چاره معضل قومی درایران :فدرالیسم یا سرکوب؟
معرفی:
شهریار هندی لیسانس علوم سیاسی را از داتشگاه تهران دریافت کرد و فوق لیسانس خود را نیز از مدرسه بازرگانی هاروارد، شعبه تهران کسب کرد. وی ضمن عضویت در انجمن اقتصاد انرژی ایران و کمیته انرژی ملی ایران و . . . به فعالیتهای مطبوعاتی نیز دست زدهاست. مقالات تحلیلی و پژوهشی او پیرامون پروژههای گاز طبیعی، نفت و امنیت ملی ایران، ایالات متحده و انرژی دریای کاسپین و چندین مقاله دیگر در نشریانت ایران نیوز، همشهری، خرداد و. . . منتشر شدهاند.
شهریار هندی در حال حاضر ساکن ونکوور کانادا است و امید میرود که همکاری داوطلبانه خود را با هفتهنامه شهروند بی. سی و شهرگان آنلاین را بهطور مستمر پی بگیرد. فدرالیسم یا سرکوب؟ به عنوان شروع این همکاری مستمر، برای اولین بار تقدیم علاقهمندان به مسایل سیاسی و اجتماعی میشود.
* * *
خواستههای هویت طلبانه ملیتهای ایرانی ـ شامل کُرد، آذری، عرب، ترکمن و بلوچ- همواره یکی از چالشهای اساسی حکومتهای مرکزی در طول تاریخ معاصر ایران بوده است. گرچه ساختار چند ملیتی کشور به صراحت در اصل ۹۰ قانون اساسی مشروطه مطرح گردید، اما هیچگاه در عمل توسط حکومتهای مرکزی متعاقب به رسمیت شناخته نشد. هربار مطالبات به حق ملیتهای ایرانی در تعیین سرنوشت خود، علیرغم گرایشات متفاوت حکومتهای مرکزی از مشروطه تاکنون، حداقل با بیاعتنایی و حداکثر با سرکوب مواجه گردید.
در طول تاریخ معاصر ایران هرگاه حکومتهای مرکزی به ضعف گراییدند، خواستههای قومی سربرآوردند و هر بار نیز، در عوض پاسخی معقول، سرکوبی خشن عاید ملیتهای ایرانی گردید.
این رویه تاکنون حداقل سه بار کشور را در آستانه فروپاشی قرار داده است. بار نخست متعاقب جنگ جهانی اول و در زمانی بود که ضعف حکومت مرکزی در جریان سلطنت آخرین شاه قاجار، عرصه را برای طرح خواستههای قومی مناسب نمود. خزئل در خوزستان، کوچک جنگلی در گیلان و سمیتقو در کردستان علم خودمختاری برافراشتند، و این تازه سوای دولت در دولتهایی بود که حکام ایالات در فارس، خراسان، لرستان و سایر نقاط برای خود بوجود آورده بودند.
انگلستان، بعنوان ذینفع اصلی چاره را در سرکوب فراگیردید. انگلیسیها به این نتیجه رسیده بودند که اگر تنها با یک حاکم مطلق العنان طرف باشند بهتر است تا با مجموعه ای ملوک الطوایفی که در آن هر حاکمی ساز خود را بزند. مسئله به ویژه در مورد گیلان حساس تر بود چرا که این خطر وجود داشت که شمال ایران به حکومت نوپای بلشویکی به پیوندد.
بدون بحث پیرامون ماهیت عمل، باید گفت پهلوی اول بنحو اکمل از عهده اجرای این مأموریت برآمد و یکپارچگی کشور را به بهای سرهای از تن جدا شده بسیار، اعاده نمود.
بار دوم، متعاقب پایان جنگ جهانی دوم بود. این بار آذربایجان و کردستان خودگردانی طلب نمودند و این بار نیز مصلحت جویی قدرتهای بین المللی به سرکوب خونین هر دو جنبش انجامید. پیشه وری جلای وطن نمود و قاضی محمد در میدان مرکزی مهاباد به دار آویخته شد و خواستههای قومی کماکان آتش زیر خاکستر باقی ماند.
بار سوم، اندکی پس از وقوع انقلاب بهمن ۱۳۵۷ بود که به فروپاشی حکومت پهلوی دوم انجامید. حکومت نوپای جمهوری اسلامی که هنوز برای استقرار پایههای قدرت خود به زمان نیاز داشت، خود را با موج وسیعی از خواستههای قومی مواجه دید. جمهوری اسلامی نیز ضرورت برخوردی معقول با خواستههای هویت طلبانه ملیتهای ایرانی را تشخیص نداد و به مقابله خشونت آمیز با مطالبات مزبور برخاست. منازعات در کردستان، خوزستان و ترکمن صحرا صورتی مسلحانه بخود گرفت اما در آذربایجان در سطح سیاسی محدود ماند. درگیریهای خونین لبههای جغرافیایی کشور را فرا گرفت و این بار نیز سرکوب اقوام در ایران چند ملیتی منطق فدرالیستی یکپارچگی ارضی را به هیچ گرفت. اگر نبود حسن نیت همان به قول آیت الله “عزالدین فاسد و قاسملوی فاسد” که نخواستند در ان برهه حساس در مقابل انقلاب مردم ایران بایستند و اگر نبود”صلابت” نظامی آدمیرال مدنی در خوزستان (که اولی در میکونوس و دومی در جلای وطن پاسخ خود را گرفتند)، معلوم نیست ساختار ژئوپولتیکی ایران چه صورتی به خود می گرفت.
در هر سه مورد می توان حکومتهای مرکزی را مقصر دانست که خواستههای قابل درک ملیتهای ایرانی را گرایش به جدایی و تجزیه جلوه داده و آنرا سرکوب نمودند.
در ایران حاضر دو گرایش عمده نسبت به مسئله ملیتها وجود دارد:
گروهی فدرالیسیم را چاره نهایی دانسته و استدلال میکنند که همانند سایر نظامهای فدرال دنیا، خودگردانی نسبی اقوام ایرانی در چهارچوب وفاداری به یکپارچگی ارضی ایران نه تنها به تجزیه کشور منجر نمیشود، بلکه تضمینی است دائمی و مطمئن برای جلوگیری از فروپاشی کشور.
تشکلهای چپ براساس نگرش مثبت لنین نسبت به حق ملل در تعیین سرنوشت خویش بدون استثناء روی فدرالیسم توافق دارند. مشروطه خواهان نیز نسبت به این راهکار نظر مساعد نشان میدهند به ویژه آنکه پهلوی سوم در موضع گیریهای اخیر خود بارها ضرورت فدرالیسم برای ایران را مورد تأکید قرار داده است. حتی گروهی از مذهبیون نیز حساسیت امر را درک کردهاند (بنگرید به مقاله مفصل سید مصطفی تاج زاده تحت عنوان “اقوام ایرانی، هویت و وحدت ملی”، ۱۸/۱۰/۱۳۸۹، سایت عصر نو).
گروهی دیگر، بالطبع شامل ملی گرایان میانه رو و افراطی، بر این عقیدهاند که فدرالیسم عمدتاً به دو علت، یکی عدم توسعه فرهنگ دمکراسی و دیگری شرایط ویژه ایران در منطقه، هنوز برای ایران مناسب نیست.
از نظر این گروه “پیش کشیدن مدلهایی چون کانادا، سوئیس و بلژیک و مقایسه این جوامع با ایران بیشتر به یک ژست و توجیه ماننده است تا یک برنامهی سیاسی واقع گرایانه، زیرا مقایسه کشورهایی که فرهنگ دمکراسی در آنها نهادینه شده است با کشور در حال توسعه و به لحاظ منطقهای حساسی چون ایران یک قیاس مع الفارق است” (رجوع کنید به وبلاگ تخصصی ناسیونالیسم).
محور تئوریک این گروه عمدتاً نظریات هرست هانوم (Hurst Hannum) استاد حقوق بین الملل در دایره المعارف ناسیونالیسم است. بر این اساس خواست یک ملت نسبت به خودمختاری خویش تنها زمانی از نظر حقوق بین الملل به رسمیت شناخته میشود که بطور کامل برتوافق هر دو طرف (هم حاکمیت مرکزی و هم اقلیت استقلال طلب) استوار باشد چرا که در غیراینصورت خودمختاری یک طرفه با مفاد منشور ملل متحد که تمامیت ارضی، استقلال و حاکمیت ملی کشورها را صریحاً مقدم داشته است در تضاد قرار میگیرد. بنظر نگارنده استدلالهای گروه دوم تا حدودی سئوال برانگیز است.
نخست آنکه منصفانه نیست “عدم توسعه فرهنگ دمکراسی” را به جامعه ایران نسبت دهیم. اولین، ریشه دارترین و فراگیرترین انقلاب دمکراتیک منطقه، در ایران صورت گرفت. امروز نیز جامعه ایران به لحاظ فرهنگ سیاسی از بسیاری از جوامع خاورمیانه و حتی سراسر جنوب غربی آسیا پیشرفته تر است.
دوم آنکه اتفاقاً وجود “شرایط حساس و ژئولتیکی ایران” خود دلیلی بر ضرورت استقرار یک فدرالیسم ارادی و داوطلبانه است چرا که قدرتهای بینالمللی همواره از شرایط منازعه، بی ثباتی و آشوب بالقوه و بالفعل در پیشبرد مقاصد خود بیشتر بهره گرفتهاند تا شرایط عکس ان.
تجربیات بین المللی نشان میدهد که بسیاری از کشورها از طریق اعمال یک فدرالیسم داوطلبانه و ارادی منبعث از توافق حکومت مرکزی و ملیتها، توانستهاند یکپارچگی خود را تداوم بخشند حال آنکه برخی دیگر که در مقابل خواستههای قومی مقاومت کردهاند با منازعات خونین و ویرانگر که در اکثر موارد به تجزیه کشور نیز انجامیده است مواجه گردیدهاند.
ایالات متحده آمریکا، کانادا، آلمان، چکسلواکی، هند و حتی این اواخر عراق و سودان مثالهایی مربوط به حالت اول و یوگسلاوی مثالی برای حالت دوم است. پافشاری جانشینان صرب تیتو بر “یکپارچگی” یوگسلاوی یک دهه خونریزی، ویرانی و نهایتاً تقسیم کشور به هفت کشور نوین را سبب گردید. دهها هزار کشته، صدها هزار مجروح، میلیاردها خسارت، و ۳۰ هزار کودک ناخواسته ناشی از تجاوز نیروهای صرب به زنان و دختران بوسنیایی، حاصل عدم پذیرش فدرالیسم، یعنی راهکاری بود که میتوانست یوگسلاوی چند ملیتی را بدون عبور از وادی دهشتناک جنگ داخلی، به ترتیباتی کاملا متفاوت باآنچه امروز هست برساند!
شرایط در ایران این بار به مراتب حساس تر از دفعات گذشته است. این بار کردهای ایرانی از پشت جبهه ای بنام “اقلیم کردستان عراق” برخوردارند. این بار انگلیسیها در اطراف بصره به تعلیم نظامی جوانان عرب تبار خوزستان مشغولند. این بار، بلوچها نیز، که طی سه دهه گذشته ستم مذهبی را نیز علاوه بر ستم ملی تجربه کردهاند، فعال گردیده و متاسفانه و ناخواسته به سمت شیوههای خشونت آمیز رانده شدهاند. این بار آگاهی نسبت به ضرورت حل مسئله ملی در سطح جامعه ایرانی بمراتب وسیع تر از گذشته است و این بار قدرتهای بین المللی براساس راهبرد خاور میانه بزرگ، مقاصد خود را در تبدیل کشورهای بزرگ منطقه و از جمله ایران، به موزائیکهایی کوچک، که خطر کمتری برای منافع غرب و به ویژه اسرائیل داشته باشد، پنهان نمیکنند. طراحی نقشههایی برای تجزیه ایران توسط نظریه پردازانی چون برنارد لوئیس (Bernard Lewis) و رالف پیترز (Ralf Peters) چیزی بیش از یک خیال پردازی صرف است.
تنها درایت مردم ایران و حکومت مرکزی آنان است که میتواند از طریق اعمال ارادهای جسورانه و منطقی، ساختار اداری، سیاسی و اقتصادی کشور را براساس فدرالیسم اصلاح نماید. در غیراینصورت “بالکانیزاسیون” ایران سرانجام مدهشی است که چندان دور از ذهن نخواهد بود.
[email protected]
ونکوور ـ ۱۸/۸/۲۰۱۱