پی آواز حقیقت بدویم
با هم شعر را بخوانیم:
دو قدم طرف گل سرخ
آشپزخانه اینجا خوشحال و چقدر براق
قابلمههای مسی و این ماهیتابه چقدر مست
کی مگر اینجا آمده؟
کاشیها چرا اینطوری پلک میزنند؟
این سنگهای سفید
بوی نعنا بوی پاکت خیس گیلاس .
این صندلی با تن من دستهای تو را دارد
تنگ میکشد آغوشش را
و من با پیراهن چیت گلدار
در باد میرقصم دو پا طرف گل سرخ و یک پا نزدیک ماه.
این اتاق این تابستان نمناک این بادبزن حصیری
بوی بال بوی گلیِ سیاه با این سرفه
– چقدر به دگمههای پیراهنم میآید.
باید امروز از ساعت بیرون بیایی
با سبیلِ بلند و چشمهای مه گرفته
– برویم فال بگیریم ؟
– برویم جلو دوربین روی هلال بنشینیم؟
من با شلیطهی قرمز و ناشی تو با تذهیب و کلاغ ها
این شیشهی شراب با دهان من دهان تو را دارد
– کی کی را مینوشد؟
بوسهها مزهی آواز و دریا …
معاشقهی پیراهنی با پیراهنی گلدار و چشمِ سایهها از سوراخ.
(شیدا محمدی)
نفسی تازه کنیم، و همسفر شعر “دو قدم طرف گل سرخ ” شیدا شویم:
بعضی وقتها، انسان آنقدر سبک است، همه چیز برایش جاندار میشود، با او حرف میزند! اگر در پارک در حال قدم زدن باشی، پرندگان و درختان و حتی علفهای پارک، با تو اخت و یکی میشوند، حتی زبان هم را میفهمند! اگر در خیابان پیاده روی میکنی، همه مردم و پدیدهها تو را میفهمند، در خانه اشیاء منزل با تو حرف میزنند! یک حس عجیب و غریبیست، غیر قابل وصف، ولی حس شدنی و قابل لمس! مانند پر کاه روی زمین بند نمیشوی، دوست داری مانند پرندگان پرواز کنی، در واقع زندگی به ما لبخند میزند! بین ما در این لحظه ترد و لمس شدنی، یگانگی و یکی شدن با اشیا و موجودات و اطرافمان برقرار میشود، شاید کودکی را دوباره لمس کردن، و بی واسطه از نعمتهای زندگی برخوردار شدن!
از این دریچه باید به شعر شیدا وارد شویم، شاعر همه چیز را بکر و تازه میبیند، نگاهش عوض شده، و فکرش در گذشته و حال در نوسان است، ولی همه چیز به پاکی و زلال آب برای رفع تشنگی میماند! همه چیز فراتر از عشق اتفاق میافتد!
این شعر، از زبان یک زن حکایت میشود؛ که گذشته و حال خودش را در خیال میبیند، یا در روزگاری اتفاق افتاده یا در ذهن او اتفاق افتاده و ما را با خودش میبرد !
” آشپزخانه اینجا خوشحال و چقدر براق
قابلمههای مسی و این ماهیتابه چقدر مست
کی مگر اینجا آمده؟”
همه چیز را پاک و زندگی را روستاییوار و ساده میبیند، که قابلمه و ماهیتابهها در جنبشاند و با اوگپ میزنند، و نفس آنها را حس میکند! به خودش میگوید، کی مگر اینجا آمده؟ همه چیز را بکر و تمیز میبیند، آیا یاری آمده، یا نطفه یک فکر و خیال دگرگونهای در او شعلهور میشود، وصف ناپذیر!
” این صندلی با تن من دستهای تو را دارد
تنگ میکشد آغوشش را
و من با پیراهن چیت گلدار
در باد میرقصم دو پا طرف گل سرخ و یک پا نزدیک ماه”
اینجا یاد خیام میافتیم:
“این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است؛
این دست که بر گردن او میبینی:
دستی است که بر گردن یاری بوده است!”
آن عشق اثیری او را احاطه میکند، عشق میآید، ولی تعریف ناپذیراست!
رقص ، رقص رهاییست و مستی سکرآور آن در هماغوشی گل سرخ است، ولی یک پا به طرف جاودانگی ، هنوز بوئیدن و یکی شدن فاصلهای است!
سپهری میگوید: “کودکی دیدم ماه را بو میکرد” این کودکی زمان و یادهای ماست، که شیرینی و حلاوت بهشت گمشده بازتاب آن است!
” کاشیها چرا اینطوری پلک میزنند؟
این سنگهای سفید
بوی نعنا بوی پاکت خیس گیلاس .”
همه چیز، از کاشی گرفته تا نعنا و گیلاس، همه چیز برایش بوی زندگی ساده گذشته را میدهند، با او حرف میزنند، و او زبانشان را آموخته است!
” این اتاق این تابستان نمناک این بادبزن حصیری
بوی بال بوی گلیِ سیاه با این سرفه
– چقدر به دگمههای پیراهنم میآید”
جاهای ساده را میبیند ، و یاد تابستانهای نمناک را در ذهنش تداعی میکند! تمام وسایل برایش از انسان اولیه است، که به او رسیده است ، روح همنوعانش در آن زنده است و با او حرف میزنند!
” باید امروز از ساعت بیرون بیایی
با سبیلِ بلند و چشمهای مه گرفته
– برویم فال بگیریم ؟
– برویم جلو دوربین روی هلال بنشینیم؟”
یار باید از مرز زمان گذر کند، و زمان وصال برسد! نگاه که معصومیت کودکی را پیدا کرد، یا کودک درون فعال شد، زمان به صفر میرسد، غول جدایی و پراکندگی از بین میرود؛ و سپهری یگانگی را اینطور وصف میکند “بالشم پر پر آواز چلچلههاست”!
بعد، آن وسایل ساده جایشان را به دوربین میدهند، متعلق به جامعه مدرن است، و ماه را نظاره میکنند، پس در این شعر سنت و مدرنیته، بازآفرینی میشوند. راوی هم زندگی ساده و روستایی را میستاید، و گوشه چشمی، به ابزار مدرن هم دارد.
در قسمت آخر اوج یگانگی با خود و حیرت پایان ناپذیر است:
“من با شلیطهی قرمز و ناشی تو با تذهیب و کلاغ ها
این شیشهی شراب با دهان من دهان تو را دارد
– کی کی را مینوشد؟
بوسه ها مزهی آواز و دریا …
معاشقهی پیراهنی با پیراهنی گلدار و چشمِ سایهها از سوراخ “
اینجاست ، که در اوج سبکبالی ، مزه شراب یک طعم دارد، و تشخیصاش برایش مشکل است؛ خودش یا یار! این از آن دست سوالاتی است که هدایت در بوف کور گفت، آیا بشر روزی به این اسرارپی خواهد برد؟ شاید قشنگی زندگی و دنیا پی نبردن به همه چیز است! مردنها و زنده شدنهاست، و ما، از دریچه خردمان ، به بازیهای زندگی مینگریم! و سپهری گفت: مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است! و ما در حیرت مدام، سیر آفاق و انفس کنیم!
“و کار ما شاید این است:
پی آواز حقیقت بدویم”؟!
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید