Advertisement

Select Page

همراه با پانزده سالگی‌ام (۳-۵)

همراه با پانزده سالگی‌ام (۳-۵)

  دیدار پنجم: کنار چرخ و فلک در پاریس – بخش سوم  

از مجموعه: همراه با پانزده سالگی‌ام

(۵)

 

صدای ریزش آب آمد. قطره قطره. مثل باران. بعد مثل آبشار.

و خواب پانزده سالگی ام بیادم آمد.

“در خانه بزرگی بودم پر از درخت نارنج و حوض آبی زلال با کاشی های سفید. مردی که بلوز و شلوار پلنگی چریکی به تن داشت، شلوار خاک آلودش را تکاند. با کنجکاوی نگاهش کردم. بی اعتنا بود. با چشم هایی به رنگ سبز فندقی و موهایی بلوطی. می دانستم فرانسوی است.

سر وصورتش خاک آلود بود. و غرق در فکر. نمی دانستم به چه چیز فکر می کرد. و همین کنجکاوم کرده بود. لبخند زدم. و لبخند من او را کنجکاو کرد. و من اولین آذرخش را توی چشمهایش دیدم. خوشحال بودم که آن حس را پنهان نکرده بود. در این حس پنهان نشده حس کردم چقدر آزادم و چقدر بی هراسم. حس کردم که در فرهنگ این مرد، پنهان کردن احساسات جایی ندارد. و همین مرا به طرف او می کشاند.

به اتاق مهمانخانه رفت. چشم هایم رد پای او را دنبال کردند. به آرامی قدم برمی داشت. به دنبالش رفتم. صدای قطره های آب مثل باران تند می بارید در اتاق. اتاق، کاملن خالی بود با موزاییک های خاکستری و قرمز خالدار. از سقف اتاق دوش آبی ریز ریز می بارید.

مرد فرانسوی دکمه های پیراهن پلنگی اش را باز کرد و رفت زیر دوش آب. پیراهنش خیس شد. شلوارش هم خیس شد. من هم با پیراهن چیندار سفید با گل های کوچک نارنجی و قرمز و زرد، رفتم کنارش ایستادم زیر دوش. پیراهنم خیس شد. چسبید به تنم.  بلوز و شلوار خیس پلنگی او هم چسبید به تنش.

حس کردم که یک تفنگ دارد. و تفنگش را همان نزدیکی ها گذاشته است. از من پنهانش نکرده است. حتا اگریکجور هایی با انقلاب کوبا در ارتباط باشد. یا هر جایی که جنگل دارد. من بجز اطلاعات مبهم و پراکنده ای در باره جنگ شکر و جنگ های چریکی جسته و گریخته فیدل کاسترو و چه گوارا، چندان چیز دیگری نمی دانستم.  چرا اینطور صریح و گزنده اسم “رژی دبره” به خاطرم آمده بود؟

“رژی دبره”؟

مرد فرانسوی دست هایش را لغزاند دور کمرم، دور بازوان نازکم حلقه کرد. و لب هایم را بوسید. بوسه ای گرم و پر شور. آب روی چشم هایم می ریخت و می رفت توی دهانم.  آب، ریز و پر شتاب از سوراخ های باریک دوش می بارید. در مه و غبار آب داغ، موجوداتی کوچک را دیدم به کوچکی ذرات آب، که لغزش دست های من و او را نقاشی می کردند. شاید هم بازیمان میدادند روی  یک صحنه. یک صحنه رقص…. “

……….

به پانزده سالگی ام می گویم: یادت می آید؟

پانزده سالگی ام سرخ می شود. و عرق نازکی پوست روشنش راشفاف و پر فروغ می کند. مثل شبنم سحرگاهی. از جایش بلند می شود و به سرعت می رود پشت درخت کاج مصنوعی کریسمس پنهان می شود. شاید بغض گلویش را تنگ کرده باشد، مثل فشردگی انگشتانی پر زور دور گردنش. شرمسار از اینکه من خواب او را بیادش آورده ام. پانزده سالگی ام این راز را فقط می خواهد توی وجود خودش نگه بدارد. مثل این دانه کاج پشت پنجره که الهه – خدای میترا توی دل زمین کاشته است که سر سبزی عشق را پیوسته بیادش بیاورد. و همین یاد آوری بوده است که هستی را سرزنده و روانبخش کرده است.

سکوت می کنم و به درخت کاج پشت پنجره خیره می شوم.

درک عمیق هر چیزی زمان می خواهد و داشتن فضایی آزاد. پانزده سالگی ام به هردو نیاز دارد تا با زبان بی پیرایه من آشنا بشود و حس کند که قضاوتش نمی کنم. او می داند که گاه یک گفتار از سر بی تدبیری می تواند به سادگی مرگ ساز شود. به سادگی زندگی یک دختر را تا ابد تباه و بی اعتبار کند. پانزده سالگی ام باید به من اعتماد کند و بداند که من به خواب هایش پایبندانه باور دارم. مثل باورتندرست خودش به خواب هایش. به ویژه به این خواب که هنوز نمی داند که به راستینگی پیوسته است. وقتی که من روی پل رود سن ایستاده بودم کنار چرخ و فلک و می خواستم از فرط پوچی خودم را نابود کنم. تمام زندگی و خاطره هایم را. حتا زندگی پر از فراز و نشیب مهری را که در کمال اعتماد در مترو برایم تعریف کرده بود! بیست سال گذشته بود از این خواب، که همین مرد توی خواب را در بیداری در پاریس پیدا کردم. تصور نمی کنم که وقتی همدیگر را ملاقات کردیم، او هیچ خاطره ای از من در خواب بیاد داشته باشد. او در خواب من بود، نه او در خواب من. اما من وقتی به چشم هایش نگاه کردم، فهمیدم که خودش است. همان مرد با پیراهن و شلوار پلنگی زیر دوش آب. و ما خیلی زود به هم نزدیک شدیم . و این بار سکوت بین ما نبود. ما با زبان دیگری با هم حرف زدیم. یک زبان سوم. شاید هم چهارم.

می گویم: مریم؟…. مریم؟ کجایی؟

سرش را از پشت درخت کاج مصنوعی کریسمس به آرامی کج می کند. چهره اش نمایان می شود. گونه هایش هنوز سرخ و شفافند از آبدانه های شرمساری. بازتاب چهره اش روی یکی از گلوپ های طلایی آویزان به درخت، انعکاسی شورانگیز دارد. نگاهش نمی کنم تا بتواند به راحتی خود از هم پاشیده اش را جمع و جور کند و بیاید کنارم بنشیند پشت پنجره. باید بداند که من چقدر به وجود او نیاز دارم. به سر تکان دادن هایش به منزله پذیرشش… یاریگری اش در قصه گویی هایم. خاطره هایی که پاپی آنه می خواهم برایش تعریف کنم. چون هیچکس جز او نمی تواند با راستینگی و زلال گونگی با من همدلی کند. پانزده سالگی ام باید بداند که چقدر برایم عزیز است.

آرام آرام، رامشگرانه، با پاهای نازکش مثل یک رقصنده باله،  می آید و می نشیند روی صندلی. به آرامی نگاهش می کنم. می داند که غم نرمی در دلم موج می زند. می روم توی آشپزخانه. توی یک بشقاب شکلات خوری، شکلات می چینم. مقداری هم بادام و گردو. قدری هم فندق. بشقاب را می گذارم روی میز جلوی او. با یکنوع بزرگداری و نوازش گری.

می گویم: تازه اند. بخور! می دانم که شکلات و خشکبار دوست داری.

دستپاچه می شود.

می دانم که یکی از رؤیاهایش این است که وقتی بزرگ می شود، گنجه ای پر از شکلات و خشکبار داشته باشد. فقط و فقط برای خودش. که هروقت هوس کند تخمه بشکند، شکلات بخورد و بادام و فندق.

با آهنگی آزاد و فروتنانه می گویم: می بینی! بالاخره به این آرزویت رسیدی!

پانزده سالگی ام لبخند می زند. حس می کنم که رفتار خودمانی و بی پیرایه ام  بیم و پروا را از او می گیرد. باید حس اعتماد را در او بارور کنم.

یک دانه بادام برمی دارد و درحالی که خودآگاهانه به جویدنش فکر می کند، می گوید: اسم آن آقای فرانسوی چیه؟

می گویم: ژان پل.

می گوید: مثل ژان پل سارتر.

می گویم: آره.

می گوید: اوه…مثل ژان پل بلموندو!

می گویم: آره…

یک دانه بادام می گذارم توی دهانم و در حال جویدن می گویم: البته دماغش به بزرگی دماغ او نبود. اما موهاش خیلی شبیهش بود.

پانزده سالگی ام لبخند می زند. این بار یک فندق برمی دارد و می گذارد توی دهانش. کوشش می کند که جوری آن را بجود که صدای شکستن آن زیر دندان هایش بلند نشود. اما صدای کروپ کروپ اش شنیده می شود. خودم را سرگرم دانه های بادام می کنم تا او به صدای کروپ کروپ شکستن فندق زیر دندان هایش توجه نکند.

می گوید: با هم قدم زدید آنشب؟

می گویم: آره.

  • کنار رود سن؟ روی پل؟
  • آره!
  • چه حسی داشتین؟
  • ازم پرسید: دوست داری یه نوشیدنی با هم بنوشیم؟ منم گفتم : آره. و بعد قدم زدیم به طرف یه کافه.
  • حس تون چی بود؟

سکوت می کنم. می دانم که حس پوچی، اندکی رنگباخته بود.

می گویم: دخترم “میترا” توی اتاق کوچک زیر شیروانی تنها بود. البته مرجان کنارش…

حس می کنم که دارم با خودم، خود شصت ساله ام همدلی می کنم و پانزده سالگی ام کنشیاری است که مرا به خودم پیوند می دهد. می شناساند از سویه ای دیگر.

می گویم: “بعد از یک دوره تیره محاق، یک مرد مرا به یک کافه دعوت می کرد. توی یک کشور بیگانه. وقتی که داشتم خودم را از پل می انداختم پایین. بدون آن که در آن لحظه به آینده دخترده ساله م “میترا” فکر بکنم. و مردی بنام “ژان پل” مرا به یک نوشیدنی دعوت کرده بود ومرا به زندگی برگردانده بود. به همین سادگی. مرگ اندیشی مثل یک جرقه است. یک لحظه می آید. تمام…. و برگشت به زندگی هم به همین گونه… یک لحظه که شاید منتظرش نیستی… اما بدون آن که خودت بدانی منتظرش هستی…. یک صدا. یک نگاه. یک لمس کوچک دست. یک جرعه چای گرم در یک کافه که کسی برای تو سفارش داده است… یک دانه بادام… یک دانه فندق… من دستپاچه شده بودم. انگار خودم را سزاوار هیچ نوازشی از سوی هیچکسی نمی دیدم. گویی هر روز می باید خودم را تکه پاره می کردم. قلبم را بیرون می کشیدم با چنگال عقاب گونه ام از ته و توی گنجه سینه ام وفریاد می کشیدم در سکوتی پرومته گونه تا شب قلب دیگری در من بروید و روز بعد همان تکرار همیشگی….

در کافه، بی معنایی زندگی در یک لحظه در من کمرنگ شد و ناگهان حس کردم که با تمام ریزه کاری های این کافه متصل شده ام. به چراغ ها، به میزها، به پنجره، به صندلی ها و لیوان های بلوری…. هر شیئ کوچکی چند برابر بزرگ می شد. می شد یک آدم. معنا پیدا می کرد. سر زنده می شد. حرکت پیدا می کرد. با من به گفت و گو می پرداخت. مثل آغازتصوری آفرینش شاید، که همه چیز در جوش و خروش است…  . و دخترم “میترا” لبخند می زد. با چشمانی شفاف از شوق زندگی…. هر رنگی یک خاطره را در من زنده می کرد. سریع. پر شتاب. برای پر کردن سکوت های مداوم گفتم: “چه کافه قشنگی! چه رنگ های زنده ای! مرا به یاد نقاشی های دوره انقلاب چین می اندازند.” شاید ژان پل تصور می کرد که من از سیاره دیگری آمده ام. یا گمان می کرد که غایت سادگی من یکجوری دلنشین است. نمی دانم. اما با لبخند گفت: “من مدت کوتاهی در چین بوده ام. اما در کامبوج و ویتنام مدت طولانی تری زندگی کرده ام.” انگار شاید کودکانه گفته بودم: “واقعن؟” چون چشم هایش ناگهان درخشید. گفتم: “پس با نقاشی های مینیاتور چین هم آشنایی دارید؟” ژان پل با کنجکاوی به من نگاه کرد. شاید شادمانی و برانگیختگی خود به خودی ام بعد از ورود به این کافه، حسی پنهانی از اندوه را در درون او جابجا کرده بود. نمی دانم. شاید در آن لحظه او هم سخت نیاز به دیدن شادی های کودکانه داشت. به حالت های بی غل و غش. نیاز به رهایی… گریز از روزمرگی… شاید او این حس ها را در دیدار با غریبه ها جست و جو می کرد.

غریبگی رهایی است گاه، وقتی که راز و رمز گونگی ملال را کاهش می دهد و ایجاد کشش می کند بین دو انسان. آیجاد ارتباط. در یک لحظه بی آن که منتظرش باشی.  برای تو رخ می دهد، غیر منتظرانه.

در آن کافه، در بی پیرایگی کامل، درحس سال های معصومیت و کودک – سالی، آنچه به ذهنم می آمد به زبان می راندم.

گفتم: “با کته کوله ویتس خداحافظی کرده بودم…”

گفت: “کته کوله ویتس نقاش؟”

گفتم: آره.

تعجب نکردم که او کته کوله ویتس را می شناسد. در حس سادگی و معصومیت ام تصور می کردم غربی ها همه باید کته کوله ویتس را بشناسند.

گفتم: ” من پس از هجوم آن لشکر سیاهپوش در کشورم، تنها با دو رنگ سیاه و سرخ کار می کردم. اما وقتی که رنگ های زنده و شفاف نقاشی های چینی را دیدم، هر چند از بار هنری ویژه ای برخوردار نبودند، انگار چیزی در وجودم مثل یک رنگین کمان رنگین ترکید. و هزاران رنگ از آن تراوش کرد. در هارمونی ترکیب رنگ های مشترک، متضاد و هماهنگ… من با رنگ ها همدل شدم. یکرنگ شدم مثل یک دوست. و می توانستم با آن ها با زبان خودشان حرف بزنم. مثلن من با این چراغ رنگی بالای سرمان می توانم خیلی راحت حرف بزنم.

  • درباره چی باهاش حرف می زنی؟
  • خودش، احساساتش، افکارش، زندگی ش…
  • جالبه!
  • … من رد چشم هاشون رو پیدا می کنم…
  • چطوری؟
  • عجیب نیست. شما هم می تونید. فقط باید شروع کنید به حرف زدن باهاشون…
  • باشه!… چشمهاتو بر نگردون…

خیره شد توی چشم هایم. دستپاچه شدم.

گفت: یه گالری توی چشماته.

گفتم: آره… آره… از کجا فهمیدید!

گفت: خودت داری بهم میگی!

لبخند می زد و من با ساده گرایی ناخودآگاهی به خودم و زندگی ام متصل بودم. و او سریع متوجه شده بود.

گفتم: آره… من یه نمایشگاه از کارهای نقاشی ام رو توی پارک عمومی شهر به نمایش گذاشته بودم. کارهایی که پر از خون بودند و جنون… رنگ و صدا…

ناگهان حس کردم که دارم خود بینانه همه اش از خودم حرف می زنم.

گفتم: خیلی می بخشید که اینقدر از خودم حرف می زنم.

گفت: نه… اصلن اینطور نیست…. بگو… بعد چی شد؟

گفتم: بعد یه گروه اوباش با چاقو و پنجه بکس و اسلحه کمری حمله کردند توی پارک. مثل حمله ملخ ها… میدونید؟ وقتی که بچه بودم، یه روز آسمون ناگهان خاکستری شد. شکوفه ها و برگهای درختان خاکستری شدند. چند ساعت بعد از درخت ها هیچی باقی نموند بجز شاخه های لخت و بی برگ. بهار تبدیل شد به زمستان…. 

و بیاد آوردم آن روز را که زمین مملو بود از ملخ هایی که با شکم پر دیگر نمی توانستند پرواز کنند و زن های همسایه آمدند توی خانه مان. چادر هایشان را پهن کردند زیر درخت ها. مردی درخت ها را تکان داد و ملخ های شکم پر افتادند توی سینه چادر ها. چادر پس از چادر پر می شد از ملخ. ملخ ها را بردند در خانه همسایه. دیگ های آب جوش و نمک روی چهار پایه هایی پر از آتش نهاده شده بود منتظر. ملخ های زنده را ریختند توی دیگ های آب جوش پر از نمک و فلفل. بعد از اندکی، با آبکش آنها را بیرون آوردند و ریختند در تپ های آماده. زنها با هلهله چنگ زدند توی تپ ها. هرکس توی بشقابش انباشتی از ملخ داشت.  سر و بال ملخ ها را جدا کردند و تنشان را مثل تن میگو انداختند توی دهانشان و با نوعی انتقام گیری شروع کردند به جویدنشان. نوعی انتقام گیری شیطنت آمیز بود. سبعانه هم بود. زن ها می دانستند که زمستان قحطی زده ای خواهند داشت بدون گندم. بدون جو….

گفتم: ما ملخ ها را خوردیم. مثل آن هایی که قورباغه می خورند و مارماهی… سوسک می خورند و مورچه….

ژان پل تعجب نمی کرد از هیچ چیز.

پرسید: بعد چی شد؟ توی پارک؟

  • اوباش های حکومتی تمام تابلوهم رو تکه پاره کردند. مردی با دندان های زرد و چشم های دریده با پنجه بکس به من نزدیک شد. از ته وجودم جیغ کشیدم. در همین لحظه بود که ناگهان کسی مرا از میان جمعیت مهاجم بیرون کشید و من خودم را توی ماشین همسرم دیدم و داشتم با فریادهای هیستریک به در و دیوار ماشین می کوبیدم. بچه هایی را که سال ها پرورده بودم در برابر چشم هایم قتل عام شده بودند. به همین سادگی. و من فقط جیغ می کشیدم. و همسرم نمی توانست آرامم کند. او می راند به سرعت در خیابان های فرعی…. و من جنون آمیز فریاد می کشیدم. همسرم با خشم گفت: تو می توانی دوباره بزایی و بچه های دیگری را بدنیا بیاوری و بپرورانی…

این دردناک ترین کلام بود برایم در آن لحظه… و من با فریاد گفتم: اما آن ها همان بچه هایی نخواهند بود که من بدنیا آورده بودم و با جانم پرورده بودم. بچه های قتل عام شده….

بچه هایم را کشته بودند. سی و پنج تا از بچه هایم را قتل عام کردند.

……

در پشت پنجره باد می وزد ناگهان. یک تکه برف سنگین از روی شاخه می لغزد به پایین.

زنگ در خانه به صدا در می آید. به طرف پنچره می روم . و از طبق دوم خیابان را نگاه می کنم. پستچی انگار بسته ای را پشت در خانه نهاده است. من منتظر هیچ بسته ای نبوده ام. از پله ها به سرعت پایین می روم. در را باز می کنم. هیچکس دم در نیست. بسته ای هم آن جا نیست. خیابان خالی است. فقط باد می وزد. و باد موسیقی می نوازد. موسیقی خودش را.

در را می بندم. صدای موسیقی باد خفه می شود. از پله ها بالا می آیم. در راه پله ها، پانزده سالگی ام را صدا می زنم: مریم… مریم…

پانزده سالگی ام جوابم را نمی دهد. به اتاق که می آیم می گویم: تو هم صدای زنگ در شنیدی؟ مگر نه؟

پانزده سالگی ام جوابم را نمی دهد. دوباره از بالا پایین را نگاه می کنم. هیچکس پشت در نیست. به آنسوی اتاق می روم همانجا که پانزده سالگی ام نشسته بود روی صندلی رو به پنجره. پانزده سالگی ام آنجا نیست.

می گویم: مریم… مریم…

صدایی نمی شنوم.

در بشقاب پانزده سالگی ام چند دانه بادام و فندق می بینم. کپه برفی دیگری از روی یک شاخه کاج سوزنی می لغزد به پایین. غروب نزدیک است.

باد دیگر نمی وزد. ناگهان متوقف شده است.

دلم برای پانزده سالگی ام تنگ می شود.

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights