چند شعر از ساناز مصدق
ساناز مصدق، ۳۳ ساله، فارغالتحصیل دکترای مهندسی شیمی، Research Scientist در Natural Resources Canada و ساکن اتاوای کانادا. به نوشتن شعر و ترجمه شعر جهان میپردازم. اخیرا مجموعهای از شعرهای شاعران معاصر و مطرح امریکای شمالی رو به کمک دوست شاعرم بهار قهرمانی گرداوری و ترجمه و در ایران منتشر کردم. پیشتر نیز یک مجموعه از شعرهایم را به دو زبان انگلیسی و فارسی توسط اچ اند اس لندن منتشر کرده بودم.
[clear]
۱-
نه آن بلندِ تا به قندهار
که دهانکجی کرد و از میانی بریده رفت،
نه آن مُثلهی قجری
که دنبالهاش کم آمده بود
کوتاه آمده بود
هیچکدام، خطِ من نبود
نه این کف، دست من نبود
[clear]
فلِشهام چروکیده در مُشتی
که جوانترین تکهام بود
گفتی کُن!
و تا میتوانستم از جوانتکهام خوردم
و تو که خدا بودی و نخ میدادی
دستهایت انقدر دراز بود
که زایندهرود را لاغر میکرد
و سربهسرِ ستونها میگذاشت در شیراز
و روی زالزالکهای نودشه دعا مینوشت
آمین!
و مین از پاهایم بو برده بود
[clear]
به خِسخسِ سرفه و خلط سبز
ناچار به خَس شدم و خاشاک
ریزگُردی که کاررون را نجات دادم
[clear]
_و هنوز
چاشنیِ شیمیایی
مزه میداد به خاک_
[clear]
فلشی تازه راست در مُشتم که گُل در کابل کرده بود
من هر بار از جانم یک خط مانده بود
دستهای تو نمیگذاشت
خط روی خط میگذاشت
خانه روی خانه
و نخ را که میکشید
من بلوکه میشدم
در پکن
لندن
لوکزامبورگ…
[clear]
دلم ای کاش بلوکی میشدم میخواست
در دیوار موزهی جنگ حتی
واحدی
سلولی
که میسازد
با حجم کوچکش
بُعدی
مثل زمان میشدم مثلا
بعید نمیشدم اینقَدَر شاید
که شبِ ناتنیم
سرِصبح پدری بمالد چت
و بغض مادری را پماد، دوربین
که اعجوبهایست تبارکالله
هرچه در برمه رکوع میرود و سجود
جزغاله نمیشود
و از سلفیِ آفریقا روسیاه برنمیگردد
سیاهباز است
که با پلْکیدن، میخواهد ترتیب،
آنتروپی را بدهد
نمیشود…
زمین براشفته نیست، آشفتهاست
و این حرکات وضعی
انگیست که به پایش زدهایم
وگرنه چپ کرده خاک
خون است
که بیقاعده میبارد
و تکانمان میدهد
[clear]
[clear]
[clear]
۲-
به دستی که بر قضا نیست
به دستی که از سایهام دست بردار
رودست میزنم
و با منقاری گویا دوهزار و اندی ساله
صدو پنجاهی را که گویا سیصد
پشته میکنم در سری بسته به سوند
_من هر چه فریاد داشتم بر سر سیفون کشیدم
و از دو هزار و پانصد پیاده شدم_
در هجرتگاه
عادت، خرق با جوراب های تابهتا میشود
و آدم بند میآید از سات و سور
و به سوریِ دوماهه پناه میبرد پناهنده
سَمهای کهنه را میمکد «افرا»
و پوست، سمّی تازه عرق میکند
دهانی که پامال، خاک میشود
و برگ، دهانی تازه میدهد
بی سبزینه اینبار
بومی که سر میرود از بومهای نقاشی،
بوم و برش را،
نوناووتِ نُوش را به دندان گرفته، در سرخ نمیگنجد
این نامهی گذار، صورتش سیاه،
از بس که خونش رنگینتر است
ایستاده
ده بم، زیر و زبر در گلو
صد ستون سربریده در سینه
هزار زایندهی خشکیده در چشم
و برگ سرخ افرا بالای سرم
سوگند نمیخورم
که سر نرود
نجاست از سوندی بسته به سَرم
[clear]
[clear]
[clear]
۳-
کدام گوشه ات سیر میشود از سپید، سردسیر؟
از زخم هر طیاره،
پوست، آسمانت میاندازد:
هزار زرد، هزار سبزه، هزار سیاه
[clear]
در ”میسیساگا”ت، سبزههای زیادی ساقه در برف دارند
من اما دستم به ساقهام نمیرسد
و ساعت مدام دامنم را بلند و کوتاه میکند
وقتی هنوز بوی ماهیدودی بیشتر به چمدانم میآید،
آیا فاصله، پای ثابت کردن در کفشهای ناشیانه نیست؟
[clear]
اینجا میلاد
اینجا سیان تاور
گل داده بر گوشهی پنجره
-و در هر گوشه شکافیست که منم-
آی گوشهای خشکماندهی شهر
سوغات آبدیده نمیخواهید؟
چقدر باید بگذرم از آب تا آب بگذرد از سرم؟!
[clear]
-چقدر ماه دلم میخواست به جای سینهسرخ در چشمهام-
[clear]
با هر خراش،
پُرپَرتر گل میدهند ابرها
و روزی
آنجا که ”بُنژو” به لهجهی بومی غلیظتر میشود
برفروبها جوانسالیام را پیدا نمیکنند
[clear]
سردسیر! چقدر طعم پوتین گرم، زبانها را شبیه میکند
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید