هیچ وقت منتظر جواب نمیماند.
من و میم با کیفهای کج و کولهمان، با مانتوها و مقنعههای بدقواره و بدرنگمان، از کنار پارک گذر میکردیم و تا سر خیابان میرفتیم و از آنجا به سمت کوچهی مدرسه میپیچیدیم. کوچهی مدرسه بنبست بود. سال پیش اسم مدرسه و کوچه به اسم تنها شهید آن کوچه «امیر اسلامی» تغییر کرده بود. حالا بالای کتابهایم مینوشتم: لیلا احمدی، کلاس پنج ب، مدرسهی امیر اسلامی.
طولانیترین مسیر طی کردن عرض پارک بود. انگار هر چه میرفتی تمام نمیشد. یک سو پارک بود و درختان تبریزی، سوی دیگر خانه، خانه، خانه… آن روزها تهران پر از خانههای کوتاه بود. روبروی پارک پر از خانههای یک طبقه، دو طبقهی یک شکل بود، با تک و توک ماشینهای پارک شده. به این خانهها، خانههای «بانک رهنی» میگفتند. خانههای بانک رهنی اغلب حیاطدار بودند وماشینها داخل حیاطها پارک بود و معمولاً ماشینی جلوی خانهای پارک نبود. اما هر روز کنار خانههای بانک رهنی پیکان سفیدی پارک بود. پیکان سفید زنی با پسربچهای خوابآلود کنارش. بعضی روزها که برف تا زیر زانوهایمان میرسید، پیکان سفید زیر برف مدفون میشد و فقط شیشه پاکناش بود که آرام آرام از راست به چپ تکانتکان میخورد.
زن و پسربچهای سوار ماشین بودند، کلهی پسربچه کج شده بود، دهانش نیمه باز بود، پسر بچه خواب بود. زن دستش روی فرمان بود و بدنش را جلو کشیده بود. از آن فاصله هیچوقت نتوانستم صورت زن را درست ببینم. در باد و برف و بوران، زن همیشه پشت پیکان سفیدش روبروی پارک با پسربچهاش انگار جزئی از طبیعت آنجا بود. روزهایی که برف نمیآمد ماشین زن خاموش بود. زن همیشه به روبرو نگاه میکرد. انگار منتظر کسی بود. نمیدانستم میم هم مثل من متوجه حضور زن هست یا نه؛ اما او تا وقتی به مدرسه برسیم از خانهی پدربزرگش میگفت. از دختر خالههایش، از دستان کشیده و باریک زندایی تازه عروساش که طبقهی بالای خانهی پدربزرگش زندگی میکرد و از غذاهای مادربزرگش. میگفت و میگفت و چه با آب و تاب میگفت!
چهارشنبهها من زودتر تعطیل میشدم. سرایدار مدرسه هیچ وقت نمیگذاشت داخل مدرسه بمانیم. باید سریع مدرسه را خالی میکردیم. پس چهارشنبهها از مدرسه که تعطیل میشدم به پارک روبروی خانههای بانک رهنی میرفتم و لای درختها میدویدم و آنقدر بازی میکردم تا میم بیاید. قرار چهارشنبههایمان کنار آبخوری ورودی پارک بود.
آن روز چهارشنبه بود، چهارشنبهای به مانند بقیهی چهارشنبهها؛ من لای درختان میدویدم، پدر میم را دیدم. پدر میم پایین خانهشان مغازهی مکانیکی داشت. دستانش همیشه روغنی بود و بدنش ورزیده. بلوز سفیدی به تن داشت و روی یکی از صندلیها نشسته بود و دائم اطرافش را میپایید. زنی نزدیکش شد. پدر میم بلند شد. دست زن را با دلهره گرفت. زن میترسید. حرف زدند، خندیدند. زن پشتش به من بود و میدانستم مادر میم نیست. مادر میم چاق بود و فربه، زن باریک بود و کشیده، با پسربچهای که گوشهی مانتویش را گرفته بود. تا پسربچه را دیدم یاد زنی افتادم که روبروی پارک، کنار خانههای بانک رهنی داخل پیکان سفیدش مینشیند. باید جهتم را تغییر میدادم تا صورت زن را ببینم، پس آرامآرام به سوی دیگری رفتم، پشت درختی دیگر. نفسم را حبس کرده بودم. قلبم تند تند میزد. خودش بود. همان زن با پسربچهاش، زن کنار پدر میم راه میرفت و چیزی میگفت. مرد موهایش را به عقب شانه کرده بود. بلوز سفید روغنیش به بازوهای عضلانیش چسبیده بود و با دهان بازش میخندید. این اولین بار بود که دهان پدر میم را به لبخندی باز میدیدم که همیشه در خندیدن خست به خرج میداد. زن هم میخندید. خندههایشان شیرین بود. من پشت درختها پنهان شده بودم و نگاهشان میکردم. به بدن مطلوب مرد، به چشمهای زیبای زن، به اشکالی که از دود سیگار مرد بلند میشد، به لبهای غمگین زن که تندتند باز و بسته میشد به گفتن چیزی، به دکمههای نبسته مانتوی زن که گویی آنقدر هول هولکی حاضر شده که وقت بستنشان را نداشته، به پسربچه همیشه خواب که حالا داشت گوشهای بازی میکرد و زن کجکجکی نگاهش میکرد، به دستهای نگران مرد، به چشم چرخاندن اطرافش که مبادا کسی آنها را ببیند. غافل از اینکه دختری پشت درختان تبریزی پنهان شده به تماشایشان.
حالا من پدر میم را دیده بودم، حالا وقتی هر صبح از کنار پیکان سفید رد میشدم میدانستم زنی که آنطور منتظر و مستاصل داخل پیکان نشسته و چشم به روبرو دوخته منتظر چه کسی است. میدانستم نباید چیزی به میم بگویم. حالا دیگر سعی میکردم با پدر میم روبرو نشوم، با مادرش حتی. تنها کارم این شده بود که هر چهارشنبه پشت درختان تبریزی منتظر بمانم و به پدر میم و زن پیکان سوار زل بزنم. گوشهایم را تیز کنم که چه میگویند. من حتی حواسم به پسربچه هم بود، وقتی مادرش غرق کلام بود و با ترس و دلهره چیزی را تعریف میکرد. من حتی حواسم بود کسی نزدیک آنها نشود. هرچند احساس گناه میکردم. گناه نسبت به کاری که میکردم، نسبت به سکوتم به میم. هرچند با منطق کودکیم میدانستم گفتنم نتیجهی خوشایندی نخواهد داشت.
زندگی داشت حول انتظار رسیدن به چهارشنبهها میگذشت که یک روز، یک چهارشنبه، پشت درختان تبریزی همانطور مثل همیشه پنهان شده بودم و به زن و پسربچه زل زده بودم که روی صندلی منتظر نشسته بودند. من هم مثل آنها منتظر بودم که دستی روی شانهام خورد. برگشتم، زبانم بند آمد. پدر میم بود. تا آمد بگوید: «مگه تو مدرسه نداری بچه». شروع کردم به دویدن. آنقدر مسیر را تند دویده بودم که تازه وقتی به خانه رسیدم، فهمیدم چند بار زمین خوردم و شلوارم روی زانوها جر خورده، پوست دستم رفته و صورتم خیس از اشک شده. مادر وقتی مرا در آن اوضاع و احوال دید تا آمد چیزی بگوید، گفتم «سگ دنبالم کرده» و زیر گریه زدم. مادر فقط گفت: «کیفت کو؟» تازه فهمیدم کیفم را جا گذاشتم. آن روز مادربزرگ باز با تخممرغ بالای سرم ظاهر شد و شروع کرد به دعا خواندن و اسمها را یکییکی روی تخم مرغ نوشتن. این بار قسمش راست بود، رنگ به رخسار من نبود. تخم مرغ شکستند. آبطلا به حلقم ریختند. من اما تب کرده بودم. بدنم از ترس میلرزید. همه فکر میکردند واقعاً سگ دنبالم کرده. یک هفته تمام، لب به چیزی نزدم. تبم پایین نمیآمد. هیچ دارو و درمانی کارساز نبود. مادر با نگرانی نگاهم میکرد و اشک میریخت. مادربزرگ سرکوفت میزد «بیا… انقدر ناشکری کردی که چرا پسر نشد… پسر نشد… حالا بفرما…». مادر خود را مسبب میدانست. خودش را نفرین میکرد و برای شفایم نذر امام رضا میکرد. پدر هر شب با یک دکتر به خانه میآمد. راه علاجی نبود، مادر بزرگهرچه ورد و دعا بلد بود، رو کرده بود و دائم تکرار میکرد «من میگم این بچه چشم داره». چشمهایم دیگر باز نمیشد. صداهای محوی میشنیدم. نفرینهای مادر، دعاهای مادربزرگ، صدای خاله مهین، سئوالهای دکتر، جوابهای پدر، گریههای بچه. من اماگوشهای افتاده بودم. هذیان میگفتم، تب داشتم، کابوس میدیدم… کابوس میدیدم… کابوس میدیدم، کابوس پدر میم و زن پیکانسوار و پسربچهاش. یک بار خواب دیدم پدر میم در آن چالهی مکانیکیاش مرا گذاشته و با پیکان زن از رویم میگذرد و زن قهقهه میزند و پسربچهاش به صورتم تف میاندازد. یک بار هم خواب میم و مادرش را دیدم. میم کنار آبخوری ورودی پارک منتظرم ایستاده بود. من دویدم، تا رسیدم گفت: «بازم دیر کردی؟» و تا آمد شروع کند از خانهی مادربزرگش تعریف کند، من زن پیکان سوار را دیدم که با مادر میم گوشهای نشسته بودند و کتلت میخوردند، لای کتلتها انگشتهای روغنی پدر میم بود. و هر روز یک کابوس جدید.
نمیدانم چند روز گذشته بود، یک هفته، دو هفته، یک ماه… که یک روز از خواب بیدار شدم و مادرم را صدا کردم و گفتم کتلت میخواهم. مادر بزرگ از خوشحالی دستانم را بوسید و لقمهها را یکییکی در دهانم گذاشت. بعد هم مادر و خاله مهین حمامم کردند. مادربزرگ موهایم را بافت. کیفم بالای سرم بود. گفتم «کیفم از کجا پیدا شده؟» گفتند «میم آورده». کیفم را برداشتم و دفتر و کتابهایم را درآوردم. دلتنگ درس و مدرسه بودم. گفتم میخواهم به مدرسه بروم. مادر گفت هنوز دکتر اجازه نداده اما قرار است میم بیاید تا درسها را با من کار کند. آن روز میم آمد. خندید و بغلم کرد و دائم پرسوجو میکرد که سگ از کجا دنبالم کرده؟ «گازت هم گرفت؟» «سگ کی بود؟ «چرا من تا حالا ندیده بودمش؟» میم هر روز بعد از مدرسه میآمد و درسهایم را میداد و از مدرسه وهمکلاسیها و خانهی پدربزرگش تعریف میکرد. یک روز وقتی آمد گفت که پدرش هم برای عیادتم آمده.
پدرش پشت در اتاق بود. وارد شد. آب دهانم را به سختی قورت دادم. میم بیهدف میخندید. این بار دستان پدرش روغنی نبود. با دستانش دستم را گرفت و گفت: «پس سگ دنبالت کرده!» معنی این جمله را فقط من و او میفهمیدیم و نه هیچ کس دیگر. بعد خندید و گفت: «اسمت چی بود؟» با لکنت گفتم: « لیلا…» گفت: « لیلا دیگه هیچوقت پشت درختا قایم نمیشه که سگ دنبالش کنه؟! نه؟» گفتم: «باشه» بعد سرش را جلوتر آورد و گفت: «مرسی» و خندید.
مادر با سینی چای وارد شد و تمام مدتی که پدر میم چایش را میخورد من سرم را زیر انداخته بودم تا نگاهش نکنم.
چند روز بعد که حالم بهتر شد، همگی راهی مشهد شدیم. مادر میخواست نذرش را ادا کند. دیگر میتوانستم روی پاهایم بایستم. حالم خوب شده بود. دیگر همان لیلا شده بودم، هر چند مثل همیشه بیرنگ و رو. پس صبحها از خواب که بیدار میشدم، آب یخ به صورتم میپاشیدم و کنار مادر میخزیدم. از پشت او را در آغوش میکشیدم و زیر لحاف میسُریدم. بوی شیر تازه میداد. نفس عمیق میکشیدم. آنقدر که ریههایم پر از بوی شیر تازه شود. سرم را لای موهای خرماییاش فرو میکردم و موهایش را میبوییدم. حتی موهایش بوی شیر تازه میداد. سحرم میکرد.
من دوست داشتم تا ابد در آغوش مادر بمانم. من دوست داشتم بوی شیر تازهاش را تا ابد ببویم. تا ابد همانطور میخکوب آنجا درآن نقطه بمانم و ببویم و تنم را از خوشی کش و قوس بدهم. من دیگر نمیخواستم به مدرسه بروم. دیگر نمیخواستم دو کوچه و یک خیابان را رد کنم تا به میم برسم و زن پیکان سوار را کنار خیابان ببینم، من به پدر میم قول داده بودم دیگر پشت درختان تبریزی پنهان نشوم.
پس هیچ کس نفهمید چرا وسط سال، مدرسهام را عوض کردم. همهی تقصیرها گردن آن سگ خیالی افتاد که در آن چهارشنبه مرا دنبال کرده بود.
#قدسیه قاسمی
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید