نظر کرده
توضیح اعظم بهرامی دربارهی داستان «نظر کرده»:
این داستان خودش قصه ی جالبی دارد. آن را برای جشنوارهی داستان نویسی سال ۸۶ یا ۸۵ فرستادم . برای جشنواره پذیرفته شدم و رفتم. اتفاقن ابوتراب خسروی یکی از داوران جشنواره بود. با هم در هتل کمی گپ زدیم و گفت در مورد داستان تو صحبت زیاد شد. دوست دارم آن را بخونی و یک بار با خوانش خودت گوشش کنم.
خلاصه سه روز جشنواره پایان یافت و به من اجازه ندادند این کار را بخوانم . اسمم در هیچ کدام از برنامههای خوانش داستان نبود. و حتی آن را در کتاب مجموعه داستانهای برگزیدهی جشنواره هم منتشر نکردند.
و من با یک حس عجیب بین رضایت از خودم و ضد حال از نشنیده شدن کارم به خانه برگشتم.
زیپ شلوارش باز بود رنگش هم کمی پریده بود. انگار آن قدر نگهش داشته، که حالا زده بود به صورتش، زیر پوستش. نواب کلا بچه ی زرد و زاری بود. تا عالیه باجی دستهایش را گرفت بالا او هم اشاره را گرفت و ناموسش را نشانه رفت روی ردیف به ردیف آجرهای دیوار، تکانش می داد و شاشی زرد کمانه می کرد روی دیوار؛ عالیه باجی هم چشمهایش را بسته بود و داشت زیر لب چیزی می گفت. من و قاسم از ترسمان کپیده بودیم پشت درخت. بعد نواب قطره ی آخرش را تکاند و زیپ شلوار رنگ و رو رفته اش را کشید بالا. صدیق هم ایستاده بود نزدیک عالیه باجی، خانم دستش را کشید روی سر نواب و پول را داد دست پدرش .
قاسم گفت: هی! انگار جنها بدجوری از شاش بچه ی صغیر می ترسن نه؟!
دستم را گرفتم جلوی دهانش و گفتم: نه خره! نه شاش هر بچه ای، طرف باید حتما نظر کرده باشه. من که این طور شنیدم.
با هم راه افتادیم سمت مدرسه، نه انگار که چیزی دیده باشیم. دیگر حرفی در مورد آن چه از پشت درخت بید دیدیم زده نشد. این دفعه ی اول نبود. نواب روی خانه ی کلی از مردم محل شاشیده بود. خوب یادم است فردایش نواب مدرسه نیامد. قاسم هم سر کلاس تاریخ هی غرغر می کرد که چه حالی می ده آدم شاشش را بفروشد آن هم در جا، بعدش هم مدرسه نیاید. قاسم آن قدر حرف زد و زیر زیرکی خندید که آقای رسولی هر دومان را انداخت بیرون.
چند روز بعدش وقتی با قاسم داشتیم می رفتیم نانوایی محل، توی راه نواب را در حال ماموریت تازه اش دیدیم. انگار آخرهایش بود. حاجی صدرالدین داشت پول را می شمرد و می گذاشت توی جیب صدیق ، نواب یک گوشه آرام ایستاده بود و زیر زیرکی به پدرش که داشت پولها را میشمرد نگاه میکرد ، زیپ شلوارش هم بالا کشیده بود. قاسم رفت طرف نواب ، من یواشکی از پشت دیوار نگاه کردم. حواسم به صدیق بود که حمله نکند طرف ما، سبد پلاستیکی را محکم گرفته بودم توی دستم که اگر تشر زد زود در بروم. جرات نکردم بروم جلو، قاسم با نواب پچ پچی کرد و برگشت طرف من : بریم الان صف شلوغ میشه و نون بی نون . دوباره نگاهی کردم به نواب و یک لبخند زورکی بهش زدم،
– چی شد قاسم؟ چی گفت؟
قاسم زیاد سر حال نبود: هیچی بابا! بیچاره حالش خوب نبود. از مدرسه پرسید و گفت که تا چند روز اجازه اش را گرفته نیاد. گفتم بچه ها از تیم بیرونش کردن چون سر تمرین نمی آمده. اونم حالش گرفته شد.
سبد را دست به دست کردم و گفتم: نگفت این شاشیدن تا کی طول می کشه؟
قاسم پوزخند زد: تا وقتی جن ها دست از سر محل بردارن!
برگشتنی از قاسم که جدا شدم ، سر کوچه آقا جان را دیدم، می رفت سمت خانه ، دویدم دنبالش : آقا جان شما نواب و صدیق را توی کوچه ی پایین دیدین؟ شنیدین مردم پول میدن صدیق تا نواب رو بیاره و…! ماندم باقیش را بگویم یا نه .
آقاجان کیسه ی میوه را دست به دست کرد و نگاه کرد توی چشمهایم، سرم را انداختم پایین و زیر لبی گفتم: واسه ی جن هاس ، واسه ی این پول میدن.
آقا جان کلید را از جیبش در آورد و همان طور که از پله ها می رفت بالا گفت : این حرفا به تو نیامده، تو سرت به کتاب و درس خودت باشه! نمی خوام دیگه حرف این مرتیکه رو بزنی.
نان ها را گذاشتم لای سفره و یک تکه چپاندم توی دهانم. دفتر کتاب ها را پهن کردم دورم به دیکته نوشتن، مادر خمیر دور نانها را می کند و چشمش به آقا جان بود که با رادیوی قدیمیش ور می رفت: یک دقیقه صدای اونو کم کن ببین چی می گم.
– یک اخبار هم خانوم روا نداری به ما؟
– می دونی مشهدی فرخ لقا توی آینه چی دیده؟
– توی آینه؟ نه! لابد قیافه ی اعجوج معجوج خودش را؟
– دیده جن ها آمدن به عذاب دادن محله، گفته باید همه ی محله تقاص پس بدن. گفته آن قدر بچه از خونه ها بدزدن، آن قدر طلا، آن قدر جاها به آتیش بکشن تا انتقام پس گرفته بشه. گفته باید مردم حالا حالا عذاب بکشن.
آقا جان کبریت را چسباند سر سیگارش:
– همه را هم آینه گفته ؟ غلط کرده زنیکه. مردم چرا خر شدن؟ دوره افتادن دنبال این مرتیکه ی معتاد که چی؟ بچه ی معصوم رو اجیر کن روی زاد و زندگی ما بشاشه. آخه زن، آدم عقلش را می دهد دست یک پیرزن عجوزه؟ مادر نان آخر را هم دولا کرد و گذاشت توی سفره: نگو مرد، نگو! هیچ کی یادش نباشه تو که خوب یادت هست. مگه ندیدی زن غریب و بیچاره را گرفته بودن به باد مشت و لگد. اونم زن پا به ماه. خودت هم هر چی کردی جلودار این جماعت نشدی. حالا هم از ما بهترون آمدن به خونخواهی، درست سر هفت سال. خدا به جان همه رحم کنه.
سمانه میله بافتنی را فرو کرد توی کلاف کاموا:
خوب بابا چرا به آژان نمی گن؟ اصلا تا حالا کسی اون ها رو دیده؟ شاید از بیخ و بن دروغ بود؟
مادر خرده نانها را با وسواس ریخت توی مشتش:
– چی را دروغ بود! مگه نمی دونی درست در عرض ده دوازده روز کلی اتفاق بد پیش آمد کرد برای مردم. همه هم که همسایه و آشنا بودن. مگه بچه ی زن حاج صدرالدین سقط نشد. زنش سالم و سرحال عصر دم غروب می ترسه و بچه ش می افته. از خونه ی عالیه باجی هم که کلی طلا دزدیدن، خودش به همه گفته کلی طلا بوده بقیه هم هر کدام یک جور آزار دیدن.
پدر سیگارش را له کرد توی نعلبکی:
– به آژان بگن پای همه گیره، تازه قضیه مال شش هفت سال پیشه. الان که چیزی ثابت نمی شه. تو سرت به کار خودت باشه.
خواستم بگم من خودم چند بار نواب را توی محل دیدم که مادر سرش را آورد نزدیک پدر طوری که سمانه نشنود زمزمه کرد:
– انگار دخترهای محل را هم بی ناموس می کنن، می خوای من بگم صدیق نواب را بیاورد خانه ی ما.
پدر از کوره در رفت و نگاه کرد به من، چشم غره رفت به مادر: خانوم جلوی بچه ی صغیر، حواست کجاست؟ زبون به دهان بگیر ببینم. حالا کدوم خری گفته نواب نظر کرده ست؟
مادر گفت:
– یعنی نیست؟ خوبه دیدی گذاشته بودنش روی پله ی جلوی مسجد، چند نفر هم گواهی دادن که مال همون زنه بوده که مردم از محله روندنش، دروغ میگم بگو دروغ می گی! اون چشمهای آبی و ماه گرفتگی روی دست راستش ! یعنی اینها نشونه نیست؟!
سمانه سفره بدست به طرف آشپزخانه رفت: خوب آقا جان هم ماه گرفتگی دارد ، یعنی نظر کرده است؟! چه ربطی دارد ؟!
مادر با دهان باز که لقمه ای از نان تازه در آن بود به سمانه نگاه کرد و همه ساکت شدند.
فردا صبحش داشتیم توی کلاس ، تمرینهای ریاضی مان را حل می کردیم که از دفتر آمدند دنبال آقای رسولی، انگار زنش از پله ها افتاده بود. آقای رسولی با رنگ پریده کیفش را برداشت و رفت. کتش را هم نبرد. قاسم گفت: احتمالن زنش می خواد بزاد.»
بچه ها شروع کردند به داد و بیداد. قاسم را کشیدم طرف خودم:
– ببین من یک چیزهایی دستگیرم شده. انگار یک اتفاق هایی افتاده که ما نمی دونیم.
قاسم آشغال های مداد تراشش را ریخت روی دفتر من:
– نکن کره خر برای چی این طوری می کنی؟
خندید:
خوب حالا ، مگه ما رفیق نیستیم؟ چی شنیدی؟
من هم از سیر تا پیاز ماجرا را برایش گفتم به جز قسمت آخر حرف های پدر که یک جوری بود. نه می فهمیدم که یعنی چه و نه می توانستم بهش فکر نکنم. در مورد ماه گرفتگی آقا جان هم چیزی نگفتم. قاسم هم کلی سوال پیچم کرد و آخرش همه رفتیم در حیاط مدرسه و یک دست فوتبال زدیم. به جای نواب حسن بازی کرد که کلاس بالایی ماست و همیشه میگذارندش بیرون کلاس.
عصری که رفتیم خانه مادر داشت توی یک کاسه چیزهایی فوت می کرد و دعاهایی می خواند. صدیق نشسته بود پایین پله ها و مچاله شده بود توی خودش. نواب هم نزدیک مادر ایستاده بود و کلوچه قندی گاز می زد. نگاهش کردم و خندیدم. او هم خندید. چشمهایش رنگ روشنی داشت. آنجا ، توی آفتاب که ایستاده بود ، موهایش هم به روشنی می زد و قیافه اش کمی شبیه دخترها بود.
مادر کاسه را داد دست نواب. او هم آن را خورد و رفت آن طرف حیاط. سمانه پشت پنجره ایستاده بود و از پشت پرده کله می کشید. نواب زیپ شلوارش را باز کرد و نشانه رفت روی دیوار، درست همان جایی که دروازه ی گل کوچیک من و قاسم بود. مادر پول را شمرد و داد دست سید صدیق و در خانه را بست: مبادا چیزی به پدرت بگی، بیا سبد را بگیر و برو نانوایی .
رفتم دنبال قاسم که بگویم برای دیوار گل کوچکمان چه اتفاقی افتاده، سر راه دیدم نواب و پدرش پیچیدند طرف خانه ی قاسم.
راهم را کج کردم تا دوباره چشمم توی چشمش نیفتد. قاسم چند نفری جلوتر از من توی صف بود. سبد را گذاشتم توی نوبت و رفتم جلو، هنوز دهانم را باز نکرده بودم که گفت: می خواستند بیایند خانه ی ما، من که زدم از خانه بیرون. مادر گفت قرار است بیایند. بعد هم گفت خانه ی دیگه یی توی محله نمانده.
قاسم خبرهایش دست اول تر از من بود. از زیر زبان خواهرش کشیده بود شش هفت سال پیش یک روز مردم می بینند مادر نواب که از خوشگلی تک بوده توی محل، راه افتاده دنبال صدیق، اول همه فکر می کنند دنبال موادی چیزیه اما بعد که زنهای محل می فهمند طرف اهل هیچ فرقه یی نیست عقلشان قد نمی دهد که این قرص ماه برای چی راه افتاده دنبال پیرمرد زپرتی و معتاد. همه ی اهل محل شک می کنند بهش، تا این که چند وقت می گذره و می فهمند زنه حامله است و می خواهد خودش را بند کند به صدیق . یک روز دور از چشم صدیق
می کشندش یک جای خلوت و بعد هم تا می خوره می زنندش .قاسم گفت: انگار بابای تو جلوی اهالی رو می گیره و بعد از چند روز زنه گم و گور میشه و یک بچه رو روی پله ی مسجد محل ،…دهانش باز ماند و خیره شد ته صف. گفتم: چی شد قاسم؟ چی شد؟
برگشتم طرف نقطه یی که قاسم نگاه می کرد. نواب و پدرش می آمدند طرف نانوایی، داود نانوا سرش را آورد بیرون و گفت:
– آقایان، خانوم ها، لطفا صف تان را به هم نزنید فقط راه را باز کنید. من و قاسم خیره خیره نگاه می کردیم به نواب که کاسه را از دست خمیری شاطر گرفت و داد بالا . همه چند لحظه ساکت بودند، بعد صدیق به اشاره ی نواب خم شد و او هم در گوشش چیزی گفت. صدیق همانجا از نزدیک صف زنها داد زد : قربونت داوود آقا صبر بده بچه تندش نمیاد !! (۱) همه نگاهی به نواب کردند و صف دوباره جابجا شد . چند نفری از جلوی من که نانشان را گرفتند ، نواب رفت سمت دیوار نانوایی ، درست نزدیک همانجایی که شاطر نشانش داد و بعد هم جلوی چشم خلق زیپش را کشید پایین و رو به دیوار نانوایی. قطره های زرد شتک میزد روی دیوار سیمانی و آن را تر می کرد. داوود چند تا نان خاشخاشی داد دست صدیق و پول را هم داد دست دیگرش:
– نانها مان چند وقت است هی شور می شود. انگار کیله ی نمک از دستم در رفته. خدا خیرت بده ما را هم دعا کن.
دو نفر دیگر مانده بود تا نوبت من. نواب و پدرش توی پیچ کوچه گم شدند قاسم زد روی شانه ی من: «هی! نیگا اون آقا جانت نیست وایستاده ته کوچه؟» برگشتم و خیره شدم ته کوچه. هیچ کس نبود. سبد را هل دادم جلو:
– نه بابا حتما خیالاتی شدی.
________________________
۱- یعنی الان نمیتواند پیشاب کند( با لهجه ی نواحی مشهد)
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
بیوگرافی اعظم بهرامی به قلم خودش: سرودن را پیش از آنکه نوشتن بیاموزم تمرین میکردم، روزگار دشوار زن بودن و پس از آن در غربت زیستن را نوشتن داستان کوتاه و شعر برایم آسان کرد و پر تجربه که از همهٔ واژهها و کلمات انتخابیم بیرون میزند. متولد خرداد هستم و یکی دو سال پس از آن سال پر حادثهای که ۱۲ بهمنش تاریخ و قانون و زندگی زنان سرزمینم را بیش از پیش در محدودیت و ممنوعیت پیچید. کتاب یک زن در دو لوکیشن که مجموعه داستانیست حول محور زنانگی دو گانه در اندرونی و بیرونی مدرن، در حالی بعد از دو سال منتشر شد که من به زندگی بیرون ایران پرت شده بودم. داستانی از این مجموعه برگزیدهٔ جایزهٔ صادق هدایت شد و بعد از آن مجموعه شعر دکمههای لباس من هنوز بستهاند را در سال ۹۲ نامای جعفری عزیز با سه پنج منتشر کرد. برخی از نوشتههایم به زبان ایتالیایی ترجمه و منتشر شدهاند. در کتاب مجموعه داستان زنان مهاجر ایتالیا در سال ۲۰۱۵ نیز با داستان کوتاه جوانههای سیب زمینی شرکت داشتم. هم اکنون کتاب مجموعه شعر «پرندهای روی شاهرگ» و یک مجموعه داستان کوتاه در دست چاپ دارم. باقی زندگیام را هم شعرها و داستانهایم فاش میگویند و من هر چه بیافزایم سخن اضافه است.