Advertisement

Select Page

پنهان از رهگذران

پنهان از رهگذران

 

درگذر از بلاد معمور مرطوب، استادم ماه‌منشور کمانچه به‌‌دست بال‌در‌آورده بود در آسمان لاجوردی زیارتگاه‌ مقدّس پرواز می‌‌کرد گفت، سیّد‌ابیض سه‌ دوست و سه‌ دشمن داشت. مرداویج، وشمگیر و حسن‎‌‌بویه. مرداویج پر بگرفت پروازکرد. وشمگیر پر بگرفت پروازکرد. حسن‌‎‌‌بویه پر بگرفت پروازکرد، هرکس با آن‌همه جامه‌های زر‌بفت و جمله گوهرها و خدم‎ و حَشَم همچنان برفتند و دل به‌مرگ نهادند و هیچ‌کس حیلت ندانست. زان‌پس اجماع همگان از حکمرانی وی روی بگرداندند و خانمان‌شان به ‌تاراج رفت. پس با بال شکسته پربگرفت و پرواز کرد و از پیِ آنان برفت. بر وی سلام. اکنون این تو و این نغمه‌ی بی‌ترانه‌ی پنهان از رهگذران.

روبروی بقعه‌ی پیرهادی، درانتهای کوچه‌‎‌ی باریک بن‌‎‌بست، راننده‌‎‌‌ی جیپ‌ لاندرُور از ماشین پیاده شده با دست‌‎‌های چلیپا روی سینه، تکیه داده به‌ماشین در قناس کوچه. خانه‌‎‌‌ی اربابی به‌غایت کج‌ولوچ، بیرون از مردمک چشم رهگذران. در حاجیانه‌‎‌ی سردرش با خاک‌ سرخ و سوده‌ی ‌کبود، نقش بسته یا قاضی‌الحاجات، یا رافع‌الدرجات. سنه‌ی ۳۵۰، بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم در دایر‌‎ه‌های تودرتو. حرف الفِ الرحیم خارج ازگوشه‌ی دوایر. دو پیرنشین کنار در چوبی، دوکوبه‌ی چکشی زنانه ‎و مردانه. حیاطِ روشن آفتابگیر با مژه‎ و اشک‌ چشم آب وجارو شده. روی ایوان پیرمرد و پیرزنی نشسته‌‌اند در برابر مرد جوان دفتر ‌دستک به‌دست، استکان چای و یک مشت بادام‌زمینی توی کاسه‌‌ی چینی لب‌پریده در میان و میانه.

دختر جوانی با دوربین هَندی‎‌کم از خشت پخته‌‌ی دیوارها فیلم‎برداری می‌کند. از ستون‌های چوبی ایوان نمونه‌‌برداری و فیلم‎برداری می‎کند. از سنگ‌چین پای چاه آب و حوض و ارسی‌ها و خُرده سفال‌های از بام خانه به حیاط ریخته، نمونه‌برداری و فیلم‎برداری می‎کند.

پیرمرد می‎گوید: «چرا از خان‎ومان ما چپ و راست فیلم می‌گیری؟»

دختر می‌گوید:«به این می‌گید خونه؟ باید بره توی موزه.»

پسرجوان چشم غرّه می‌رود می‎گوید:«مادرجان. گفتی اسمت صفورا، درست میگم؟»

پیرزن:«صبورا.»

«خب. حالا به‌‎‌ام بگید چند سالتونه.»

«هفتاد. توی این خونه دنیا آمدم. میرزا‌آقا توی این خونه دنیا آمد. کربلایی ‌یونس توی این خونه دنیا آمد.»

دخترجوان با گوشی همراهش از پیرمرد و پیرزن و در و پنجره‌های پشت ‌سرشان، کلیک‌کلیک عکس می‎گیرد.

  «میرزا‌آقا کیه؟ کربلایی ‌یونس کیه؟»

  پیرمرد می‎گوید:«پدر و پدربزرگش.»

  «زاد‌و‌ولد، عروس و داماد دارید؟»

  پیرمرد می‎گوید:«ما ابتریم. دنباله نداریم.»

  «سند مالکییت این خونه به نام کیه؟»

  «ما سند و بنچاق نداریم.»

  «می‎خواهیم خونه‌تونو کول بگیریم ببریم جنگل ‌سروناز، موزه‌ی میراث فرهنگی.»

 پیرمرد می‎گوید:«جنگل ‌سروناز؟ این دیگه چه جور دادُل بازیه؟»

  دخترجوان روسری‌اش روی شانه‌هاش افتاده. در کوچه عقب‌و‌جلو می‎رود از حاجیانه‌ی سردرخانه عکس می‎گیرد. عکس را به‌پسر جوان نشان می‎دهد می‎گوید:«روی کتیبه نوشته ۱۳۵۰. این خونه چند سال قدمت داره؟ الرحیم چرا الف نداره؟»

  پیرمرد:«اون دخترعکاس‌باشی چی گفت؟»

  پسرجوان:«میگه این خونه بیشتر از اونی که روی سردرش نوشته قدمت داره.»

  «خب. که چی؟»

  «هیچ چی پدرجان. فراموش کن. حرف‌های آبجی زنانه می‎زنه.»

  دختر به ‌پس‌گردن او تلنگر می‎زند:«اوهوی، مرغابیِ دهشال.»

  صبورا:«ما سرپناه‎مان را نمی‌فروشیم.»

  پسرجوان دفتر‌و‌دستک‌اش را توی کیف دستی‌اش می‎گذارد می‎گوید:«کار ما تمومه. حالا نتیجه‌‌ی آزمایش در تبریز و نوبت کلّه‌گنده‌ها.»

  پیرمرد:«من فشارخون دارم.»

  کتاب وکتابچه و اوراق نوشته و نانوشته‌ی استادم کوله‌بارم در پی ایشان روان بودم. در خم باریکه-راهی که به جایی راه نداشت، درخت ‌آزاد بود، دوران دیده. استادم با تنه‌ی درخت نفس‌به‌نفس شد. استخوان سرشانه‌اش پوست تن درخت را مالش داد. استادم دو ‌قدم عقب رفت، دست‌به‌سینه ماند گفت، بر من ببخشای ای سرور آب‌وخاک. دریغا نور دیده‌ام تاریک است. هیچ نگویم و از صاحب خود طلب عفو کنم.

  خانه‌یی به‌غایت کج‎ولوچ در انتهای کوچه‌ی بن‌بست. نشسته در پیرنشین، راننده‌ی ماشین پاترول. تک‌وتوک سفال‌ها با لعاب کبود، دودکش ‌بخاری و لوجَنک، دیوارهای حیاط خشت‌پخته، روی ایوان پیرمرد و پیرزنی چارپاچه نشسته‌اند در برابرکارشناسان میراث فرهنگی. مردم‌شناس، جامعه‌شناس، باستان‌شناس، خانم مهندس معماری و خانه‌های روستایی و سرپرست گروه. استکان‌‎‌های چای و یک مشت بادام‌زمینی درکاسه‌‌ی لب پریده در میان و میانه.

  خانم معمارباشی طوری حرف می‎زد انگار حرف و حدیث‌اش را به‌زمین می‎ریخت تا برخیزند به‌صف بایستند و جلوی سرپرست گروه رژه بروند. پلاک ‌برنجی پانزده. واقع در پیرهادی. کربلایی‌یونس، نام پدر شریف. به‌سال هزار و سیصد و دوازده با استهشاد محلّی به‌اداره ثبت مراجعه کرده با عدم اعتراض به‌اصل ملک و حدود ملک، سند صادر شده بنام میرزایونس.

  صبورا:«با خوش‌وبش آمدند، با اخم‌وتَخم رفتند.»

  مردم‌‎‌شناس:«کی‌ها با خوش‌وبش آمدند، با اخم‌وتَخم رفتند.»

  پیرمرد می‎گوید:«با خودشان گنج‌‌یاب آوردند.»

  «کی‌ها با خودشون گنج‌یاب آوردند.»

  «با دستگاه فلزیاب هرسوراخ سمبه را انگولک کردند.»

 «چرا راهشون دادید. چیزی پیدا کردند؟»

  پیرمرد:«یک سکّه‌ی صدتایک‌غاز.»

  باستان‌شناس دست روی زمین می‎گذارد بلند می‌‎شود و غُرغُرکنان پشت‌‌سر پیرمرد به اتاق می‎رود.

  «خانه‌ی روستایی توی شهر؟ روستا گسترش پیدا کرده شده شهر.»

  سرپرست گروه سرتکان می‎دهد و استکان چای را از روی سینی بر‌می‎دارد.

  باستان‌‎‌شناس به‌ایوان آمده است. یک‌ سکّه‌ی سبز تیره در ‌دست دارد. سکّه را به‌سرپرست گروه می‎دهد و او استکان به‌دست به‌کاسه‌ی لب‌پریده خیره می‎شود زیرلب می‎گوید، سیّدابیض.

  باستان‌شناس«تاریخ ضرب سکّه ۳۴۱.»

  لب‌دریا استادم با پاهای برهنه روی فرشی از صدف‌های رنگارنگ. چرا دل من گرم نمی‎شود.

  صبورا:«میرزا‌آقا گفت یک‌شب خالو‌قربان مهمان کربلایی‌یونس بود.»

  معمارباشی:«روی کتیبه‌ی سردر، الرحیم الف نداره.»

  باستان‌شناس:«اون حاجیانه‌ست. الف داره.»

  «نداره.»

  «اون سال ۳۵۰ قمریه. عددِ یک، الفِ الرحیمه.»

  خانم معمارباشی در نشستنِ دوزانو روی قالیچه‌ی شندرپندره یک‌دَم مکث کرد. با خودش گفت، چطوره با گونه‌های قرمز برم کلاس ‌اکابرِ شبانه اسم‌نویسی بکنم.

  «سالی که ارباب‌ بزرگ به‌خانه‌ی خدا مشرّف شده.»

  جامعه‌شناس سرتکان می‎دهد:«سالی که حکمران بود.»

  پیرمرد می‎گوید:«خالو‌قربان نه، حیدرعموغلی.»

  صبورا:«فرقش چیه؟»

  مردم‌شناس:«پدرجان اسمت چیه؟»

  پیرمرد:«میرزاوحید.»

  باستان‌‌شناس:«واچینی می‎کنیم، می‎بریم موزه‎ی میراث روستایی، دوباره چینی می‎کنیم.»

  مردم‌شناس:«کسب‌وکارت چیه؟»

  میرزاوحید:«بادام‌زمینی می‎خرم، ازپوست درش میارم، زیرآفتاب خشک می‎کنم، ریزودرشت می‎کنم می‌فروشم قنّادی.»

  می‌گوید، کاسه‌یی که توش بادام ریخته، آتیک‌پاتیک خانه‌ی پدر و پدربزرگ زنش است.

«اسباب‌اثاث کهنه ‌‎شونو می‌بریم تزیینات خونه بشه.»

  صبورا:«ما سر‌پناه‎مان را نمی‌فروشیم.»

  «براتون خونه‌یِ تَره‌تونگوله می‌خریم.»

  صبورا:«ما سر‌پناه‎مان را نمی‌فروشیم.»

  «می‌رید خانه‌ی خدا، حاج‌خانم می‎شی»

  خسته و لب‌تشنه از راه‎پیمایی طولانی، دُم غروب به سلسله جبال سخنگو رسیدیم. استادم روی تخته سنگی نشست. در گودی دسته‌هایم از رود روان آب برداشتم به‌پاهای ناتوان ایشان زدم. استادم به لحیّه‌‎‌ی سفید درازش دست کشید. با چوبدستی نیِ مغزدارش به کوه‎ه‌های سخنگو اشاره کرد گفت، حضرت مریض بود و در سَکرات بود. او را گفت پیشدامن تو بسیار مندرس است. پس این چرم دبّاغی برگیر برای پرچم تو سزاوار است و از ورزیدگان و اندوه‌گساران باش و او را از تختگاهش به‌زیر آر در چاه دماوند تا پایان جهان زندانی شود که احد‌واحد خواستارِ شدن آن است و نام تو تا روز رستخیز نیکو گفته شود. و‌زان پس جسد مرا غسل داده بر‌آن نمازگزار و به‌خاک بسپار که به‌دیار باقی شتابم و آنگه دست‌هایت را در این ‌رود روان بشوی و از کوه سخنگو گذرکن.

  دل‌شکسته وبال‌گردن است.

  اکنون که آهنگ بی‌ترانه با بوی نه‌چندان خوشِ شبی که از نیمه گذشته ساز خود کوک کرده، میرزاوحید و زنش صبورا در آپارتمان لانه‌گنجشگی‌شان هنوز به خواب نرفته‌‎‌اند.

  صبورا:«از این خانه خوشم نمیاد. درخت نداره. حوض نداره. بوی هیزم نمی‎ده. باران میاد، اتاق چکه نمی‎کنه.»

  می‎گوید، چرا تشت‌وتیان و مشربه و دولچه و صندوق برنج‎مان را سردست گرفتند بردند.

  میرزاوحید:«حاج خانم. این‌قدر بد زبانی نکن. از اطاعت شوهرت خارج نشو.»

  صبورا:«چند ساله میگم منو ببر پیرهادی، خانه‌‌ی خودمان، چشمم سو بگیره.»

  «چندبار بگم. معمار و بنّا و گِلکار در‌و‌دیوار و سفال و تلار و خفنگ پنجره را سوا کردند بردند جنگل، توی جنگل دوباره سر‌به‌سر سوار کردند. خاکِ حیاط و کفِ اتا‎‌ق‌ها را ریختند توی گونی‎، دار‌ و دیوار صاف‌‎ و صوف شد، پُر از زرورق و سُرنگ معتادان، لانه‌ی شغال.»

  در جنگل ‌سروناز با استادم پای بوته‌های خشک ‎و خاکستری تمشک. سبزینه‌رنگ، خاکستری شد و  خاکستری، سبزینه‌رنگ.

   پشت انبوه درختچه‌های تمشک و دار‌چَپر، درختان سروناز همیشه سبز صف بسته‌‌اند رودرروی هم. از آنکه کار جهان چیدن است و واچیدن، دوباره چینی خانه‌های زار‌و‌نزار روستایی، تلنبار، کندوج، طویله‌ی گاو، آراسته به‌ تمامت. داس و داره و جاکوب و گاجمه، اثاث البیت. قهوه‌‎‌خانه‌ی مش‌قنبر، بوی خوش نان‌‌تمیجان. در عید نوروز دختران سیمین‌سرین روشنایی‌پسند، نان‌بیار کباب‌ببر می‎گویند آب‌انبار ما چهل‌تا پلّه دارد. زن و مرد و پیر و جوان درگشت‌وگذار. روضه‌خوان با عبا وقبا و نوازندگان با ویلون و سنتور و تنبک‌بغلی روی حصیر غازیان چهار زانو نشسته‌اند می‌نوازند، بوشو بوشو من تَرانخوام.

  صبورا می‎گوید:«نگاه کن. چشم ما روشن. چطوری آوردند اینجا؟ با منقار پرنده؟»

  ای برادر، آنجا کنارکوره‌‎‌ی زغال‌پزی‎، خانه‌ی اربابی به‌غایت کج‌ولوچ در مردمک نگاه این‌وآن. نقش بسته در حاجیانه‌ی سردرش سنه‌ی ۳۵۰، کلمه‌ی الرحیم با نیم‌دایره، دو پیرنشین، دوکوبه‌ی زنانه و مردانه. حیاطِ روشنِ آفتابگیر با مژه‎ و اشک چشم آب‌وجارو شده، دیوارها از خشت پخته، صفورا و میرزاوحید نشسته‌اند روی ایوان تکیه داده به دیوار اتاق، روبروی در و دروازه.

  صبورا:«ورود‌خروج خانه‌ی خودمان باید پول بدیم، بلیط بخریم؟»

  میرزاوحید:«چند‌تا کوزه‌ی گلیِ بی‌دسته از گلویشان زده‌اند شکسته‌اند، کونه‌شان را گذاشته‌اند اون دورها کنار‌هم، می‎گند کوه‌های پشم‌چال.»

  صبورا:«حالا، حبیب خدا. برای ما مهمان آمد.»

  استادم ماه‌منشور دعای اذن دخول خواند. یاالله یاالله‌گویان در معیّیت ایشان زیر کتیبه‌ی سردر خانه‌ی میرزایونس، میرزا‌آقا، میرزاوحید.

صبورا:«این‌بابا کیه؟ چقدر پیره. نا نداره راه بره.»

  استادم در برابر اجماع درختان مثلّث دست به‌سینه می‎ماند و سر‌فرود می‌آورد.

  صبورا:«این‌یارو چه کار داره می‎کنه؟»

  میرزاوحید:«با در و دیوار سلام‌علیک می‎کنه.»

  صبورا:«از شک‌وشمایل اون‌یکی غلام در گردش، خُل‎وچلی می‎باره.»

  استادم روی ایوان با کمانچه نغمه‌ی بی‌ترانه ساز کرد کوتاه و بسیار غم‌انگیز. کمانچه را بغل زد. بوسید و به پا خاست.

  پیرزن با سینی ‎و استکان چای به‌ایوان آمده بود. به‌دور‌و‌برش چشم چرخاند گفت، این سفیل سرگردان‌ها چی شدند؟ کجا رفتند؟

  آب جاری راهش را پیدا می‎کند. آنچه گذشت در راه‎پیمایی دور‌و‌دراز، در سه‌راهی برزخ‌ودوزخ، استادم گفت، ای فرزند، هنگام وداع است. برخیز تا تو را حکایت پاچین‌وواچین نیاکانت بیاموزم.

  سیّدابیض، مرکز جهان‌پادشاهی‌شان بلاد معمور مرطوب که روشنایی بود و عوام پند داد، با ماکان‌کاکی به طبرستان شد، با مرداویج کار جنگ بساخت و عاجز شد. با حسن‌بویه کار جنگ بساخت. حسن‌بویه او را به خودطلب کرد. با وشمگیر رو‌در‌رو شد. دیگر روز وشمگیر فرزندان وی به‌بندکشید. اکنون آرامگه ایشان درگاه متبرک خاص‌وعام. به‌دیگر روایت افزون بر بیست داعی عَلَم برافراشته کرد. اولین و آخرین این یک خصم آن دگر که پدر و پسر بکشتند و بر خود و دیگران رنج فراوان بگسترانیدند و تباه شدند و خاتمت کلام در یک برهه از زمان، در دید رهگذران.

استادم این بگفت و دَم فروبست. دلتنگی کرد و دمادم آه انشاءکرد و دیگر سخن نگفت.

خم شدم دست استادم را بوسیدم و به نادانی خود افسوس خوردم.

پرواز استادم ماه‌منشور در آسمان برزخ‌ودوزخ، کمانچه به‌دست.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights