نگاهی به داستان لبخند مریم نوشته قاضی ربیحاوی
«لبخند مریم» در چهار فصل و از زبان دو راوی، روایت میشود. داستان زن و مردی که دختری معلول و نه ساله دارند.
«لبخند مریم» داستان زندگی نیست. روایت با مرگ حلزونی شروع میشود تا از نیستی بگوید. عذرا و عیسا، زن و مردی هستند که به جبر جنگ، ناچار از زندگی در ساختمانی هستند که دیوارهای سیمانی آن را احاطه کرده است. در بیابانی خارج از شهر که تنها وسیله ارتباطی آن یک کیوسک تلفن است.
«قاضی ربیحاوی» با زبردستی در جملاتی کوتاه و ساده شرایط انسانهایی را بیان میکند که از سادهترین و معمولیترین نیازهایشان بی بهره اند. ساختمانی با چند توالت عمومی و حمامی که آب گرم ندارد. در فضایی جدا شده با سیم خاردار و بیابانی سنگلاخ. ساختمان شبیه به بازار مکارهایست که همه چیز در آن پیدا میشود. پیرزنی با دختر سبکسرش، بانو و جی جو دیوانه که شوهرش از او خواسته تا مراقبش باشد، بی بی، عیسا و عذرا و مریم که در طول داستان منتظریم تا لبخندش معنا بیابد.
حیوانات در این داستان بیش از آدمها نقش دارند و در واقع این حلزون و کبوتر و گربه هستند که وضعیتی که شخصیتها در آن گرفتارند را بیان می کنند.
حلزون شرایط را تاب نمیآورد، کبوتر جای اشتباهی میپرد و گربه که چنگ زده به شکاف کوچکی در دیوار در آخر سقوط می کند. عیسا و عذرا در تکگویی درونی شرح ماوقع روزی را میگویند که مخاطب شاهد شب آن است. پشت بهم در وضعیتی که هر دو در تمنا یکدیگر بسوی دیگران میروند و در این تکگویی مخاطب را بر آنچه از ابتدای آشنایی آنها گذشته تا امروز واقف می کنند.
نویسنده با تغییر راوی ها، احساسات و نوع نگاهشان به وقایع، شخصیت آنها را میسازد. فضای تاریک شب، با زندگی محصور و محبوس در مکانی که زندان را تداعی میکند سیاهی داستان را دوبلیکت میکند. «لبخند مریم» داستان افول و سقوط است. در نهایت عیسا و عذرا هر دو سقوط میکنند مثل گربهای که به دیوار چنگ انداخته بود. اگر بخواهیم در این داستان بدنبال زندگی باشیم تنها جمیله است که معنای زندگی را درک کرده است.
جمیله از مرگ برمی گردد. از پشت آمبولانسی که جسد بی بی را میبرد پیدایش میشود. او به درک زندگی رسیده است. میداند که برای زیستن باید جاری شد. عاشق کشاورزی است در آن طرف دنیا. چرا کشاورز؟ چرا کس دیگری نه؟ چون کشاورز میکارد، درو میکند و باور و امید دارد به رویش جوانهها. در جایی که همه بدنبال ارضا غرایز هستند او باور رفتن دارد.
زندگی حیوانی در این داستان نمود واضحی دارد. آدمهای این داستان از حداقل زندگی انسانی بیبهرهاند. مثل حلزون در لاک خودشانند و در دیوارهای سیمانی محبوس. مثل گربه چنگ زدهاند به یک شکاف که معلوم نیست تا کی دست و پایشان طاقت بیاورد و نگهشان دارد. تلاش برای ماندن در چه وضعیتی؟ به چه قیمتی؟ آویزان از دیواری صاف که در نهایتاش میزی آهنی منتظر پذیرایی از آنهاست که رویش سقوط کنند. در نهایت همه محکوم به مرگاند، نمیمیرند، محکوماند به مرگ! به سقوط! همانطور که حیوانی برای غرایز زندگی میکند آنها نیازشان را برآورده میکنند در میان آن همه نکبت و ناامیدی. در نهایت غریزه پیروز است. فرقی نمیکند با چه کسی؟ در چه شرایطی؟ فقط حس رهایی در لحظه و حتا بعد از آن حس پشیمانی نیست، حسی است بنام عدم دوست داشتهشدن و عدم عشق و در نهایت پس زدن. عذرا و عیسا دلیل میتراشند برای ارضای غریزه.
در این بیابان که مردمانش تنها میمیرند، دنبال راهی برای نجاتاند و هنوز برای حمام محتاج آب گرماند. مردی شیرین عقل میرود خرچنگ بگیرد. شاید او میداند که خرچنگ از پهلو راه میرود. او میداند که عرض زندگی مهم است نه طولش. انتخاب نامها در داستان با آنچه در ذهن است در تقابل و تضاد است مانند نام کتاب،«لبخند مریم». آیا بر این زندگی باید لبخند زد؟ این تضاد مخاطب را به تفکری عمیق وامیدارد.