وضعیت قرمز، یار مهربان
دور سفره نشستهایم و شام میخوریم. تلویزیون تشییع جنازهی شهدا را نشانمیدهد. نالهی ممتد کویتیپور از ممّد میگوید که نبود تا ببیند. یاد «گلمحمّد» میافتم، غصهام میشود. تازه کلیدر را تمام کردهام و بین مارال و زیور سرگردانم. بابا موج را از بیبیسی به اسراییل میچرخاند. لهجهی کشدار و بیروح مجری مرا یاد ابلیس نمایشنامهی «فاوستوس» میاندازد. مورمورم میشود اما جرئت ندارم اعتراض کنم. هفتهی پیش، اکبر، پسر خاله زهرا را اعدام کردند و بابا سگرمههایش درهم است. میپرسم: «بابا «خرمگس» رو خوندی؟ آرتور منو یاد اکبر میاندازه.» مامان اخم میکند: «اون رادیو رو خاموش کن لطفا!» بعد تیز میچرخد و نگاه سرزنشبارش را به من میدوزد. دست از جستجوی شباهتهای اکبر و آرتور برمیدارم و ساکت میشوم. فکر میکنم شاید فردا در «تارا» همه چیز بهتر باشد.
عجله دارم. «پاپیون» لبهی صخره منتظر ایستاده و نمیدانم که آخرش میپرد یا نه. آخرین لقمه کوکو را توی دهانم فرو میکنم و بشقابم را برمیدارم. پیش از اینکه در اتاقم را بازکنم، صدای آمرانهای میگوید: «توجه! توجه! علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن اینست که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید.» صدای آژیر تیز است و روی عمیقترین لایههای روح سوهان میکشد. برادر کوچکم میزند زیر گریه. تازگیها با هر صدای بلندی گریه میکند. مامان بغلش میکند. بابا میلندد: «دیشب زدند که!» لقمه مزهی زهر میدهد.
برقها را خاموشکردهایم. پردهها را کیپتر میکنیم مبادا که نور ضعیف لامپای نفتی از بیرون دیده شود. همه جا زشت و سرد و تاریک است و روی شیشهها چسبهای ضربدری پهن زدهاند. چراغ دستی را برمیداریم و میدویم پایین و خودمان را همراه بقیه همسایهها زیر پله میچپانیم. دلم نمیخواهد اینجا باشم. دلم میخواهد الآن در «کاخ تویلری» باشم و فکر میکنم که چه خوب شد که ناپلئون تاج را از دست پاپ گرفت و خودش روی سر ژوزفین گذاشت. صدای انفجار نزدیکتر میشود. دلم هُرّی میریزد. توی گوش خواهرم زمزمه میکنم: «در بمباران «دِرِسدِن» بیش ازبیست و پنج هزار نفر کشته شدند.» مامان میشنود و برادرم را محکمتر به خودش میچسباند. نگاهش مات و صورتش بیرنگ است.
حالا صدای آژیر سفید بلند شده و برادرم دوباره زده زیر گریه. به اتاقم و به جهان امن کتابهایم برمیگردم. میدانم هر اتفاقی هم که آن بیرون بیفتد باز هم «پاپیون» اینجا لبهی صخره منتظر میماند تا من برسم. جلد کتاب را لمس میکنم، دلم گرم میشود.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید