وفاداری در ترجمه یا سر سپردن به سانسور؟
گفتوگوی شهرگان با امید نیکفرجام
از اولین ترجمههایش که شهرت یافت، «فرنی و زویی» سلینجر بود. رفتهرفته توانست خودش را به عنوان مترجمی معرفی کند که نام او روی کتاب به خواننده اطمینان میداد با کتابی قابل تامل و ترجمهای دقیق و روان مواجه است. امید نیکفرجام بهویژه در دهه ۱۳۸۰ آثار درخشانی را ترجمه کرد که به یادماندنیترین آنها در حوزه ادبیات داستانی شاید «خنده در تاریکی» ولادیمیر ناباکوف باشد و در حوزه نظری، «مقدمهای بر روایت در ادبیات و سینما» نوشته یاکوب لوته. از فهرست ترجمههای او همچنین میتوان به فیلمنامههای شاهکارهای سینمایی نظیر «جان مالکوویچ بودن» و «گاو خشمگین» اشاره کرد. امید نیکفرجام در گفتوگو با شهرگان از دیدگاههایش درباره ترجمه، شیوه انتخاب اثر و چالش بزرگ مترجمان فارسی زبان، یعنی سانسور وزارت ارشاد سخن میگوید.
***
دورهای از اواخر دهه ۱۳۷۰ تا نیمه دهه ۱۳۸۰ کتابهای زیادی با ترجمه شما منتشر شد، ناباکوف، سلینجر، ترومن کاپوتی و… حالا این روند مدتی است که متوقف شده. امید نیکفرجام این روزها چه چیزی را جایگزین کار محبوب خودش، ترجمه، کرده است؟
– بهتر بود میپرسیدید چه چیزی جایگزین شد: ادامه تحصیل، غم نان، احمدینژاد، آوارگی، سانسور، انتخابات ۸۸، پسلرزههای همین انتخابات که همچنان ادامه دارد، کار خبر و…. اما در این میان کار ترجمه هم برای من تعطیل نشده است، فقط وقتی در آن هشت سال شوم و ابسورد ۸۴ تا ۹۲ ترجمههایم در وزارت ارشاد مهر «غیر قابل چاپ» خورد و من هم به جمع مترجمان و نویسندگانی پیوستم که هر روز در انتظار مهر تایید ممیزها هستند، فکر کردم شرافتمندانه این است که ترجمهها را به جای سپردن به این و آن ناشر، در کشویی نمادین نگه دارم در انتظار آن روز موعود که دستکم شبیه دورههای پیشین باشد، کل کتاب را نگویند غیر قابل چاپ، نخواهند پاراگراف و صفحه از متن کتاب یا داستان حذف کنند. پس ترجمه ادامه دارد، بیشتر داستان کوتاه و بلند، و چند رمان و مجموعه داستان کامل و نیمهکامل.
بگذارید دوباره این چند اسم را مرور کنیم: «خنده در تاریکی» و «زندگی واقعی سباستین نایت» ناباکوف، «فرنی و زویی» و داستانهای کوتاه سلینجر، «درخت شب» ترومن کاپوتی و… تا حدی محافظهکارانه نیست؟ نویسندههایی که به نوعی دیگر جزو کلاسیکها شدهاند.
– آثاری که نام بردید نه «بهنوعی»، که قطعا جزء کلاسیکها هستند و مطمئن نیستم که انتخابهایم را بشود «محافظهکارانه» توصیف کرد. اما منظورتان را میفهمم: چرا به قدیمیترها چسبیدهام و به سراغ جوانترها نرفتهام یا شاید چرا داستانهایی تجربیتر را امتحان نکردهام. برای پاسخ به این سوال شاید بهتر باشد سلیقهام در ادبیات را تشریح کنم یا حتا از آن هم عقبتر بروم و بگویم چرا اصلا مترجم شدم که مطمئنم از حوصلهی این مصاحبه خارج است. اما در حوزهی ادبیات داستانی هر چه ترجمه کردهام، قطعا آثاری بوده که خودم از خواندنشان بسیار لذت بردهام و فکر کردهام که چه خوب میشود اگر این لذت را به دیگران هم بچشانم، که اصلا به طور خلاصه میتوانم بگویم برای همین مترجم شدم. دیگر این که هنوز بسیاری آثار کلاسیک هست که هنوز به فارسی ترجمه نشدهاند و جایشان در ادبیات ترجمهی ایران خالی است؛ منطقی هم نیست که ملتی آثار کلاسیک را نخوانده به سراغ آثار جدیدتر برود. اما در عین حال منظورم هم این نیست که فعلا اصلا به سراغ آثار جدیدتر نرویم تا وقتی که کل آثار کلاسیک ترجمه شده باشد. من و عدهای دیگر که دیگر سنی ازمان گذشته و سلیقهای «محافظهکارانه»تر داریم، میرویم سراغ کلاسیکها و مترجمهای جوانتر، امیدوارم، بروند سراغ بعدیها. هرچند که دستکم تا الان این اتفاق نیفتاده، اما به هر حال همیشه این امید هست.
تکرار مداوم اسمها و اصرار برای ترجمه تمام آثار یک نویسنده گاهی به شدت ناامیدکننده میشود. خوب و بد کتابهای پل استر – برای مثال – ترجمه میشود و در همین حال این همه نویسندهها و آثار هنرمندانه دیگر مغفول میماند. چرا دانا تارت – باز هم برای مثال – ترجمه نمیشود یا رمان «ستارگان» النور کاتن جوان که سال قبل جایزه بوکر را برد؟
– این مسئله برای من هم همیشه معمایی بوده: خوب و بد نویسندهای را ترجمه میکنیم، اما اصلا به سراغ نویسندههای دیگر نمیرویم. مثالهای شما بسیار تازه است، مال همین یکی دو سال اخیر. من مثال بدتر هم دارم، بدتر از این نظر که کتابهایی هم هستند که در ده سال اخیر جایزه بردهاند و بفهمینفهمی میتوان گفت که شاهکار بودهاند، اما هنوز ترجمهای از آنها بیرون نیامده. مثل «دندانهای سفید» زیدی اسمیت که سال ۲۰۰۰ چاپ شد و تا جایی که من میدانم هنوز ترجمهای از آن نداریم. به دنبال سال انتشار «دندانهای سفید» به گوگل سر میزنم و با یک جستوجو در گوگل به چیز دیگری برمیخورم که کلا فراموش کرده بودم: که حدودا پنج سال پیش هم همین حرفها را زدهام در مقالهی کوتاهی با عنوان «سلینجر در ۱۹۶۵ مرد، زندهها را دریابید» و آنجا هم باز «دندانهای سفید» را مثال زدهام! میبینید که سوال شما سالهاست که دغدغهی من هم هست، اما کو گوش شنوا؟! حالا اگر منظورتان این است که چرا من دانا تارت و النور کاتن ترجمه نمیکنم، با آن که از خواندنشان لذت بردم، نه با سلیقهی من جورند و نه وقتی بزرگترهایی هستند که ترجمه نشدهاند، دست و دلم به ترجمهی آنها میرود. اما این که چرا دیگران به سراغ آنها نمیروند، من فقط میتوانم حدس بزنم که میتواند درست باشد یا غلط: بیاطلاعی، کمدانشی، بیخبری، دشواری متن، خواستهی بازار و ناشر که همیشه چیزی را ترجیح میدهد که امتحانش را پس داده است.
آیا به این فکر نیستید که نسل جدید نویسندگان قدرتمند انگلیسیزبان را ترجمه و معرفی کنید، چهرههایی که برای مخاطب فارسیزبان ادبیات عموما ناآشنا هستند؟
– وسوسهی این کار همیشه بوده و هست. شاید اگر زمانی غم نان گریبان ما را رها کند، فهرستی تهیه کنم از همین نویسندگان و بنشینم به ترجمهشان که کاری از این واجبتر در حوزهی ادبیات ترجمه، فعلا سراغ ندارم. اما از طرف دیگر اوضاع قاراشمیش مملکت ما هم هست که حتا در آب خوردن هم باید آن را در نظر داشت، چه برسد به کار ترجمه، آن هم ترجمهی آثار امروزی که پر است از مطالبی که برادران و خواهران «دلواپس» فرهنگ ما را دلواپستر خواهد کرد، ما هم نه راضی به دلواپسی کسی هستیم و نه راضی به تکهپاره کردن و «تلطیف» و حذف از متن کسی دیگر. و این مرا میرساند به سوال بعدی شما.
یادداشتی حدود دو سال قبل در بیبیسی فارسی منتشر کردید که در آن همکارانتان را بدجوری نواختید: «مترجمی در ایران: سانسور بیجیره و مواجب برای ارشاد». اشارهتان به خودسانسوری مترجمان بود که اثر ادبی را از ریخت میاندازند و نمونهای «جعلی» خلق میکنند. صورت مسئله درست است، اما راهحل چیست؟
– کدام صنف و گروه و دسته است که نیاز به انتقاد و نواختن نداشته باشد؟! و وقتی نوبت به نواختن صنف بیپشتوپناه مترجمان میرسد، چه بهتر که کسی از میان خود آنها به این کار دست بزند. اما بعضی از دوستان مترجم خوششان نیامد و در کمال پررویی سینه سپر کردند و به دفاع از دست بردن در متن اصلی آثار ادبی قیام کردند. اگر خوانندگان آثار از این کار دفاع میکردند، درک میکردم، اما وقتی مترجمی که کارش در خلاصهترین تعریف انتقال بیکموکاست متن به زبانی دیگر است از حذف در متن اصلی دفاع میکند، نمیدانم چه میتوان گفت. به هر حال این داستان سر دراز دارد و نیاز به ساعتها بحث و گفتوگو و بررسی تاریخ سانسور و ممیزی در ایران. فکر کنم در همان جا هم سعی کردم راه حل را نشان دهم، هرچند بیرحمانه به نظر برسد و حرفی از روی شکمسیری. اما چاره این است که فعلا به سراغ ترجمهی آثاری که میدانیم در وزارت ارشاد زیر قیچی خواهد رفت نرویم، به همین سادگی.
در همین یادداشت، مورد «کافکا در کرانه» موراکامی را مثال آوردهاید، اثری که دو ترجمه از آن در ایران منتشر شده و البته با سانسور قطعی. «کافکا در کرانه» واقعا اثر درخشانیست و بخشی بزرگی از مخاطبان فارسی زبان ادبیات به زبان دیگری تسلط ندارند که این کتاب را از آن زبان بخوانند. تکلیف آنها چیست؟ مترجم سر این دو راهی میماند که مطلقا به اثر وفادار بماند یا عطش دوستاران موراکامی را برطرف کند. چرا به نظرتان مترجم باید راه اول را انتخاب کند؟
متاسفانه باید بگویم، دوستانی که «کافکا در کرانه» را با حذف و تلطیف بسیار ترجمه کرده و به ناشر سپردهاند، خیال میکنند که عطش دوستداران موراکامی را برطرف کردهاند. کتابی که آنها به خوانندهی فارسیزبان دادند «کافکا در کرانه»ی موراکامی نیست. باور نمیکنند؟ موراکامی خوشبختانه حی و حاضر است و این روزها پیدا کردن آدمی آن سوی آبها بسیار آسان. ایمیلی به او بزنند و به او بگویند که دقیقا با کتابش چه کردهاند و بعد از او بپرسند که آیا او این نسخهی جرح و تعدیلشده را به عنوان نوشتهی خود قبول دارد یا نه. کسانی که در ایران کافکا در کرانه را خواندند و از آن حتما لذت بسیار هم بردند، با تصمیم مترجم و نه نویسنده لاجرم لایههایی از این داستان بهشدت جذاب را از دست دادند. نکتهی دیگر این که در طول سالها سروکار داشتن با کتاب و نوشته، یک چیز از همان ابتدا خوب برای من جا افتاد و آن احترام به نوشتهی دیگری بود، احترام به تکتک بندها و کلمات، احترام در حد کتاب مقدس. نمیدانم چگونه میتوان بدون این حس احترام مترجم شد و مترجم ماند.
بحث وفاداری مترجم به متن اصلی گستردهتر از سانسور و خودسانسوریست و مسئله زبان، ساختار جملات و اصطلاحات را هم دربرمیگیرد. گاهی در مواجهه با برخی ترجمهها فکر میکنم چقدر خوب بود اگر مترجم آنقدر شهامت داشت که به ساختار جمله یا برخی اصطلاحات و اشارات آنقدر هم وفادار نمیماند چرا که حاصل کار ربطی به زبان فارسی ندارد. در مواجهه با این دو راهیها کدام یک را انتخاب میکنید: وفاداری به متن اصلی یا تعهد به زبان فارسی؟
– همیشه سعی کردهام که هر دو را در نظر داشته باشم و همیشه خداخدا میکنم که مجبور به انتخاب نشوم. قطعا در ترجمههایم جایی بیشتر به زبان اصلی وفادار بودهام و جایی دیگر قدرت زبان فارسی و تسلطم به آن چربیده است. کار ظریفی است و ربط چندانی به نبوغ و استعداد هم ندارد. بیشتر پشتکار و تلاش و زحمت و بازنویسی میخواهد، مثل نوشتن. اما در طول این سالها یک چیز بیش از پیش برایم روشن شده و آن این که همزمان با بیشتر شدن تسلطم به زبان انگلیسی و آموختن چموخمها و ظرافتهای آن، آسانتر توانستهام معادلهایی بهتر در زبان فارسی بیابم. میخواهم بگویم که شاید وفاداری بیش از حد به زبان اصلی معلول این باشد که مترجم نه آن زبان اصلی را خوب میداند و نه زبان مادریاش را. بعید نیست اگر الان ترجمههای مثلا ده سال پیش خود را بخوانم، ترجیح بدهم بعضی جملات و بندها را جور دیگری بنویسم.
شیوه ضبط و نگارش برخی واژههای خارجی در زبان فارسی هم گاهی سرگیجهآور میشود، مثلا ماههای میلادی. اسامی فرانسوی این ماهها در زبان فارسی جاافتادهاند و حالا خیلیها اسامی انگلیسی را به کار میبرند. شما از زبان انگلیسی ترجمه میکنید. مواجهه شما با این اسامی فرانسوی چگونه است؟
– طبیعتا از کلمات و اصطلاحات و عباراتی استفاده میکنم که پیشتر در زبان فارسی جا افتادهاند. وقتی برای مثلا اسامی ماههای میلادی معادل جاافتادهی فرانسوی را داریم، چه لزومی دارد دوباره معادلهایی دیگر را باب کنیم، گیرم انگلیسی؟ زبان ابزار ارتباط است، نه خودنمایی و نه نوآوریهای بیهوده و نه سردرگم کردن خوانندگان. ماه مه ماه می نیست، و نقاش و مجسمهساز ایتالیایی میکلآنژ است، نه «مایکلآنجلو». متاسفانه متوجه شدهام که دلیل استفاده از این معادلهای نو نوآوری نیست، بلکه کمسوادی مترجم است و بیاطلاعیاش از آن چه پیشتر در متون فارسی بارها به کار رفته و جا افتاده است. مترجمها هم مثل نویسندهها باید بسیار بیشتر از آن که ترجمه میکنند و مینویسند، بخوانند، هر چه به دستشان میرسد بخوانند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید