تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

و حالا او آمده بود

و حالا او آمده بود

 

وقتی باران سایه‌اش را انداخت روی پنجره‌ی خانه، تازه دیدمش… آمده بود برای دیدنم بعد از چند ماه… یادم آمد وقتی که داشت می‌رفت هم باران می‌آمد و درست همانجایی ایستاده بود و خداحافظی می‌کرد که حالا مرا نگاه می‌کرد با لبخند دلبرانه‌ی همیشگی‌اش…

از وقتی که رفته بود دیگر چیزی ننوشته بودم…حقیقت این که وقتی نیست دست‌و‌دلم به نوشتن نمی‌رود…البته سعی کرده‌ام هیچوقت متوجه این موضوع نشود…گاهی که نیست خودم را به نوشتن می‌زنم…اما می‌دانم به نوشتن زدن چقدر فاصله دارد با اتفاقِ نوشتن.گاهی می‌نویسی که نوشته باشی اما گاهی می نویسی چون باید بنویسی!

گفت:« تا کی می‌خوای همینطوری نگام کنی؟»

اتفاقِ نوشتن بیشتر شبیه یک سفر از پیش تعیین نشده است!…انگار کسی دعوتت می‌کند به سفر! کسی که تا به حال همسفرش نبودی! آن هم جایی، شهری که پیش از این نرفته‌ای!… همه چیز تازه است…همه چیز آلان دارد اتفاق می‌افتد… چنین وقتی، داستان می شود جزیی از سایه‌ی نویسنده…و آنقدر دنبال می‌کند نویسنده را تا تمامش کند…و حالا او آمده بود با داستانی دیگر…

دوباره گفت: « حواست کجاست؟… نمی خواهی دعوتم کنی که بنشینم!؟»

نشسته بود. نشسته بودیم و حالا داشت از اتفاقات مختلفی که این ماه‌ها برایش افتاده بود، می‌گفت! من فقط بخش‌هایی از جملاتش را می‌شنیدم. بیشتر داشتم به خطوط چهره‌اش نگاه می‌کردم که فکر می‌کردم چقدر یادم رفته است. گاهی هم به خودم می‌گفتم:« مگر می‌شود آدم در عرض چند ماه این همه تغییر کند؟» ولی تغییر کرده بود! احساس کردم حتا موهایش سفیدتر شده. و خطوط کنار چشمانش بیشتر! شاید هم عمیق شده بود! مطمئن شدم که پیرتر شده.

گفتم:« از چیزی ناراحتی؟!» 

اما توجهی به سوالم نکرد. همینطور داشت می‌گفت. انگار که ماه‌ها برای کسی تعریف نکرده بود. ولع تعریف کردن داشت. با خودش گل آورده بود و کنار میزم گذاشته بود. و یک جعبه خرما. می دانست که من خرما دوست دارم. گفتم:«می خواهی گل ها را توی گلدان بگذارم؟!»

ساکت شد. خواستم بلند شوم تا گل ها را در گلدان بگذارم.

گفت:« قرار نبود رفیق نیمه راه بشوی؟!»

نمی‌دانستم در باره‌ی چه چیزی حرف می‌زند. شاید این همه که گفته بود مقدمه‌ای بود برای ورود به بحث اصلی و متهم کردن من. آمدم بپرسم که« چرا این حرف را می زند؟» اما توجهی به حرفایم نکرد. این دومین بار بود که به حرف های من اصلا توجه نمی‌کرد. ناراحت شدم. اصلا انتظار نداشتم. دفعه قبل هم اصلا به حرف‌هایم توجه نکرد بود. اما به دل نگرفته بودم. خب آدمیزاد گاهی اینجوری می‌شود. یکهو شروع کرد به گریه کردن. هر چند وسط حرف‌هایش چند بار بغض کرده بود. دوست داشتم بغلش کنم اما نمی‌توانستم. دست هایم قفل شده بود. خیلی گریه کرد. حالا دیگر فقط گریه می‌کرد و گاهی هم حرف‌های نامفهومی می‌زد. واقعا متوجه نمی‌شدم. فقط دیدم چند قطره از اشکهایش افتاد روی میز کارم. واقعا دیگر طاقت شنیدن گریه هایش را نداشتم!

گفتم: « می‌توانی تمامش کنی!؟… من واقعا تحمل دیدن گریه هایت را ندارم!»

برای لحظاتی نگاهم کرد. چشم هایش را پاک کرد. سرش را پایین انداخت و جلوی گریه اش را گرفت.

گفتم: حالا چی شده به من می‌گی رفیق نیمه راه؟!… خودت می دونی که من اصلا رفیق نیمه راه نیستم!»

گفت:« یادته چی قرار گذاشته بودیم؟!»

نمی دانستم چه جوابی بدهم!؟ نمی‌دانستم منظورش کدام قرار بود!؟ چون ما با هم قرارهای زیادی گذاشته بودیم. قرارهایی که به بیشتر آن‌ها عمل نکرده بودیم! نه این‌که نخواهیم. نتوانسته بودیم و هر دو این را خوب می‌دانستیم!

گفت:« نمی خواهی جوابم را بدی؟… حتما جوابی نداری که بدی؟!»

گفتم:« نه یادم نرفته!» الکی گفتم. چون اینجور مواقع اگر می‌گفتم نمی‌دانم منظورت کدام قرار است حتما دلخور می شد.

گفت:« پس یادت رفته، رفیق نیمه راه!»

حتما از لحن‌ام فهمیده بود که الکی گفتم! نگاه از من گرفت، بلند شد و با حوصله گل ها را روی میز کارم با فاصله گذاشت. مثل گل‌آرایی ژاپنی‌ها! این بار من دلخور شده بودم. دوباره به من گفته بود «رفیق نیمه راه». برگشت برای لحظاتی خیره نگاهم کرد و زیر لب چیزهایی گفت. جعبه خرما را برداشت و رفت. آمدم بگویم« مگر خرما را برای من نیاورده بودی؟!» که از خیر گفتنش گذشتم. از پشت پنجره دیدم که خرما را دارد بین عابران پخش می‌کند.

کاش نمی رفت. کاش برای چند روز پیشم می‌ماند. یا حتا برای چند ساعت. اینبار که به دیدنم بیاید حتما رازم را به او خواهم گفت. خواهم گفت که وقتی نیست دستم به نوشتن نمی‌رود. البته اگر فرصت باشد و حداقل چند ساعتی پیشم باشد. و دوباره حرفی تازه‌ای نزند که مثلا: « رفیق نیمه راه!». هر بار جمله‌ای دارد برای تلخ کردن کوتاه‌ترین ملاقات دنیا!

حالا فقط باید بنویسم. باید بنویسم.

 

 

 

 

 

 

 

 

تبلیغات

نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights